مجله اندیشه پویا در شماره 12 خود به مصاحبه با صادق طباطبایی در کافه شهر کتاب پرداخته است.
به گزارش ایسنا، متن کامل این مصاحبه در پی میآید:
در صندلیاش جابجا شد، گوشی موبایلش را از داخل جیب کتش درآورد و گذاشت روی میز. لبخندی زد و گفت: «هنوز خیلی حرفها برای گفتن وجود دارد. اگر قرار به مصاحبه نباشد و فضا آزادتر و مناسبتر باشد، اتفاقا گفتنیها خیلی زیباتر و زیادتر هم خواهد شد.»
همین جمله کافی بود تا نگاهی به ضبط روی میز بیندازم و دستور بیاید که انگار قرار نیست اینجا ناگفتهای روایت شود. در فاصلهای که قهوه را برایش روی میز گذاشتند و مشغول شیرین کردن قهوهاش بود، در ذهنم سه جلد منتشرشده از خاطراتش را مرور کردم و دنبال نقطهای میگشتم که دست رویش بگذارم و دربارهاش بپرسم تا بیشتر بدانم یا شاید صادق طباطبایی سطور نانوشته را برایم بخواند.
میخواستم بدانم که آیا دلیل خاصی داشته که با غروب دولت موقت او هم فعالیت سیاسی و اجرایی را کنار گذاشته بود؟ همین را پرسیدم. قاشق را برداشت و قهوه را هم زد. همانطور که قاشق را توی فنجان میچرخاند نگاهم کرد و گفت: «خیلی توی ذوقم خورده بود. آنچه را سر مهندس بازرگان آمد، اوج جفا به انقلاب دیدم. آن هم در حق شخصیتی واقعا کمنظیر و بیبدیل که در پنجاه شصت سال زندگی اجتماعی، علمی و سیاسیاش یک مورد مبهم ندارد.»
به ابروهایش چین داد و سخنش را پی گرفت: «شیوه اداره کشور بعد از دولت موقت با ساز و کار مدیریتی ما سازگار نبود.» تا آمدم حرفی بزنم به حرف آمد که: «میدانی چه چیز دردناک است؟ اینکه همه کارگردانان صحنهسازی علیه مهندس بازرگان، چند سالی بعدتر وقتی که بیمار شد و در بیمارستان بستری بود از او حلالیت طلبیدند.»
جرعه اول قهوه را که خورد یادش نرفت که تذکر دهد: «اما از اندیشه سیاسی و تعهد اجتماعی هیچ وقت کنار نکشیدم و هنوز هم به آرمانهایی که داشتیم متعهد هستم.» این را که گفت یاد کتاب خاطرات هاشمی رفسنجانی افتادم و اشاراتی که نشان میداد صادق طباطبایی در دوران جنگ برای ایران اسلحه میخریده. پرسیدم چرا پس از کنار رفتن از سیاست، رفتید به سراغ تهیه اسلحه؟ خندید و گفت: «نه علاقهای به اسلحه دارم و نه تجارت اسلحه کردهام.» و بعد نگاه پرسشگر من را که دید توضیح داد: «گفتم که! نه تجارت اسلحه کردهام و نه دنبال آن بودم. ایران با برخی شرکتهای بینالمللی مشکل پیدا کرده بود و من مامور شدم تا مشکلات را حل کنم.» پرسیدم چه جور مشکلی و با چه شرکتهایی؟ توضیح داد: «مثلا شرکت بل ایتالیا که قبل از انقلاب برای تحویل شانزده هلیکوپتر با ایران قرارداد بسته بود، بعد از انقلاب قرارداد را به هم زده بود. مسئله در حال حل شدن بود که ماجرای گروگانگیری پیش آمد و بنا به تصمیم مشترک کشورهای اروپایی برای تنزل سطوح روابط چندجانبه خود با ایران، مسئله تحویل هلیکوپترها هم متوقف شد. به دلیل آشناییام با برخی مقامات عالیرتبه آلمانی که همدورههای دانشگاهی من بودند، با کمک آنها برای حل مسئله وارد ماجرا شدم. مورد دیگری هم بود که به ماسکهای ضدشیمیایی نیاز داشتیم و به همان دلایل که گفتم به ایران نمیفروختند. توسط برخی دوستان آلمانی از پایگاههای ناتو با برخی شیوهها توانستیم ماسک شیمیایی برای ایران بگیریم. یک معامله هم وزارت دفاع انجام داده بود و کلاه سرش رفته بود و جریان را به من واگذار کردند که حق ایران را بگیرم. من هم در سوییس اقامه دعوا کردم و حق ایران را گرفتم. همه ماجرا همینها بود.»
صدای زنگ موبایلش بلند شد، صدا را قطع کرد، فنجان قهوهاش را برداشت و همینطور که میخندید گفت: «من اصلا شم تجاری ندارم، فعالیت اقتصادی هم بلد نیستم.» داشت به فنجان قهوهاش شیر اضافه میکرد که با یک سوال بردمش به روزهای دور. لبخند کمرمقی روی لبش نشست. انگار از صرافت خوردن قهوه افتاد. پرسیدم این روزها دلش بیشتر هوای کدام یک از همراهان و همسفران گذشتهاش را میکند؟ مصطفی چمران؟ داییاش امام موسی صدر؟ سید احمد خمینی؟ یا ...
گفت که: «دلم هوای همه آنها را دارد. علی شریعتی، امام موسی صدر، مصطفی چمران، سیداحمد آقا ... و مجموعهای که نزدیک بیست سال با همدیگر در غربت کار کردیم.»
به شوق آمده بود تا از گذشته بگوید. از روزگاری که سفارتخانههای ایران گذرنامههایشان را تمدید نمیکرد و خودشان دست به کار شده بودند و گذرنامه صادر میکردند و مهر کنسولگری میزدند. دستش را با هیجان بالا و پایین کرد، آهی کشید و گفت: «هر کس از ایران میآمد و میهمان ما بود، یکی دو روز آخر اقامت، گذرنامهاش را به نوعی کش میرفتیم. او هم با مراجعه به کنسولگری برگ عبور به جای گذرنامه مفقودهاش میگرفت که بتواند به کشور بازگردد. خب! چارهای نداشتیم. برای فعالیتهای سیاسیمان به چند گذرنامه معتبر نیاز داشتیم. مهرهای کنسولگریهای ایران را هم چمران در کارگاه مکانیکیاش درست میکرد.»
خندیدم و به شوخی گفتم چه میزبانهای بیمرامی. خنده تلخی کرد. نگاهش روی سقف چرخید و گفت: «مجموعهای بودیم که دست به دست هم دادیم و خودمان را از کورهراهها به انقلاب رساندیم. انقلاب به ثمر رسید و امروز که نگاه میکنم میبینم جز دو سه نفر - دکتر ابراهیم یزدی، دکتر رحمان کارگشا و دکتر بنیصدر - هیچ کس از آن مجموعه باقی نمانده است.»
حالا که صحبت از دوستان قدیمش به میان آمده بود، بد ندیدم که درباره صادق قطبزاده هم از او بپرسم. شنیده بودم که چند بار در تلویزیون با پیشوند نام قطبزاده را بر زبان آورده بود. بالاخره آن دو رفیق گرمابه و گلستان بودند. همیشه دوست داشتم روزی روایت صادق طباطبایی را از قطبزاده بشنوم. پرسیدم درست است که قطبزاده قدرتطلب بود؟ خیلی سریع پاسخ داد: «قدرتطلب که فقط او نبود. او 25 سال مبارزه کرده بود و تمام دنیا را برای مبارزه علیه شاه زیر پا گذاشت اما در نهایت در دام تودهایها گرفتار آمد. آنچه سرش آمد نتیجه تدارک تودهایها بود.»
پرسیدم چرا تودهایها؟ چرا فکر میکنید منفور تودهایها شده بود؟ گفت: «ریشه در مواضع سیاسی ملیگرایانهاش در دوران نهضت مقاومت ملی و دوران مبارزه علیه استبداد داخلی در آمریکا و اروپا و بالاخره حوادث بعد از انقلاب داشت. صادق وقتی وزیر خارجه شد یک نامه سرگشاده بیست صفحهای خطاب به آندره گرومیکو وزیر خارجه وقت شوروی نوشت. وقتی آن نامه منتشر شد، من سفری به لبنان و سوریه داشتم. عبدالحلیم خدام وزیر خارج سوریه به من گفت: «آیا صادق دیوانه شده؟ این نامه چیست که نوشته؟ با این نامه حکم قتل خودش را به دست روسها داده و بیتردید عوامل شوروی نقشه قتلش را میکشند.» طولی هم نکشید که آن ماجراها پیش آمد.»
خب طبیعی بود که بعد از شنیدن این حرف از صادق طباطبایی بپرسم پس برنامه بمبگذاری منزل امام چه میشود؟ سر و صدای عصرگاهی کافیشاپ باعث شد که سرش را جلوتر بیاورد تا راحتتر صدایش را بشنوم: «منظورم این نیست که پاپوش بود. گروهی میخواستند این کار را انجام دهند و فکر کردند که میتوانند از قطبزاده هم استفاده کنند. به او رجوع کردند و دو سه جلسه با آنها گذاشت تا برنامههایشان را بفهمد. درنهایت میخواست مخالفت خود را اعلام کند که دستگیر شد.»
دوست داشتم بدانم واکنش او بعد از بازداشت قطبزاده چه بوده. سوالم را پرسیدم. اول نگاهی به موبایلش انداخت که داشت زنگ میخورد و بعد نگاهش را سمت من چرخاند و داستان را تعریف کرد: «وقتی بازداشت شد من آلمان بودم. رادیو ایران را گرفتم و صحبتهای آقای ریشهری را شنیدم. در مغزم نمیگنجید. به ایران برگشتم و نزد امام رفتم. وقی داخل اتاق شدم ایشان اشاره کردند به همان کاناپه آبی در اتاق که رویش بنشینم. به شوخی گفتم من آنجا نمیآیم، میترسم که زیرش بمب باشد. امام هم به شوخی گفتند اگر بمب باشد کار رفیق خودت هست. از امام سوال کردم اشکالی دارد اگر به دیدار قطبزاده بروم. گفتند نه! چه اشکالی؟»
و گفت که فردای همان روز با تدارکات و تمهیدات قضایی به دیدن صادق قطبزاده میرود: «لباس عربی سفید تنش بود. داشت روزنامه میخواند. در که باز شد ابتدا سر بلند نکرد. تا نیمههای اتاق که آمدم سر بالا کرد و من را که دید سخت از جا جست و مرا در آغوش گرفت. هر دو حال ملتهبی داشتیم. گفتم صادق این حرفها چیست که درباره تو میزنند؟ گفت این حرفها را ول کن، بیا بشین حرف خودمان را بزنیم. توقعش این بود که بعد از این همه سال سابقه انقلابی وقتی چنین ادعایی علیهش مطرح میشود نزدیکترین دوستانش از او توضیح بخواهند، نه اینکه آنها هم متهمش بدانند.»
اینها را که گفت، لحظهای سکوت کرد و سرش را تکان داد که یعنی بگذریم و بگذاریم این حرفها را برای بعد.
یک بار به ساعتش نگاه کرد. کافه شلوغتر شده بود و زیادی سر و صدا صحبت را سختتر کرده بود. آخرین محتویات فنجانش را سر کشید. یک جوری که شبیه بیحوصلگی و خستگی بود نگاهم کرد و پرسید: «خب، دیگر چه میخواهی بدانی؟» فکر نکرده پرسیدم راستی شما اولین بار امام را کی و کجا دیدید؟ خندید. گفت: «کودک بودم و با پدرم به حمام رفته بودم و ایشان را دیده بودم. آن اولین دیدارم بود و دیگر هم هیچ وقت ایشان را ندیدم تا وقتی که رفتند نجف و من سال 1348 به عنوان نماینده اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکا به نجف رفتم و اصرار هم داشتم که بار اول ناشناس و به عنوان یک دانشجوی ایرانی ایشان را ببینم. عصر بود که آقای دعایی مرا تا منزل ایشان همراهی کرد ولی خودش با من نیامد. سلام کردم و نشستم. آقا نگاه دقیقی توی صورتم انداختند و پرسیدند شما آقا صادق هستید یا آقا جواد؟ جواد برادر کوچکترم است.»
این خاطره را که تعریف کرد، بلند بلند خندید. دیدم که آدمهای میزهای کناری که بلند حرف زدنشان تا آن لحظه گپ و گفت ما را سخت کرده بود، به ما نگاه میکنند و دستم میآید که خنده صادق طباطبایی انگار خیلی بلند بود.
تا در صندلی جابجا شوم و سوال بعدی را بپرسم، صادق طباطبایی خودش رشته سخن را دست گرفت و قصه دانشجویان انقلابی خارج از ایران و گروهها ودستهبندیها و انشعابها را برایم گفت. اینها را به تفصیل در کتاب خاطراتش هم آورده است. میگفت که رژیم به اشتباه تصور میکرد که میان روشنفکران و روحانیت دوگانگی وجود دارد و تلاش داشت روی این دوگانگی سوار شود.
همینجا سخنش را قطع کردم. پرسیدم اگر این دوگانگی وجود نداشت، پس چرا امام خمینی قبول نکرد که بعد از مرگ علی شریعتی از واژه «شهید» برای او استفاده کنند؟ صادق طباطبایی لبخندی زد و سری تکان داد، انگار که میخواهد بگوید حواسم باشد و همه جوانب را ببینم. گفت: «روی امام خمینی فشار علیه دکتر شریعتی از جانب چهرههای شاخص و با نفوذ بسیار زیاد بود. هر حرکت حسابناشده یا عاطفی امام مورد بهرهبرداری شدید ساواک هم قرار میگرفت. از سوی دیگر ما میدانستیم که امام به آقای شریعتی علاقمند بودند و آثار زیادی از او را خوانده بودند. عبارتی را هم که ایشان به کار بردند نظر ما را تامین میکرد. ایشان تلگرافی «در فقد دکتر علی شریعتی» نوشتند. این برای ما کافی بود.»
میخواستم بدانم که آیا برای تغییر نظر امام برای استفاده از عنوان شهید تلاش کرده بود یا نه. همین را هم پرسیدم و پاسخ شنیدم: «نه! اصلا خود ما دنبال عبارت و عنوان شهید نبودیم. دنبال عزت و احترام بیشتری از سوی جامعه مترقی روحانیت بودیم. عزت و احترامی را که میخواستیم، امام موسی صدر با برگزاری مراسم تدفین و تدارک پرشکوه مراسم چهلم دکتر شریعتی در بیروت انجام داد که در واقع یک میتینگ سیاسی با ابهت علیه رژیم پهلوی بود.»
سکوت کردم. او هم سکوت کرد. فکر کردم خسته شده و الان است که ساعتش را هم نگاه کند و بپرسد صحبت بس نیست؟ ساعتش را نگاه کرد اما آن جمله را نپرسید. به جایش گفت: «شمارهای که «اندیشه پویا» برای حزب توده درآورد، شماره خوبی بود. خیلی خوب بود.»
مشخص بود که زاویه تندی با حزب توده دارد. یک بار هم وسط صحبتهایش از سنگاندازیهای عوامل حزب توده گفته بود. گفت: «بعد از انقلاب وظیفه عوامل زیرزمینی حزب توده این میشود که پیوند میان تکنوکراتهای مسلمان و روحانیت انقلابی را بگسلند و وحدت نیروهای انقلابی را سست کنند. در این راه به شیوههای مختلف هم متوسل میشوند. آقای ریشهری در جلد سوم خاطراتش مینویسد وقتی اوایل سال 62 با موج گسترده بازداشت افراد حزب توده مواجه شدیم از سوی مقامات نظام تماسهایی و توصیههایی داشتیم که مبادا به اینها بیحرمتی شود چرا که به انقلاب خیلی خدمت کردهاند.»
صادق طباطبایی سوال بعدی را خودش طرح کرد. پرسید: «میخواهی بدانی خدمت اینها به انقلاب چه بود؟» سر تکان دادم که یعنی بله. و ادامه داد: «نفوذ در اغلب سازمانها و پروندهسازیهای اخلاقی و سیاسی برای مسئولین و حادثهآفرینی و جاسوسی. مثلا یک مورد آن پهن کردن دام و توطئه و تدارک و تحریف اوراق بازجویی برای بهترین خلبانان نیروی هوایی ما و سرانجام تشکیل دادگاه و اعدام به اتهام جاسوسی برای آمریکا بود. مرحوم شهید فکوری فرمانده نیروی هوایی پیش من گلایه میکرد که اینها میهنپرستترین خلبانهای ما بودند. اصلا در کشوری که تا روزهای قبل از انقلاب، پنجاه هزار مستشار نظامی آمریکا حضور داشتند، جاسوس آمریکا بودن چه معنایی دارد؟ باید دنبال جاسوس شوروی گشت.»
باز هم صدایش کمی بلند شده بود. بعد از دو ساعت نشستن و صحبت کردن احساس کردم کمی عصبی شده. یا شاید کمی احساسی. دستانش را دو سه بار چپ و راست و بالا و پایین برد و گفت: «در نتیجه این شیطنتها انقلاب به سمتی رفت که من در جلد چهارم خاطراتم - که به زودی منتشر خواهد شد - به تفصیل و مستند آوردهام.»
حالا یواش صحبت میکرد. نه به این دلیل که نمیخواست دور و اطراف صدایش را بشنوند که خسته بود. اولهای صحبت که قصه رفتنش به اروپا برای تحصیل و پیوستن به انجمنهای اسلامی و نضج گرفتن حرکتهای انقلابی را تعریف میکرد سر حال بود و پرانرژی و حالا بعد از دو ساعت گپ زدن و مرور رویدادها و اتفاقات تلخ و شیرین خسته شده بود. ضبط را خاموش کردم. موبایلش را از روی سایلنت خارج کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و خواست که برایش یک آژانس خبر کنند. تا آژانس بیاید درباره دو جلد باقی مانده از خاطراتی که در دست انتشار دارد صحبت کردیم و بعد بلند شد و با بچههای گرداننده کافه خداحافظی کرد و رفت.