پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : زن هلندی وقتی دید همسرش فقط دخترشان را دوست دارد از روی حسادت به جنايت هولناکی دست زد.
7 ژوئن 2011 میلادی (17 خردادماه سال جاری) پلیس آمستردام در جریان یک جنایت عجیب قرار گرفت. به نظر میرسید دختر 14 ساله خودکشی کرده است چرا که درها و قفلهای ورودی سالم بودند و هیچ بههم ریختگی یا شکستگیای در اثاثیه وجود نداشت و مهمتر اینکه سرقتی نیز در خانه صورت نگرفته بود.
در بررسیهای نخست بازرسان پلیس احتمال دادند دختر 14 ساله در غیاب دیگر اعضای خانوادهاش با انگیزه مرموزی در حالت روانی خاصی خودکشی کرده است اما تجسسهای پزشکی قانونی از وجود ضرباتی به سر دختر 14 ساله خبر داد که فرضیه مرگ خودخواسته را حذف کرد و تیم پلیس خود را در برابر قتلی خاموش دید. بازپرس پرونده به دنبال ردپایی از عاملان این جنایت تحقیقات خود را از پدر و مادر «جوزفین» آغاز کرد.
مادر جوزفین در بازجوییها به ماموران گفت: وقتی صبح میخواستم برای خرید بیرون بروم هرچه دخترم را صدا کردم تا همراه من بیاید، نپذیرفت و نیامد. زمانی که خرید کردم همزمان با همسرم که از سرکار بازگشته بود به خانه رسیدم و هرچه دنبال جوزفین گشتم پیدایش نکردم تا اینکه جسد وی را داخل حیاط خانهمان پیدا کردیم. او خود را از پشتبام به پایین پرتاب کرده بود.
با ادعاهای این زن، پلیس دست به تحقیق از پدر جوزفین زد. مرد 47 ساله به ماموران گفت: مدتی بود که جوزفین دچار رفتارهای عصبی شده بود، نصیحت هم کارساز نبود تا اینکه شب پیش از حادثه به اتفاق هم به میهمانی رفتیم.
ابتدا خستگی را بهانه کرد تا زودتر به خانه بازگردیم ولی با گذشت زمان با بهانهگیریهای بچگانه، مادرش را عصبانی کرد. جوزفین تنها بچه خانواده بود و به همین خاطر از هر محبتی بینیاز بود و هرچه میخواست بلافاصله فراهم میشد. من و مادرش خیلی دوستش داشتیم ولی مادرش از رفتارهای وی به تنگ آمده بود و مدام از من میخواست او را تنبیه کنم ولی من این کار را نمیکردم. با ادعاهای این مرد، کارآگاهان بازجویی از مادر جوزفین را در دستور کار خود قرار دادند.
این زن وقتی همسرش را در بازجوییها دید، اتهام قتل را پذیرفت و گفت: وقتی ازدواج کردم از آنجایی که همسرم خیلی بچه دوست داشت تصمیم گرفتیم خیلی سریع بچهدار شویم ولی من نازا بودم. مانند موش آزمایشگاهی خود را به پزشکان سپردم تا درمانی برایم بیندیشند. سرانجام پس از 10 سال صاحب دختری شدم. هیچ وقت شادی آن دوران را فراموش نمیکنم؛ زندگیام رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود اما این شادیها با بزرگتر شدن جوزفین روز به روز رنگ میباخت.
دختر خودخواهی بود هر آنچه را میخواست باید به دست میآورد. به من و پدرش بیمحلی میکرد و خودش را برتر از دیگران میدانست. خسته شده بودم، رفتارهایش برایم غیرقابل تحمل شده بود. پدرش مرا از یاد برده بود. دیگر زن رویاهایش نبودم.
بیمحلیهای او هم بر این جنون میافزود. وقتی شب پیش از حادثه باز با رفتارهای غیرعادی وی روبهرو شدم با خودم تصمیم گرفتم که هماکنون زمان حذف کردن رقیب زندگیام است. به همین خاطر صبح روز جنایت پیش از آنکه به خرید بروم با ضربهای به سرش وی را بیهوش کردم و صحنه را طوری بازسازی کردم که گویی خودکشی کرده است و سپس از پنجره به بیرون پرتابش کردم.