پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : خیابان اعتمادزاده فاطمی، بنبست است اما انتها ندارد. از همان سر خیابان، تابلوی بیمارستان امامرضا(ع) یا همان 501 ارتش توی چشم میخورد. ساختمانهای بیمارستان ردیف شدهاند کنار هم. آخر خیابان هم دانشگاه علوم پزشکی ارتش است. طول خیابان، اینجا تمام میشود اما عرضش نه. این خیابان اندازه تمام آدمهایش کش میآید. آدمهایی که خیلیهایشان، از وقتی جزو بیماران خاص شدند، زندگی برایشان جور دیگری شد.
صبح جمعه، در لابی بیمارستان که شکل هر روز نیست، بیماران آبیپوش و صورتی پوش، کم کم از راه میرسند. بعضیها با پای خودشان میآیند و روی صندلیهای ردیف چیده شده، مینشینند. بعضیها را هم با صندلی چرخدار میآورند. چند نفر را هم که بدحالتر هستند، با تخت.
عبارت «بیماران خاص» را از زبان همراه یکی از بیماران بخش خون میشنوم. انگار دلش نمیآید بگوید، «سرطان»! گویی کلمه ممنوعه باشد. میگوید: «بیشتر بیمارانی که اینجا میبینید، بیماران خاص هستند. مادر من هم همینطور.» و بعد به خانم مسنی اشاره میکند که کمی آن طرف تر، با لباس بیمارستان روی صندلی چرخدار نشسته. لباس صورتی روشن. لباس بیماران مرد، آبی ملایم است.
امروز روز متفاوتی برای بیمارستان رقم میخورد روزی که گویی بیماران میزبان و دیگران میهمان هستند. این را زمانی میفهمم که حتی رؤسا و پزشکهای بیمارستان در گفتوگو با ما راضی به ذکر نامشان نیستند امروز هرچه هست برای این بیماران است.
همراهان بیماران و پرسنل بیمارستان هم هستند. قرار است برنامه مفرحی برای بیماران اجرا شود. برای اینکه روحیه شان بهتر شود. این را رئیس بیمارستان میگوید که خودش آمده تا در جمع بیماران باشد. میگوید: «این برنامه نخستین دوره است که برگزار میشود. بیماران اینجا هم بیشتر بیماران سرطانی و بیماران خونی هستند که خیلی هایشان بیماریشان پیشرفته است. بخش خون این بیمارستان، یکی از پیشرفتهترین بخشهای درمان بیماری سرطان است و بیماران زیادی برای درمان به ما مراجعه میکنند که لزوماً ارتشی نیستند و استفاده از بیمارستان برای عموم آزاد است. این برنامه را هم با کمک خیران ترتیب دادیم تا بیماران از بخش بیرون بیایند و حال و هوایشان عوض شود.»
لابی بیمارستان، کم کم شلوغ میشود. خانواده بیماران هم آمدهاند برای جشن. دختر بچهای 4 یا 5 ساله با موهای بلند و چشمهای روشن، آرام و قرار ندارد. دوست ندارد یک جا بنشیند. مادرش سعی میکند او را کنار خودش روی صندلی بنشاند. کنارش مرد جوانی نشسته، حدوداً 30 ساله. موهایش را تراشیده و ماسک زده. زن حواسش به شیطنتهای دختر بچه است. مرد، زمین را نگاه میکند. از شباهتشان حدس میزنم خواهر و برادر باشند. حدسم درست است. «از خانواده، فقط من تهران هستم. گفتند برنامه تفریحی گذاشتهاند برای بیماران. هر بیمار میتواند دو تا همراه داشته باشد. با دخترم آمدم. وروجک آبروی آدم را میبرد. کاش میگذاشتمش خانه پیش پدرش.» نگاهش همچنان روی دختر بچه است که توجهش به گروه موسیقی که در حال تمرین هستند، جلب شده. نمیپرسم وضعیت برادرش چطور است، به جایش میگویم: «خدا شفا بدهد!» زیر لب، آمین میگوید.
میگویند، برنامه قرار است نهایتاً یک ساعت طول بکشد. بیماران خونی، زود سردشان میشود. دمای هوا مطلوب است اما بعضی از بیماران، پتوی نازکی روی دوششان انداختهاند یا پالتو و ژاکت روی لباس بیمارستان پوشیدهاند. خانمی نسبتاً میانسال که یک کلاه بافتنی توی دستش است، میرود سراغ پسری جوان که روی ویلچر نشسته و عینک دودی زده. کلاه را میگذارد سر پسر و سرش را از روی کلاه میبوسد. بعد بر میگردد و با چند زن دیگر که کنار هم روی صندلیها نشستهاند، خوش و بش میکند. به سن و سالش نمیخورد پسر به این بزرگی داشته باشد، اما وقتی یکی از زنها میگوید:< خوب شد کلاه پسرت را آوردی!» دیگر اطمینان پیدا میکنم که مادر پسر جوان است. خوش برخورد است و وقتی حرف میزند، لبخند از لبش نمیافتد. خوب لباس پوشیده و به خودش رسیده است. میگوید: «جشن است دیگر!» تصورم از مادری که پسرش درگیر سرطان است، به هم میریزد. یاد حرفهای دکتر بخش میافتم که میگفت، روحیه در درمان این بیماران خیلی مهم است.
صدای خوش و بش زنها با ورود یک تازه وارد، دوباره بلند میشود. زنی است حدوداً 45 ساله که مانتو و شلوار نخودی رنگ پوشیده و حلقه سیاه زیر چشم هایش، صورتش را خسته نشان میدهد.
یکی از زنها با لحن شوخ میگوید: «تو هنوز اینجا هستی؟!» به عنوان همراه، کنار بیمار میماند. میگوید: «چه فرقی میکند؟! خیلیها نمیتوانند پیش مریضشان بمانند. هزار تا گرفتاری دارند. شهرستان هستند. بچه کوچک دارند. بعضی مریضها هم حتماً باید همراه داشته باشند. خدا همه مریضها را شفا دهد.»
برنامه کم کم دارد شروع میشود. رئیس بیمارستان به میهمانان خیرمقدم میگوید. بعد از او دختری با شال قرمز میآید روی سن که در واقع سکوی روبهروی ورودی لابی است. میکروفون را دستش میگیرد و پس از خوشامدگویی به میهمانان، برایشان آرزوی سلامتی میکند و جملهای هم در باب اثرات «موسیقی درمانی» در بهبود بیماریها به زبان میآورد و بعد، از حضار اجازه میخواهد تا شعری را دکلمه کند. همه ساکت هستند. صدایش میپیچد در سالن: «نمیخواهم بمیرم... با که باید گفت؟...» شعر فریدون مشیری، بیکم و کاست دکلمه میشود. وقتی میگوید: «وجودم گرچه گردآلود سختیهاست... نمی خواهم از این جا دست بردارم!» انگار به دلم چنگ میزنند. میترسم سرم را بالا بیاورم و به چهره بیماران نگاه کنم.
زن جوانی که کنارم نشسته، توی کیفش دنبال چیزی میگردد. صدای باز و بسته شدن زیپهای کیف، توجهم را به او جلب میکند. نگاهم به صورتش میافتد. از اشک خیس است. بیصدا گریه میکند. سرش را پایین آورده و سعی دارد اشک هایش را پنهان کند. تلاشش بینتیجه میماند. دستم را میکنم توی جیبم و دستمال تا شده را میگیرم طرفش. «تمیز است!» با چشمهای خیس تشکر میکند.
دکلمه تمام میشود. گروه موسیقی میآیند روی صحنه. 2 زن و 5 مرد که یکی از مردها نوازنده سنتور است و دیگری خواننده گروه. خواننده به نمایندگی از گروه، با میهمانان سلام و احوالپرسی میکند و با خنده میگوید: «انگار تعداد خانمها بیشتر است.» نگاهم به زن لباس صورتی میافتد که با فاصله از دیگران، کنار همسرش نشسته و از ابتدای ورودشان ندیدم یک کلمه هم با او حرفی زده باشد. با این حرف خواننده اما لبخند محوی میزند و به شوهرش نگاه میکند.
گروه، آهنگ اول را شروع میکنند. خواننده میخواند و همخوانها همراهیاش میکنند. «بیا ساقی... بیقرارم...» چند تا از بیماران گریه شان میگیرد؛ همراهها هم. انگار منتظر اشارهای بودهاند تا اشکشان سرازیر شود. آهنگ اول تمام میشود. چند نفری دست میزنند. خواننده میگوید: «این وریها چرا دست نمیزنند؟!» پیرمردی لباس آبی از میان جمع میگوید: «آنقدر قشنگ خوندی که صدات همه رو گرفت!» با این حرف، صدای خندهای گنگ از جمع بلند میشود. آهنگ دوم شروع میشود. خانم مسن که روی صندلی چرخدار نشسته، همان که دخترش میگفت، «بیمار خاص» است، این بار با شدت بیشتری میزند زیر گریه. تقریباً هقهق میکند. دخترش میرود بغلش میکند و با هم گریه میکنند. بیمار آرامتر میشود. دست میکشد روی صورت دخترش که یعنی، دیگر گریه نکن.
بعضی از بیماران ریتم آهنگ را گرفتهاند و زیر لب با خواننده میخوانند. یخ جمع آب شده. این را میشود از لبخندهای کوچک روی لبهای بعضی بیماران و همراهانشان فهمید. بعضی دیگر اما هنوز صورتهایشان بیحس است و نگاهشان، خیره!
«خدا نصیب هیچ کس نکند. سخت است آدم ببیند عزیزش ذره ذره جلوی چشمش آب میشود. وقتی گفتند شوهرم سرطان دارد، دنیا روی سرم خراب شد. کارم مدام گریه بود. پیش خودش هم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. مثل دیوانهها شده بودم. آمدم بیمارستان، دیدم اوووه، چقدر مریض سرطانی! پیر و جوان. خیلیهایشان خوب خوب شده بودند و برای چکاپ آمده بودند. اصلاً نمیفهمیدی که مریض بودهاند. اینها را که دیدم، حالم بهتر شد. روحیه گرفتم. دکترها میگویند باید روحیه مریض را خوب نگه داشت. خدا را شکر، وضعیت شوهرم آنقدر وخیم نیست. امیدمان
به خداست.»
زن، اینها را در فاصله تنفس گروه میگوید. قرار است موسیقی سنتی اجرا کنند. نوای سه تار میپیچد توی سالن که آفتاب بیرمق دی، وسطش پخش شده. خانم مسن، گریهاش بند آمده و حالا حواسش بیشتر به اجراست. از فرصت کوتاه بین اجرا استفاده میکنم و میروم کنارش. «چه شال قشنگی! کار خودتان است؟» دستش را میکشد روی شال قلاب بافی که روی شانهاش انداخته و لبخند میزند. «قابلی ندارد!» میپرسد: «همراه بیماری؟» جواب میدهم: «نه!» و «خوشبختانه»اش را میخورم. «خبرنگارم» میگوید: «میتوانید بنویسید از همراهها کمتر پول بگیرند و تختشان راحتتر باشد؟!» و سرش را میگیرد طرف دخترش که مشغول صحبت با تلفن همراه است. «من که عمرم را کردهام. ناراحت این هستم که مزاحم بچهام شدهام. خانه و زندگیاش را ول کرده مانده ور دل من. دلم برای جوانها میسوزد. خانمی را آوردند هم اتاقیام است. طفلک سنی ندارد. شوهرش گذاشتش و رفت. ملاقاتی هم ندارد. حرف نمیزند. از شهرستان آمده. هرچه کردم، راضی نشد بیاید. طفلک میآمد روحیهاش عوض میشد.»
میخواهم بپرسم، بیماریاش چیست اما منصرف میشوم. جایش لبخند میزنم و برای بیمار، آرزوی بهبودی میکنم.
برنامه کم کم رو به پایان است. بیماران، دیگر باید برگردند داخل بخش. بیماران خاص! کسی دلش نمیآید بگوید سرطان، اما کیست که از دور یا نزدیک با این بیماری درگیر نبوده باشد. این بیماری دیگر آنقدر آدمهای مختلف را درگیر کرده که نمیتوان فراگیریاش را کتمان کرد. از هنرمند و ورزشکار گرفته، تا سیاستمدار و فرهیخته. دیگر سرطان، نام آشنایی است؛ یک آشنای دوست نداشتنی. اما قرار هم نیست سرطان، پایان راه باشد. این هم یک بیماری است که آدمهای درگیر با آن، همانطور که دکتر میگفت، بیشتر از هرچیز روحیه میخواهند تا دوباره به زندگی برگردند.
نوار آبی کف سالن را میگیرم و از همان راهی که آمدهام، برمیگردم. از حیاط بیمارستان میزنم بیرون. راه خیابان اعتمادزاده را میگیرم به سمت فاطمی. قطعهای از شعر مشیری در ذهنم تکرار میشود: «جهان بیمار و رنجور است... دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست... اگر دردی ز جانش بر ندارم ناجوانمردی است...»
منبع : ایران