به اعتبار حرف نورث، باید دید اجدادمان بر پیشانی تهران چه نوشتهاند که فقر و نابرابری شده است گوشهای از هویت این شهر و مهاجرت، گوشه دیگر هویتش. تهران را خواجه تاجدار پایتخت خواست و بعد از غلبه بر کریمخان زند، اهل و عیالش را به این شهر آورد که هم به صفحات شمالی نزدیک باشد و هم از مرز دور باشد و هم راهی به جنوب داشته باشد. او اولین مهاجرت دسته جمعی به تهران را هم رقم زد؛ وقتی ۱۲ هزار نفر از ایلات لر را از اطراف شیراز کوچاند و به تختگاه حکومتی آورد تا هم لطفعلیخان زند را تضعیف کند و هم سایر قبایل را مجاب به اطاعت. خواجه، پایتختش را شلوغ میخواست و از تجاری که به تهران میآمدند، به قول اولویه فرانسوی «حمایت و اعانت» میکرد. همان روزها هم بود که بر پیشانی این شهر نوشته شد: «مظنون چنین است که اگر اخلاف آغامحمدشاه در این شهر سلطنت کنند، جمعیت این شهر بسیار عظیم شود. وجود پادشاه خود اسباب جمعیت شهری میشود، زیرا بزرگان مملکت از اطراف به پایتخت آمده، خواستار التفات و مصاحبت شده و قرب جوار سلطان را اختیار میکنند و باعث زیادی جمعیت میشوند. همچنین در اینجا پول تمام مملکت که در پایه سریر سلطنت به مصرف میرسد، سبب جلب تجار و ارباب حرف و صنایع به پایتخت میشود.»
خواجه ایلیاتیتر از آن بود که شهر بخواهد و بسازد، به لشکرش دلخوش بود و ایران را باید به ضرب شمشیر حفظ میکرد اما نشستن برادرزاده بر جای عمو، نوید ثبات میداد؛ این اولین سلسلهای بود که پس از صفویان، پادشاه بیمدعی جدیای غیر از برادران و عموزادگان، بر تخت مینشست. این یعنی آرامشی که ایران از زمان شاه سلطان حسین صفوی تا آن زمان تجربه نکرده بود. رونق به شهرها بازمیگشت و پایتخت بیش از همه نصیب میبرد چنان که سیاحان خارجی، تنها بازارش را قابل توصیف میدانستند. این آرامش اما به معنای خوشی نبود. ثبات بود اما بدبختی هم، و چنین بود که رعایا برای رساندن صدای خود به گوش سلطان، راهی پایتخت میشدند. این هم شد پیشانینوشت تهران که بیچارگان و درماندگان باید به پایتخت میآمدند به امید گشایش: «چون از شدت قحط و غلا بیشتر مردم ایران در دارالخلافه طهران انجمن شدند، شهریار بفرمود تا انباشتهای غلات و حبوبات را سر بگشودند و هفت ماه تمام انبوه فقرا و مساکین را اجری داد تا هنگام حصاد جو و گندم رسید...»
تهران از همان روزها دو تکه شد با دو هویت متفاوت؛ جنوب ارگ سلطنتی کوچههای تنگ و پیچ در پیچ داشت و اطراف ارگ و شمالش، کوچههای فراخ، بعدتر سنگفرش و بعدتر روشن. همان روزها بود که مهاجران تهران، در جنوبیترین نقطهاش اقامت میگزیدند و سفرا و دولتمردانش در شمالیترین نقطهاش؛ شمالی که از عهد ناصری هر روز و هر روز به دامنه کوه نزدیکتر شد تا آنکه امیرآباد و نیاوران و تجریش و زرگنده و کامرانیه و کن شدند پاتوق متمولین و «دولت»داران: «عرصه داخلی شهر تقسیم میشود به ارک، که به سهم خود با محیطی برابر با ۱۸۷۲ متر، با دیواری بلند و چینهای و خندقی احاطه شده است و چهار محله که از میان آنها جدیدترینش که در شمال شرق است و در باغستانی بنا شده، پرآبترین، سالمترین و مرتفعترین محلهها به شمار میرود و به محله شمیران موسوم است. محله جنوب ارک، پرجمعیتترین ولی کم آبترین محلهاست و کاروانسراها و بازار را در خود جای داده است؛ به آن محله شاه عبدالعظیم میگویند. محله غربی یعنی محله سنگلج بیشترین قصور را شامل میشود و در عوض، محله جنوب شرقی یا چاله میدان فقیرترین و غیربهداشتیترین محلههاست. به همان کمی که ایرانی به نمای خارجی منزل توجه میکند، به همان اندازه هم در پروای کار تأسیسات و عرض معابر است؛ کوچهها تنگ، زاویهدار، بینظم و بنبست است. چون کوچهها به هم عمود نمیشود و یکدیگر را قطع نمیکند، باید آنها را دور زد. این وضع روزبهروز بدتر هم میشود زیرا هر کس میتواند به میل خود خانهاش را جلوتر بیاورد و کوچه را از این طریق تنگتر کند...»
یکی دیگر از ویژگیهای تهران هم در عصر ناصری رقم خورد؛ آمدن مظاهر مدرنیسم به شهر، بدون آنکه محتوایش هم بیاید: «تهران، شهر آشفتگی است. مجتمعی از خانههای درهم و برهم و یکنواخت، با بامهای مسطح و در و پنجرههایی که به طرف حیاط گشوده میشوند. شهر به هم ریختهای که محل سکونت ۲۰۰ هزار شیعه است... حتی مسجد بزرگ تازهساز هم به هنگام ساختمان نشانی از سقوط هنر معماری را در پیشانی خود داشت. به این خاطر آدم میلی به گردش در خیابانهای کسالتآور تهران ندارد. در این خیابانها، تراموای اسبی اروپایی، کثیف و مواظبت نشده است و تیرهای کج چراغها با حالتی ناخوشایند و پرخاشگر در مقابل شکل مخصوص زندگی مردم مشرق زمین قرار گرفته است و مغازههای اروپایی و ارمنی و یونانی در مقایسه با دکانهای بازارهای بومی، که آرامشی سنگین و احترامانگیز دارند، مثل تازه به دوران رسیدهها و خفاشها به نظر میآیند. وقتی که من در آوریل ۱۸۸۶ از تهران دیدن کردم، حالت شرقی شهر خیلی دستنخوردهتر از حالا بود...» یا «... طی یک هفتهای که در پایتخت بودم شهر را بدان اندازه جالب یافتم که دستکم تا حدی با احساسات ایرانیان هماهنگ شوم، اگر چه تهران به هیچوجه نمیتواند مدعی زیباییهای طبیعی شهری چون شیراز باشد. در تمدن مختلط آن، شرق و غرب به طور ناقص به هم آمیختهاند و در این آمیزش، هنوز تفوق با شرق است و این طبیعی است. درشکههای کروکدار در میدان عمومی، پستخانهای با تابلویی به زبانهای فارسی و فرانسه، تلگرافخانهای مجهز، یک بانک شاهی معظم، خیابان علاءالدوله معروف به خیابان سفرا که در امتداد آن رؤسای نمایندگیهای خارجی با لباس رسمی سواره عبور میکردند، همه اینها - حتی اگر از مغازههای پر از کالای خارجی، مهمانخانه و واگون اسبی زنگدار آن سخنی نگوییم- دلالت بر نفوذ تمدن غربی میکند. اما بقیه چیزها -مساجد، گلدستهها، مدارس، شتران، کاروانسراها، بازارهایی که پر از مردان و زنان روبندهدار است و عادات و آدابی که از روزگاران پیش از کوروش به یادگار مانده است، همه از مشخصات شرقی هستند و تهران را مانند همه پایتختهای دیگر مشرق زمین یک شهر شرقی میسازند...»
ناصرالدین و پسرش مظفر، فرنگ دیده بودند و خیال ترقی در سر داشتند و شهرشان را بزرگ و آباد میخواستند. همانان بر پیشانی تهران نوشتند که به سوی شمال گسترش یابد: «وجود شمیران، در حقیقت مرهون توسعه و ثروتمند شدن تهران است، و اهالی تهران که ثروت و پولی پیدا کردند درصدد ایجاد باغ و خانههای ییلاقی در دامنههای کوههای شمالی برآمدند و احداث ۳۰ رشته قنات برای تامین آب تهران نیز به آبادی شمیران کمک کرد و با آباد شدن شمیران و به وجود آمدن باغهای زیاد پردرخت در دامنههای آن، آب و هوای تهران هم عوض شد.»
به این ترتیب شمال تهران بر جنوبش برتری یافت. اما هنوز قلب پایتخت بازار بود و نبضش در ارگ سلطنتی میتپید. رگهای قلب تهران که بسته شد، بازاریان فریاد اعتراض بلند کردند و در پی عدالتخانه، حکومت را مشروطه کردند. آن موقع دیگر در پایتخت، مفهومی به نام «طبقه» معنی یافته بود و مشروطهخواهان برای هر یک از طبقات شاهزادگان و قاجارها، روحانیون و طلاب، اعیان و اشراف، تجار و ملاکین، صنعتگران و پیشهوران نمایندگانی در مجلس شورای ملی تعیین کردند.
آنچه پس از مشروطه بر ایران و ایرانی گذشت، سکوت توام با رضایت مردم را در شامگاه سوم اسفند ۱۲۹۹ در پی داشت؛ هنگامی که رضاخان میرپنج با چند عراده توپ و چند فوج سرباز به پایتخت آمد و امضای رئیسالوزرایی را برای سید ضیاءالدین طباطبایی و وزارت جنگ را برای خود از احمدشاه جوان گرفت. این هر دو از طبقه فرودستان بودند که ناگاه به قله قدرت پرتاب شدند و حال زمان انتقام از اعیان بود. میرپنج، پنج سال زمان میخواست تا هم هژمون اشراف را بشکند و هم نخبگان طبقه فرودست را بر بکشد. چنین بود که توانست تاج سلطنت بر سر بگذارد.
او البته آن قدر فراست داشت که از معمرین دوران گذشته، فروغی را در دایره تنگ دوستان خود نگه دارد که گرچه از اعیان بود اما وجه فرهیختگی و نخبگیاش بر اشرافیتش غلبه داشت. رضاشاه میخواست و میساخت، خیابان میکشید و ساختمان بنا میکرد تا تهران به ظاهر مدرن شود و بیانصافی است اگر بگوییم نشد. رضاخان، شاه بود اما سلطان بن سلطان نه و بنابراین هویتی احتیاج داشت که شاهنشاهیاش را اثبات کند. ملیگرایی افراطی را دستور کار قرار داد و برای همه مظاهر مدرنیسم وارداتی، وجههای ایرانی تراشید. شاه جدید پایتخت جدیدی برنگزید اما پایتخت را شکلی جدید بخشید؛ رضاشاه تهران را شهری اروپایی با جلوههای ایرانی میخواست. دیوارهای دارالخلافه ناصری را ویران کرد و شهر را گسترش داد.
رضاخان برای بلندپروازیهایش چندان به خراج و حتی باج از رعایا احتیاجی نداشت که از خوان گسترده نفت لقمه بر میگرفت. همان روزها بر پیشانی تهران، برداشتن چربترین لقمهها از سفره نفت حک شد.
فروغی حافظ سلطنت جعلی پهلوی شد و پدر را به نفع پسر از صحنه سیاست بیرون برد. محمدرضایی بر تخت نشست که ۱۲ سال فرصت میخواست برای «بزرگ» شدن و «شاه» بودن و طعم «سلطنت» چشیدن. در ۱۲ سالی که از رفتن دیکتاتور پدر تا دیکتاتور شدن پسر گذشت، ۱۲ نفر، ۲۹ کابینه تشکیل دادند که ناگفته پیداست مجالی برای ساختن تهران نداشتند. تهران این روزگار هم طعم اشغال را چشید و هم مزه قحطی را، هم مهماندار سربازان روس و انگلیس و آمریکا بود و هم میزبان ظفرمندان جنگ جهانگیر، هم عرصه خودنمایی تودهایها بود و هم صحنه قدرتنمایی فدائیان اسلام. خیابانهایش هم ۳۰ تیر را پیش چشم داشتند و هم ۲۸ مرداد را...
پهلوی دوم فرنگدیده بود و درسخوانده و حال مستظهر به حمایت ابرقدرت تازه، آمریکا. همانان تثبیتش کردند و لقمه نفتش را چربتر. محمدرضا، غول رانت را از چراغ نفتی توسعه ایران بیرون کشید به این خیال که «تمدن بزرگ»ش را میسازد. تمدن بزرگ، «ملت» هم میخواست و انقلاب سفید، با همین هدف جعل شد. پهلوی طبقهای میخواست برخوردار و راضی و حامی. پس، از عواید نفت خانه و کارخانه، خیابان و خودرو شد سهم تهران؛ طبقهای شکل گرفت که به نسبت برخوردار بود اما راضی و حامی نه، زیرا هم نبود آزادی را فهم میکرد و هم بیعدالتی را به چشم میدید. شاه اما باور نداشت که ملتسازیاش چنین معکوس نتیجه دهد؛ «ارتجاع سرخ» و «ارتجاع سیاه» را عامل اعتراضات میخواند و وقتی صدای انقلاب ملت ایران را شنید که دیگر کار از کار گذشته بود. همان حلبیآبادهای نادیده و نارضایتیهای ناشنیده، سلسله پهلوی را برکند.
حکومت حاصل از انقلاب آحاد ملت ایران، بسیاری از مناسبات سابق را تغییر داد و دگرگون کرد. قرار بود «هزار فامیل» دیگر نقشآفرین اقتصاد نباشند و گرچه شعار اصلی، «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بود» اما شعار «نان، مسکن، آزادی» هم بخشی از مطالبات مردمی را نشان میداد که رهبر فقید انقلاب آنان را ولینعمت کارگزاران جدید حکومت میخواند.
انرژیهای آزاد شده از ورای انقلاب و کوران حوادث سالهای ابتدایی و سپس جنگ تحمیلی، دست و پای غول رانت را بست و همین بود که در روزگار سخت جنگ، مردم کمتر نشانی از بیعدالتی و نابرابری میدیدند.
جنگ که تمام شد، باز مسوولان به سراغ چراغ نفتی توسعه رفتند و غول رانت را از آن بیرون کشیدند به خیال ساختن «ژاپن اسلامی». قبلا بر پیشانی تهران، لقمههای چربتر سفره رانت حک شده بود و اینک آن نوشتهها، پررنگتر و عمیقتر میشد. پایتخت اگر هیچ نصیبی هم از عواید نفت نداشت، مرکز توزیع آن بود و هوش ویژهای نمیخواست درک این نکته که برای برخورداری بیشتر، باید به صندوق رانت نزدیک بود.
همین رانت بود که طبقهای نوکیسه را پدید آورد که دیگر مسکن را نه به عنوان سرپناه که کالایی برای حفظ ارزش دارایی مطالبه میکرد. تورم و نقدینگی افسارگسیخته نیز به مدد این طبقه آمد و در دورهای چهار ساله، قیمت مسکن را ۴۰۰ درصد گران کرد. عجیب هم نبود که بیشترین سهم از تورم مسکن متعلق به پایتختی باشد که میخواست با فروش تراکم، خود را توسعه دهد.
توزیع نابرابر منابع حاصل از فروش نفت، زمینه مستعدی برای فساد اقتصادی و فرصتطلبی ایجاد کرد و چنین شد که دلار و طلا و بعدتر مسکن اسیر دام سفتهبازی شدند. غیر از اینها، توسعه نامتوازن بر جذابیت تهران افزود، چه آنکه به موازات از بین رفتن فرصتهای شغلی در روستاها و شهرهای کوچک، مشاغل نوپدید پایتخت کارگر طلب میکرد؛ خانههای نوساز بزرگ در شمال تهران سرایدار و نگهبان و کارگر و باربر میخواست و بار دیگر این شهر به مقصد اصلی مهاجران بیکار شهرهای کوچک بدل شد. اما فقط بیکاران شهرهای کوچک نبودند که راهی تهران میشدند. نخبگان اقتصادی هم برای برخورداری از مواهب توسعه نفتی باید به مرکز میآمدند چون در این شهر است که امنیت سرمایه و حقوق مالکیتشان به نسبت محترم شمرده میشود و «هزینههای مبادله» کمتری میپردازند.
شهر ما هنوز هم چنین مهمانان متضادی دارد؛ ندارهای همه ایران برای ریزهخواری خوان گسترده نفت به تهران میآیند اما فقط میتوانند به شغلی خود را به شهر بند کنند. هزینههای زندگی در پایتخت چنان بالاست که آنان را در اطراف شهر زمینگیر میکند و حاشیهای میسازد که کمکم اندازه متن میشود و دور نباشد که بر آن غلبه هم یابد.
شهر ما چنین شهروندان متضادی دارد اما بر پیشانیاش نوشته شده که شمالش مرغوب و محبوب باشد و جنوبش محروم و مرحوم. غول رانت گردونهای را به حرکت درآورده که دارندگان و متمولین را به شمال پرتاب میکند و متوسطین و کمدرآمدها را به جنوب و به این ترتیب پایتخت ایران به سرعت دوقطبی میشود؛ قطب شمالی، مجمع متمولینی که هم در میانشان کارآفرین و کارخانهدار و تولیدکننده وجود دارد و هم دلال و رانتخوار، و قطب جنوبی، مجمع فقرایی که هم معلم و کارمند بازنشسته و استاد دانشگاه در میانشان یافت میشود و هم قالپاق دزد و ساقیان جزء تریاک! و وای به روزی که قطب جنوبی، به هر دلیل بخواهد بر طبق شمالی بشورد و وای به روزهایی که حاشیه به مصاف متن بیاید...
به ابتدای این نوشته بازگردیم؛ نورث معتقد است که انتخابهای امروز، ریشههای تاریخی دارد. با همین الگوی ساده، به سادگی میتوان فهمید که چگونه در سازه ذهن ایرانی، «خاک» وفادار است و محال است در توصیهها برای حفظ ارزش دارایی یا افزایش سرمایه، نامی از خرید خانه و زمین به میان نیاید. همانطور که میتوان فهمید چرا کمتر میتوان سرمایهداران و کارآفرینان را در شهرستانها سراغ گرفت. همچنان که میتوان دریافت چرا نمیشود در سراسر ایران کارخانهای را یافت که دفتری در تهران نداشته باشد و...
حال ۱۰۰ سال است که بر پیشانی تهران، چربترین لقمههای سفره نفت نوشته شده است و تا این پیشانینوشت پاک نشود، هجرت فقرا از همه ایران به تهران ادامه خواهد داشت و تا غول رانت به چراغ بازنگردد، هجرت فقرای تهران از شمال و مرکزش به جنوب و جنوبتر و جنوبترش ادامه خواهد داشت؛ سرنوشت تهران با سرنوشت توسعه ایرانی گره خورده است.
منابع:
ـ پولاک. یاکوب ادوارد، ۱۳۶۱، ایران و ایرانیان، جهانداری. کیکاوس، تهران، انتشارات خوارزمی
ـ بل. گرت رود، ۱۳۶۳، تصویرهای از ایران، ریاحی. بزرگمهر، تهران، انتشارات خوارزمی
ـ جکسون. آبراهام ویلیام، ۱۳۵۲، ایران در گذشته و حال، بدرهای. فریدون و امیری. منوچهر، تهران، انتشارات خوارزمی
ـ بنجامین. اس جی دبلیو، ۱۳۹۱، ایران و ایرانیان در عصر ناصرالدین شاه، کردبچه. محمد حسین، تهران، انتشارات روزنامه اطلاعات
منبع: ماهنامه نمایه تهران