arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۹۰۸۰۶
تاریخ انتشار: ۵۶ : ۰۶ - ۱۸ شهريور ۱۳۹۵

زندگی خصوصی آیت‌الله

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
شرق: طاهره‌خانم با لبخند و روی گشاده در را باز کرد. به رسم میهمان‌نوازی من‌را در آغوش گرفت. با سلام و احوال‌پرسی گرمی وارد سالن پذیرایی شدیم. قبل از اینکه بخواهم بنشینم، چشمم به گوشه سالن پذیرایی افتاد. محمد بسته‌نگار با بدنی نحیف روی تخت دراز کشیده و دستش را بالای سرش گذاشته است. ملحفه سفیدی روی خود کشیده بود. دوبار سلام کردم تا متوجه حضور ما شد. با صدای آرام و کم‌رمقی جواب داد، درحالی‌که سلام چشمانش گیراتر بود. هنوز ننشسته بودیم که طاهره‌خانم با سینی شربت آلبالو از ما پذیرایی کرد. از طعمش معلوم بود که خانگی است. از پیش قرارمان این بود تا این‌بار از شخصی‌های آیت‌الله حرف بزنیم تا حرفی نو زده باشیم؛ تلاشی برای نزدیک‌شدن اسطوره‌ها به مردم و نگاه‌کردن به آنها از قاب زندگی همین مردم، نه آن قاب رسمی، حرف‌های رسمی و تصاویر رسمی. قرار بود به زندگی آیت‌الله طالقانی نگاهی بیندازیم، چگونگی ضبط و ربط دو همسر و بزرگ‌شدن ١٠ فرزند. بااین‌حال چون تردید داشتم باب گفت‌وگو را چگونه باز کنم، پس رفتم به سراغ همان کلیشه که یک‌باره طاهره‌خانم؛ خودش سر حرف را باز کرد. از اینجا به‌بعد پیش از آنکه مصاحبه باشد، نقل خاطرات بود.

 به‌عنوان دختر آیت‌الله طالقانی، مهم‌ترین ویژگی ایشان را چه می‌دانید؟

مهم‌ترین ویژگی ایشان این بود که به جوان‌ها خیلی علاقه‌مند بود. پدر، برای جوان‌گرایی و مردم، اهمیت زیادی قائل بود؛ چون به این مسئله معتقد بود که هر فردی یک فکری دارد و باید از فکرش استفاده کرد؛ اصطلاحی داشت که هر سَری عقلی دارد. پدر، معتقد بود اگر به مردم، بها داده شود و برای آنها ارزش قائل شویم، خودشان می‌توانند رشد کنند، زمام امور را به دست گیرند و در چنین شرایطی کمتر فریب می‌خورند یا دچار انحراف و انحطاط می‌شوند. پدر با همین ذهنیت با فرزندان خود نیز برخورد می‌کرد و نصیحت‌وار اشتباهات را به ما ١٠ فرزند، یعنی پنج پسر و پنج دخترش گوشزد می‌کرد. پدر همیشه می‌گفت اگر در کشور نتوانستیم دموکراسی را ایجاد کنیم، در خانه توانستیم! یعنی این ١٠ فرزند، هرکدام یک تفکری داشتند.

 چرا فرزندان ایشان این‌قدر متفاوت شدند؟

ما دو خانواده بودیم! می‌دانید که پدر دو همسر داشتند و در نتیجه سبک زندگی {ما دو خانواده} فرق داشت. البته پدر بیشتر زندان بود. به یاد دارم، کلاس اول دبستان بودم. یکی از همکلاسی‌هایم عید به خانه ما آمد. وقتی به استقبالش رفتم، دیدم مردی همراه اوست. به مادرم گفتم دوستم همراه یک آقا آمده! مادرم گفت خب، پدرش است! من تعجب کردم و پرسیدم پس چرا پدر ما نیست؟ گفتم که پدر زندان بود و هفته‌ای یک بار به دیدن او می‌رفتیم. این زندانی‌بودن، تصوراتی را برای من ایجاد کرده بود که باید حصاری بین پدر و فرزند باشد. این خاطره را به این دلیل تعریف کردم. در نبود پدر، نقش مادر خیلی مهم بود. وقتی پدر خانه بود، خیلی خوشحال بودیم. با ما از هر دری صحبت می‌کرد و با ما به اقتضای سنمان رفتار می‌کرد.

 اصلا چرا آیت‌الله طالقانی دو بار ازدواج کرد؟

ازدواج اول ایشان سال ١٣١٦ بود. ما بچه‌های همسر دوم ایشان هستیم. البته پدر و مادر چندان مسئله را برای ما باز نکردند. هروقت دراین‌باره از مادر یا پدر سؤال می‌کردیم، می‌گفتند مسئله‌ای بین ماست و به شما ربطی ندارد.

 منزل شما دو خانواده کجا بود؟

یک خانه در پیچ‌شمیران داشتند و یک خانه دیگر در {شمیران} و خود آیت‌الله هم در زندان قصر بین این دو بودند! به یاد دارم، حتی یک بار در زندان {بر سر همین ملاقات‌ها بین دو خانواده} مشکل پیش آمد. از آن زمان به بعد ملاقات دو خانواده جدا شد؛ یعنی هفته‌ای دو روز ملاقات بود و توافق شده بود که مثلا دوشنبه‌ها روز ملاقات خانواده ما باشد و چهارشنبه‌ها هم زمان ملاقات آن یکی خانواده تعیین شده بود.

مثلا همسر من (محمد بسته‌نگار) بسیار به دیدن پدر می‌رفت؛ زیرا پایه آشنایی ما، ارتباط و رفت‌وآمد همسرم به مسجد هدایت و بعد هم زندان بود. بعد از اینکه ازدواج کردیم، یکی از شرط‌هایی که مادرم گذاشت این بود که همسرم برای دیدن پدر خانه آن خانواده نرود! یا مثلا قرار بود که ما خواهر و برادرخود از همسر دیگر پدر را نبینیم! اما برادرهای دو خانواده رابطه بهتری با یکدیگر داشتند. با هم قرار کوه داشتند و لزومی هم نداشت توضیح دهند که با چه کسانی به کوه می‌رفتند، اما برای ما دخترها {خواهرها} شرایط این‌گونه نبود. ما اگر خواهرانمان {دختران بتول خانم} را جایی می‌دیدیم، باید روی برمی‌گرداندیم. مادرم این‌طور می‌خواست. بااین‌حال، پدرم آرزو داشت ما با هم یکی بشویم. پس از فوت مادر ما (در مقطعی) این اتفاق افتاد. در مراسم فوت مادر {ما} دختران {بتول خانم} آمدند.

 مادر شما کی فوت شدند؟

مادر من ٢٠ اسفند ١٣٥٧ شش ماه پیش از فوت پدر به رحمت خدا رفت.

 ماجرای ازدواج دوم چگونه بود؟

عمه‌ام تعریف می‌کرد که در مراسم ازدواج پدر با مادرم، همسر اولش {بتول خانم} نیز حضور داشته است. همسر اول با پدر نسبت فامیلی نداشت. اما مادر من (توران) و پدر با هم نسبت فامیلی داشتند.

زمان ازدواج پدر و مادرم (توران) پدرم از بتول خانم، مریم و وحیده را داشته است و ظاهرا عمه‌ام برای پدر، همسر مجدد گرفته است. حتی خود پدر هم اشاراتی به این قضیه داشته و گفته است همسر اولش، او را همراهی نمی‌کرده و {پدر} گفته بود که نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم و باید جدا شویم. البته ایشان {بتول خانم} گفته بودند نمی‌خواهم از شما جدا شوم و من را طلاق ندهید.

 مادرم (توران) در گذشته ازدواج ناموفقی داشت. همسر سابقش، حالت روانی داشته و مادرم را با یک فرزند پسر، ترک می‌کند. مادرم، با یک پسر کار می‌کرده و مخارج زندگی را تأمین می‌کرده است. {بعد از آن هم پدر به خاطر تأکیداتی که درباره} تعدد زوجات و البته حمایت از یتیم داشته، تمایل می‌یابند که مجددا ازدواج کنند. در ابتدا مادر مخالفت کرده، ولی مادربزرگ و عمه‌ام با او صحبت می‌کنند و می‌گویند به تو ربطی ندارد و {در نهایت} خودشان تصمیم می‌گیرند.

 یعنی شما دو خانواده تا زمان فوت مادرتان (توران خانم) هیچ ارتباطی با هم نداشتید؟

چرا. دورادور یکدیگر را می‌دیدیم. مثلا زمانی که برای ملاقات پدر به زندان می‌رفتیم همدیگر را از دور می‌دیدیم. به یاد دارم، یک بار وقت ملاقات دو خانواده یکی شد. ظاهرا قرار بود، ملاقات آنها تمام شود و خارج شوند و بعد ما داخل برویم. این نظم به هر دلیلی رعایت نشده بود و وقتی که ما برای ملاقات داخل زندان شدیم، آنها نیز حضور داشتند. در آنجا برخورد بدی پیش آمد. مسئولان زندان به پدر ایراد گرفته بودند که تو نمی‌توانی خانواده خود را جمع کنی. فضایی پیش آمد که پدر گفت دیگر به ملاقات نیایید و حدود دو تا سه ماه به ملاقات نرفتیم. پس از آن بود که تصمیم گرفته شد این فاصله بیشتر رعایت شود. بعد از فوت مادرم (توران) اعظم دیگر خواهرم، در منزل خودشان مراسمی گرفت و مریم و وحیده {دختران بتول خانم} آمدند. الان گاهی تلفنی با هم صحبت می‌کنیم... درحال‌حاضر نیز با پسرها بیشتر در ارتباط هستیم تا با دخترها؛ البته ما پنج فرزند {توران} همیشه دور هم هستیم و دایره خانواده‌مان نیز مرتب بزرگ‌تر می‌شود، نوه‌ها اضافه می‌شوند. در حال حاضر خانواده ما حدود ٥٠ نفر است؛ ولی آنها {خانواده بتول} با هم چنین ارتباطی را ندارند؛ مجتبی پاریس است، حسین هم به طالقان رفته و همان‌جا زندگی می‌کند و به تهران نمی‌آید، مهدی هم که با روزنامه رسالت همکاری می‌کند و هرکدام به‌لحاظ فکری از هم جدا هستند.

 علت این همه تفاوت چیست؟

وقتی پدر از تبعید بازگشت، پیش از زندان‌رفتن، در مسجد هدایت تفسیر می‌گفت؛ ما به پدر پیشنهاد کردیم برای ما هم جلسه تفسیر بگذارد؛ بنابراین هر پنجشنبه همگی جمع می‌شدیم و پدر صحبت می‌کرد، ما انسجام داشتیم؛ ولی آنها کمتر.

 ترتیب حضور آیت‌الله طالقانی در دو خانه به چه شکل بود
؟
همیشه مساوی بود و سعی می‌کرد در حق هیچ‌کس اجحاف نکند. اگر زندان بود که هیچ، اگر زندان نبود، یک روز پیش ما و یک روز هم نزد آنها بود.

 ایامی که زندان بودند، شما چگونه گذران زندگی می‌کردید؟

مادر اوایل کار خیاطی می‌کرد. قبل از ازدواج هم همین کار را داشت؛ اما وقتی تعداد بچه‌ها زیاد شد، دیگر فرصت نمی‌کرد. پدر برای مجله دانش‌آموز در دهه ٣٠ مقاله و مطلب می‌فرستاد و چاپ می‌شد و درآمد کمی از آنجا داشت. گاهی هم برای رادیو مطالب تربیتی و اخلاقی می‌نوشتند؛ اما وقتی زندان بود، دیگر مطلبی از ایشان در رادیو خوانده نمی‌شد. بااین‌حال مهم‌ترین شغل پدر، تدریس در مدرسه سپهسالار بود. جالب است بدانید، وقتی هم زندان بود، حقوقش قطع نمی‌شد و ادامه داشت. پدر همیشه تأکید می‌کرد باید قناعت کنیم و همگی باید کار کنید. در نتیجه دو برادر ما علاوه بر رفتن به دبیرستان، کار هم می‌کردند. البته درباره برادرهای دیگرم اطلاع چندانی ندارم، برادران من، کتاب‌فروشی و حتی بلال‌فروشی می‌کردند و در کنارش درس هم می‌خواندند. پدر معتقد بود وقتی برای پول زحمت بکشید، قدر آن را نیز خواهید دانست، این یک مسئله تربیتی بود و بچه‌ها توانستند روی پای خود بایستند.

 قاعدتا زندگی راحتی نداشتید.

بله واقعا. یادم می‌آید کلاس سوم که بودم مادر همیشه تأکید می‌کرد مشق‌هایم را در دفتر مشق با مداد بنویسم و بعد که دفتر تمام می‌شد، همه آن را پاک می‌کردم و دوباره در آن می‌نوشتم. باز هم به خاطر دارم که فرستادن غذا برای زندانیان یک بند نوبتی شده بود و وقتی نوبت به پدر می‌رسید، مادر برای حدود ٣٠ نفر غذا تهیه می‌کرد و در کنار آن کباب هم می‌گرفتیم و برادرم با موتور به زندان قصر می‌برد. وقتی ما در عالم بچگی از مادر درخواست چلوکباب می‌کردیم، جواب می‌داد که این برای پدرتان است!

 در این سال‌ها سعی نشده روابط بین دو خانواده تقویت شود؟

چرا با برادرها، تقویت شده است، به‌طوری که آنها به محل کار هم سر می‌زنند و تماس تلفنی دارند؛ اما رفت‌وآمد خانوادگی برقرار نشده است.

 آیا شما پیش‌قدم شده‌اید که بخواهید دعوت کنید؟
بله.

 برای مراسم بتول خانم، همسر اول آیت‌الله هم رفتید؟
بله؛ در مسجد هدایت یک مراسم برگزار شد که رفتیم و در مراسم منزل هم شرکت کردیم؛ بیشتر احوال آنها را از برادرها می‌پرسیدیم.

 زمان تبعید ایشان چطور سپری شد؟

ماه رمضان تمام شده بود و عید فطر سال ١٣٥٠ بود. پدرم قصد داشت برای اقامه نماز عید از منزل خارج شود که مأمورها اجازه ندادند. تقریبا یک هفته در خانه زندانی بودیم و کسی حق ورود و خروج نداشت. بعد از آن احساس کردیم پدر را زندانی یا تبعید می‌کنند، بعد از آن پدر را به زابل تبعید کردند. برادرم ابوالحسن به‌عنوان پسر بزرگ، پدر را همراهی کرد. بعدها قرار می‌شود یک خانه برای پدر بگیرند و نمی‌گذاشتند کسی از خانواده همراه او برود. برادرم (ابوالحسن) هم برای این رفته بود تا بداند پدر را کجا می‌برند. وقتی پروسه تبعید کامل شد و خانه برای پدر گرفتند، در یک قسمت منزل مأمورها زندگی می‌کردند و یک اتاق را هم به پدر اختصاص داده بودند. آن منزل، باغچه کوچکی داشت که پدر در آن سبزیجات می‌کاشت. خریدها را هم مأمورها انجام می‌دادند. پدر گاهی می‌توانسته از منزل بیرون برود و قدمی بزند.

 در تبعید چگونه با آیت‌الله ارتباط داشتید؟

حدود دو ماه همسر اول ایشان و دو ماه نیز مادر می‌توانستند نزد پدر بروند. ما هم عید به دیدار ایشان مي‌رفتیم و چند شبی مي‌ماندیم و بازگشتیم. آن خانه، مکانی وسط بیابان بود. به یاد دارم منزل، نزدیک مرز ایران و افغانستان بود و تقریبا پنج کیلومتر با افغانستان فاصله داشت. پدر می‌گفت وقتی برای قدم‌زدن بیرون می‌رفتم، پاسبانی نیز به دنبالم راه می‌افتاد. پدر به او می‌گفت، من بدوم می‌توانم بروم آن طرف مرز، آن‌وقت تو مرا با تیر می‌زنی؟! پاسبان جواب می‌داد نه آقا شما از این کارها نمی‌کنید! مردم هم شنیده بودند یک روحانی به آنجا آمده؛ اما نمی‌دانستند چه کسی است. پدر تعریف می‌کرد پیرمردی آمده بود تا برایش کف‌بینی کنم! پدر مانده بود به او چه بگوید. دست او را که پینه‌بسته بود، دیده بود و گفته بود تو خیلی در زندگی سختی کشیده‌ای! هرچه درآورده‌ای دیگران خورده‌اند؛ اما آینده‌ات را باید خودت بسازی. پدر گفت از این فرصت استفاده کردم و چیزهایی که می‌توانستم در چند دقیقه به او بگویم، گفتم.

سال ٥١، شبی که بچه‌های مجاهدین و حنیف را می‌خواستند اعدام کنند، دوستان آنها شبانه از دیوار بالا رفته و به خانه پدر رفتند و حدود دو ساعت با او صحبت کردند. به خاطر دارم، من با شناسنامه سهیلا صادق به دادگاه ناصر صادق رفتم، در تنفس دادگاه به طرف ناصر رفتم و گفتم من به‌عنوان خواهر تو به دادگاه آمده‌ام! پس از اعدام آنها، پدر گفت: گویی من چشم راست خود را از دست دادم. دوستان آنها بنا به شرایط سراغ پدر می‌رفتند و از حدود ساعت١٢، يك شب تا نزدیک ساعت چهار صبح نزد او بودند و بعد هم فرار می‌کردند تا مأمورها آنها را نبینند. بچه‌های سازمان در تبعید، به دیدن پدر می‌رفتند.

 در دادگاه‌های پدر چطور حضور داشتید؟

در دادگاه پدر که مربوط به سال ١٣٤٣ بود، شرکت کردیم. پدر در آن جلسه گفت من این دادگاه را به رسمیت نمی‌شناسم. سرش را روی لبه عصایش گذاشت و جواب کسی را نداد؛ تا اینکه حکم را خواندند. حکم، ١٠ سال حبس بود. بعد از آن به ما گفتند بایستید و سوره والفجر را خواندند و توضیحی دادند و گفتند حالا بروید. به دادگاه حنیف و بچه‌های سازمان، فقط یک بار رفتم.

 پس از تغییر ایدئولوژی در سازمان، مرحوم طالقانی چه واکنشی داشتند؟

این اتفاق در سال ٥٤ در زندان افتاد. در آنجا پدر سعی می‌کرده با همه آنها باشد و با همه گفت‌وگو کرده و آنها را پدرانه نصیحت کند. ولی بعضی آقایان که آنجا بودند خط و خط‌کشی ایجاد کرده بودند.
 آقای طالقانی هم نامه «نجس - پاکی» را امضا کرده بودند؟

درباره آن نامه ظاهرا پدر امضا کرده بودند. ظاهرا جو خیلی سنگینی بوده است. اعصاب پدر بسیار به ‌هم‌ ریخته بود. در ملاقات‌ها نیز چندان حوصله صحبت‌کردن نداشتند.

 بعد از انقلاب هم می‌گفتند اگر بخواهد تسویه‌حساب شود، خیلی دامنه‌دار می‌شود. خیلی مایل نبودند درباره آن حرفی زده شود؛ اما باوجود امضای نامه، ایشان وارد خط‌کشی نشدند. حتی به ایشان می‌گفتند اگر پهلوی آنها بنشینید یا با آنها دست بدهید، نجس است؛ اما پدر این را قبول نداشت و با آنها در تماس بود.

 برداشت آقای طالقانی درباره حجاب چه بود؟ نظر قطعی ایشان درباره حجاب چه بود و درباره مقیدات دینی با شما چطور رفتار می‌کردند؟

رسم پدر این بود تا در جهت اخلاق تربیتی بر ما اثر داشته باشد؛ یعنی با نوع رفتارشان ما را هدایت کنند نه اینکه حکم بدهند. اصلا کلمات آمرانه به کار نمی‌بردند و فقط می‌گفتند خیلی خوب است دختر وقار داشته باشد و سبک نباشد.

 وقار را چگونه تعریف می‌کردند؟

به‌عنوان نمونه، آن‌زمان لباس مینی‌ژوپ مد روز بود. پدر این لباس را جلف می‌دانستند یا می‌گفتند لباس‌های باز، وقار و سنگینی خانم را مخدوش می‌کند. این مطالب را به صورت حاشیه‌وار می‌گفت، نه این که برخورد آمرانه‌ای داشته باشد. حتی می‌گفت در رساله‌ها نیز نیامده، حجاب چگونه باشد و این موضوعی فرعی است. پدر می‌گفتند در قرآن آمده قل للمؤمنین و المؤمنات، نمی‌گوید، مسلمین و المسلمات .یعنی مؤمنان توجهاتشان فرق می‌کند. برخوردش همیشه همین‌طور بود. حتی بعضی از خواهران من پیش از انقلاب بی‌حجاب بودند و پس از انقلاب چادر را انتخاب کردند.  حتی یک بار اعظم، تعریف می‌کرد، زمانی ‌که دبیرستانی بوده، به نشانه اعتراض به حجابِ چادر، چادر خود را نصف کرده و با حالتی خاص، دور سر خود پیچیده بود. وقتی به خانه برگشته بود، پدر فقط به او نگاه کرده و حدود سه روز بعد به او گفته بود، بیا بنشین تا با هم صحبت کنیم.

اعظم تعریف می‌کرد پدر ساعت‌ها برای او صحبت کرده و درنهایت او تصمیم گرفته بود تا چادر را دوباره بدوزد و بپوشد. 

به یاد ندارم یک بار به من و خواهرم که دو قلو هستیم، گفته باشد چرا نمازتان را نخوانده‌اید یا چرا چادرتان این‌طور است. ما دیده بودیم، مادرمان چادر سر می‌کند؛ بنابراین وقتی بزرگ شدیم، ما هم چادر را انتخاب کردیم. به‌عنوان نمونه، من سعی کردم درباره حجاب تحقیق کنم. ما حجاب را بنابر اختیار خود انتخاب کردیم؛ اما وقتی دیدیم که عرف جامعه چادر است، چادر را انتخاب کردیم. اما وقتی با پدر به کوه می‌رفتیم، چادر نداشتیم یا در مسافرت‌ها هم همین‌طور. پدر درباره حجاب مثال گاندی را می‌زد. می‌گفت ما گاندی را با آن لباس و پوشش می‌شناسیم. 

 ماجرای دستگیری ابوالحسن و مجتبی و قضایایی را که پس از آن پیش آمد، به یاد دارید؟ 

پدر می‌خواستند شمال بروند، اما نرفتند. با آقای شاه‌حسینی تماس می‌گیرند و به باغ ایشان در کرج می‌روند. بعد از آن، سید احمد آقا با ایشان تماس می‌گیرد و ایشان را به قم می‌برد و با امام دیدار می‌کنند. بعد هم به تهران باز می‌گردند. اعتراض پدر درباره آن موضوع این بود که چرا بی‌قانونی صورت گرفته است؟ مگر مملکت قانون ندارد! دستگیری ابوالحسن که فقط همان یک بار نبوده که بخواهد مسئله‌ساز شود. ابوالحسن سال ٤١ هم در ١٦ سالگی به خاطر پدر دستگیر شده بود. منظورم این است که درباره فرزندانش حساسیت نداشت. وقتی با پدر صحبت کردیم، گفت اعتراض من به این است که اگر این روال همین‌طور بخواهد ادامه پیدا کند و بی‌قانونی باشد، سنگ‌روی‌سنگ بند نمی‌شود. معتقد بود کشور، دولت و وزیر دارد؛ پس بی‌قانونی برای چیست؟ باید ازطریق قانون اقدام کرد. این مسئله خیلی برای او مهم بود. بعد هم مسئله شوراها یکی از موضوعات مهم در نظر پدر بود که پس از ملاقات با امام خمینی در مدرسه فیضیه قم، آن را در یک سخنرانی مطرح کرد.

 یعنی بعد از این ماجرا مسئله شوراها پر رنگ می‌شود؟ 

بله. پدر از ابتدا تلاش داشت، مردم همه‌کاره شوند. او مخالف سرسخت این مسئله بود که قشر خاصی بر مسند امور قرار بگیرند؛ زیرا معتقد بود مردم خودشان باید سرنوشت خود را در دست بگیرند. به‌عنوان نمونه، او قبول نمی‌کرد برای مجلس خبرگان قانون اساسی، کاندیدا شود. می‌گفت مسئولیت سنگینی است؛ مردم به ما اعتماد می‌کنند در نتیجه اگر خوب عمل نکنیم، مردم به ما چه می‌گویند. به همین دلیل قبول نمی‌کردند. 

 گویا آقای بسته‌نگار ایشان را ثبت‌نام کرده بودند؟ 

بله. یا ایشان یا برادرشان. اما پدر می‌گفتند مسئولیت سنگینی است و من شب‌ها خوابم نمی‌برد. آقای منتظری درهمین‌باره خاطره‌ای دارند. بعد از واقعه ١٧ شهریور، پدر در بیمارستان زندان قصر بستری بود و ما به دیدن ایشان رفتیم. اعلامیه‌ها را برای او بردیم و درباره اینکه چه اتفاقاتی افتاده، او را مطلع کردیم. آقای منتظری تعریف می‌کند: وقتی آقای طالقانی را از بهداری به زندان بردند، دیدم شبی آقای طالقانی همین‌طور سیگار می‌کشید و تمام هیکلش دود شده بود. به او گفتم چرا با خودت این‌طور می‌کنی؟ چه شده؟ ایشان گفته بود، می‌دانی در ١٧ شهریور فلان اتفاقات افتاده. مردم در حال اقبال و اعتماد به ما هستند. اگر مردم به روحانیت اعتماد کنند و خواسته‌شان عملی نشود، چه کار باید کرد و بعد گریه کرد. 

  آیا خانواده به سیگارکشیدن ایشان اعتراضی داشتند؟ 

اوج محبت پدر و مادرم این بود که به هم سیگار تعارف می‌کردند! من فکر می‌کنم آدم‌ها را همان‌طور که هستند باید دید. نباید از طالقانی یک بت بسازیم که همه زوایای زندگی او مثبت بوده و هیچ نکته منفی نداشته است. البته بوی سیگار ما را اذیت می‌کرد. هر وقت می‌دیدم اتاق پر از دود است، از اتاق بیرون می‌رفتم و می‌دانستم که پدر و مادر هر دو با هم سیگار کشیده‌اند. پسران ایشان هم سیگاری شدند. ابوالحسن وقتی رگ‌های قلبش گرفتگی پیدا کرد، سیگار را کم کرد، اما دخترها هیچ‌کدام اهل سیگار نیستند. 

 البته ما (شرق) هم اخیرا اشتباهی کردیم و به خاطر برخی ملاحظات، سیگار ایشان در عکس حذف شد... .

حرف ما این بود که می‌شد آن عکس را با عکس دیگری جایگزین کرد؛ نه اینکه سانسور کنند. سانسور کنند؛ یعنی یک قسمت از شخصیت فردی را حذف کرده‌اند و می‌خواهند بگویند آدم‌ها اگر خوب‌اند، خوب‌اند و اگر بد هستند، بد هستند. آیت‌الله طالقانی شش ماه پس از انقلاب زنده بود و اکثرا او را تا قبل از آزادی‌شان از زندان نمی‌شناختند. فقط تعداد کمی از روشنفکران او را می‌شناختند. بعد از انقلاب اما یکباره همه او را شناختند. چراکه در مورد مردم حرف می‌زد و حرف مردم را می‌زد و در عین حال سیگار هم به دست داشت! پس از پیروزی انقلاب، اوایل فروردین یا اسفند ماه برای بازدید به زندان اوین رفت. شب که اخبار از تلویزیون پخش می‌شد، جلوی تلویزیون نشست و با ما اخبار را دید که فیلم مربوط به بازدید او از زندان بود. به پدر گفتم: آقا شما سیگار دستتان بود و در سلول‌ها می‌چرخیدید؟! ایشان گفتند کسی به من نگفت که آنجا دوربین هست که من سیگار را روشن نکنم. برای شخصیت ایشان در انظار مردم سیگارکشیدن جا افتاده بود، مانند دکتر شریعتی. یک بار وقتی به او اعتراض کردم که چرا سیگار می‌کشی می‌گفت خستگی‌ام را در می‌کند. حتی روی سنگ قبر ایشان هم نوشته شده، علت مرگ سکته قلبی. 

 مادر شما هم سیگار می‌کشید؟ 

بله. 

 قبل از آنکه با آیت‌الله ازدواج کند؟ 
بله. 

 جالب است که از طیف احتمالا سنتی بودند. راجع به مرگ آیت‌الله حرف‌های بسیاری است و ان‌قلت‌هایی هم در این خصوص وارد شده، فوت ایشان چطور رخ داد؟ 

پدر مریض‌احوال بودند. حتی در خطبه‌ نماز جمعه ایشان هم مشخص است. خیلی سرفه می‌کردند. حتی انگار یک بار در زندان اوین سکته‌ای داشته‌اند که در آن زمان به ما ملاقات ندادند و گفتند ایشان گفته نمی‌خواهند کسی را ببینند و به ما نگفتند. حدود دو ماه به این شکل بود و بعد از آنکه به دیدن پدر رفتیم، گفت حالم خوب نبود. ظاهرا این بیماری از قبل وجود داشت، ولی این‌طور نبود که یکدفعه از پا دربیاید. ما پس از فوت مادر (توران) هر پنجشنبه و جمعه همه با هم جمع می‌شدیم و پدر می‌گفت به بچه‌های دیگرش هم خبر بدهیم و دور هم باشیم و شام بخوریم. چند بار این کار را کردیم. شب آخرین نماز جمعه هم قرار بود خانه یکی از خواهرها برویم که پدر بهشت زهرا رفته بود. وقتی برای ناهار بازگشت، ساعت پنج بعدازظهر بود، لب‌هایش خشک شده بود و رنگ و رویش پریده بود. گفت من برای دو ساعت نماز باید پنج ساعت در ترافیک باشم. مردم از در و دیوار ماشین من بالا می‌رفتند، فکر می‌کردند مراد می‌دهد. چرا باید این کار را بکنند؟ من چون بچه کوچک داشتم، نماز جمعه بهشت زهرا را نرفتم. جمعه ١٦ شهریور که اخبار را می‌دید، گوینده اعلام کرد که به علت سالگرد ١٧ شهریور آقای طالقانی در میدان شهدا نماز ظهر برگزار می‌کنند. پدر گفت یعنی چه؟ به من نگفتند و از تلویزیون اعلام می‌شود، درحالی‌که با من هماهنگ نشده. خیلی ناراحت شد. گفتیم خب آقا جان نرو. گفت نمی‌شود. تابستان بود و مدرسه بچه‌ها هم تعطیل بود. گفتیم کاری کنیم که ایشان تهران نماند. بنابراین برنامه سفر شمال را گذاشتیم. سه ماشین شدیم و همگی بعد از نماز صبح به سمت شمال و شهر رامسر راه افتادیم. 

به این ترتیب، روز شنبه دیگر آقا تهران نبود و همه ما شمال بودیم. صبح یکشنبه آقا بلند شده بود و کنار دریا قدم می‌زد. بعد از خوردن صبحانه گفت باید به تهران بروم. گفتیم چرا؟ گفت بعدازظهر جلسه خبرگان داریم. گفتیم حالا که آمده‌ایم، چند روز بمانیم. گفت، نه. ماشین پدر برگشت و ما خواهرها و برادرها ماندیم. بعد از جلسه خبرگان، به خانه آقای چرخ‌پور در خیابان ایران رفته بودند. ما تا غروب همان روز شمال بودیم. اما ترجیح دادیم که بازگردیم. غروب به سمت تهران حرکت کردیم و شام را در راه خوردیم. حدود ساعت یک بعد از نیمه‌شب به خانه رسیدیم. ساعت حدود یک‌ونیم بود که در خانه به صدا در آمد. در را که باز کردم دیدم پسرخاله‌ام است، گفت بیا آقا فوت کرد. گفتم چی؟ همین‌طور مبهوت مانده بودم که دخترخاله‌ام گفت: آقا جان حال ندارد و گفته بچه‌ها بیایند. بلافاصله راه افتادیم، رسیدیم سر خیابان ایران، متوجه شدیم که راه‌ها را بسته‌اند. اما ما حرکت کردیم و نایستادیم. به همسرم که پشت فرمان بود، گفتم الان ما را با تیر می‌زنند، گفت بگذار بزنند. چند تیر هوایی شلیک شد و ما بی‌توجه به آن ایست نکردیم و ادامه دادیم تا به در خانه رسیدیم. رفتیم طبقه بالا. دیدم پدرم وسط اتاق خوابیده و تلفن قطع است. سه بیمارستان آن اطراف بود. آن‌طور که صاحبخانه تعریف می‌کرد، هیچ‌یک از آنها دکتر کشیک، اکسیژن و آمبولانس نداشتند. همین‌طور که نشسته بودیم، متوجه شدیم، تلفن وصل شد. وقتی من رسیدم، پدر فوت کرده بود. از بچه‌ها، وحیده و مریم کنار بستر پدر نشسته بودند. اعظم ارومیه و همسر پدرم هم مشهد بود. ابوالحسن و مهدی بودند. بعد از مدتی یک پزشک از بیمارستانی آمد. همین که وارد اتاق شد، نشست. کاغذهایش را درآورد و روی آن نوشت: مرگ به علت سکته قلبی. من رو به خواهرم گفتم او که پدر را معاینه نکرد، همین‌طوری برای خودش نوشت سکته قلبی...حدود ساعت سه صبح به رادیو و تلویزیون خبر دادند که این اتفاق افتاده است. 

از صاحبخانه پرسیدیم چه اتفاقی افتاد. او گفت پدرت همیشه عادت داشت دست‌هایش را بشوید و سر سفره بنشیند. در همین اثنا هیأتی از شوروی هم آمده بودند. در کتابی که جمع شده و الان نیست و من فقط یک بار آن را خواندم، ظاهرا با آنها دست می‌دهد. گویا از طریق انگشتری که آغشته به زهر بوده، سمی به بدن پدر وارد می‌شود که علائم سکته قلبی ایجاد می‌کند. ما اعلام کردیم که پدر باید کالبدشکافی شود تا علت مرگ روشن شود. همگی متفق‌القول بودیم. به آقای چرخ‌پور که پدر عروسمان بود این مطلب را گفتیم. ایشان گفتند: آقا مشکلی نداشتند. رفته بودند بخوابند اما نتوانستند. حالت تهوع داشتند. ظاهرا آقای چرخ‌پور را صدا کرده و ایشان هم پدر را روی تخت می‌خواباند و بعد به آقای چرخ‌پور اشاره کرده که از اتاق بیرون برود. 

 چرا همان موقع ایشان را به بیمارستان نرساندند؟ 

گویا آمبولانس نبود. علاوه بر اینکه نباید حرکت داده می‌شد. چون حرکت‌دادن کسی که سکته قلبی کرده باعث بدترشدن حال او می‌شود. 

 خودشان تشخیص داده بودند که سکته کرده‌اند؟ 

نمی‌دانم. اما دنبال کپسول اکسیژن و دکتر و آمبولانس رفته بودند که هیچ‌یک از بیمارستان‌ها نداشتند. حدود ساعت سه بود که آقای بازرگان آمد و بالای سر پدر ایستاد. از زیر شیشه‌های عینکش اشک جاری بود. خیلی متأثر شده بود و گفت تلفن بزنید بگویید از طرف دولت خبر تأیید شد. حدود ساعت چهار صبح بود که پدر را از خیابان ایران به مسجد دانشگاه تهران بردیم و تا صبح آنجا بیدار بودیم. نماز صبح را خواندیم. هنگام طلوع آفتاب بود که گفتند جمعیت به طرف دانشگاه می‌آید. شلوغ شده بود. در مسجد دانشگاه کسی شروع کرده بود به خط‌کشی‌کردن و گفته بود دانشجویان این سمت بایستند و ارتش، روحانیان و نیروهای نظامی جای دیگر. همسرم از این اتفاق عصبانی و ناراحت شد. رو به آن فرد کرد و گفت بیا پایین! چه کسی به شما گفته خط و خط‌کشی کنید. ایشان مال مردم است و باید دست مردم باشد. 

  چرا در مجلس خبرگان قانون اساسی با اینکه بالاترین رأی را داشتند، رئیس نشدند؟ 

پدر اصلا دنبال این نبود که در جایی رئیس باشد. حتی در نهضت آزادی نیز می‌توانست دبیر کل باشد، اما تنها می‌خواست یک عضو ساده باشد. همه جا این حالت را داشت. در هر جمعی که بود، سعی می‌کرد ساده‌ترین عضو باشد. در آنجا هم به ما گفت اصلا علاقه‌ای به رفتن نداشت، چه برسد به اینکه بخواهد رئیس شود. می‌گفتند آقایان هستند، خودشان مسئولیت قبول کنند. 

  خاطره‌ای از نماز جمعه‌های ایشان دارید؟ 

من عادت داشتم در نماز جمعه در صفوف مردم و بین آنها باشم. به یاد دارم، در دومین نماز جمعه که یکی از دوستانم نیز همراه من بود، در صف‌های جلو، جایی برای نشستن پیدا نکردیم. به او گفتم بیا برویم عقب جا پیدا کنیم و بنشینیم. دوستم گفت نه، آن‌قدر عقب نباید برویم. به همه فریاد می‌زد که این دختر فلانی است و شما باید به او جا بدهید! شما بروید عقب بنشینید که ما اینجا بنشینیم! من تعجب کرده بودم! گفتم من همان عقب‌ترها جایی پیدا می‌کنم. تو می‌خواهی اینجا بنشینی، بنشین! بعد هم که آقا جان صحبت می‌کرد، مرتب می‌گفت این پدر دوستم است که مشغول خطبه‌خواندن است! از آن زمان به بعد یاد گرفتم با کسی به نماز جمعه نروم. 

 بین شخصیت‌های جمهوری اسلامی، ایشان بیشتر با چه کسی مأنوس و اخت بودند؟ 

با آقای بازرگان. علاوه بر اینکه با آقایان بهشتی، مطهری، منتظری و حجتی در ارتباط بودند. 

 از بین روحانیت با کدام‌یک رفت‌وآمد خانوادگی داشتند؟ 

رفت‌وآمد خانوادگی با هیچ‌یک از آنها نداشتند. ولی آنها را می‌دیدند. یک بار شهردار تهران افطاری برگزار کرده و آقای بهشتی و پدر را دعوت کرده بود. ما هم حضور داشتیم. قرار شد پس از افطار آقای بهشتی و پدر صحبت کنند. آقای بهشتی راجع به احکام روزه صحبت کردند. بعد از آن، پدر آیاتی را انتخاب کرده بودند و راجع‌ به مسائل اجتماعی سخنرانی کردند. اشاره‌شان هم به این آیه بود که می‌فرماید: «ان الله لا یغیروا ما بقوم الا یغیروا ما بانفسهم» یک دانشجو در جمع بود و گفت: شما هر دو از قرآن گفتید، چطور ایشان فقط احکام گفتند و شما مسائل اجتماعی! آقای مطهری بیشتر از ایشان به مسائل اجتماعی توجه می‌کردند. چراکه با مارکسیست‌ها مباحثه‌های زیادی برگزار کرده بودند. مجبور بودند بیشتر مطالعه کنند. 

  ایشان به‌عنوان یک روحانی بیشتر با طیف روشنفکر در ارتباط بودند. آیا پیش آمده بود که از روحانیت، ایرادی بشنوند که مثلا چرا چنین گرایشی دارند یا نوع سخنانشان این‌طور است؟ 

خیر. ولی به او آخوند سیاسی می‌گفتند و برخی متحجران تفکر او را وهابی می‌خواندند. زیرا در مسائل حاشیه‌ای و احکام و نظایر آن متوقف نشده بودند و بیشتر به مسائل اجتماعی می‌پرداختند. پدرم همیشه می‌گفت اگر توحید و معاد برای مردم جا بیفتد، همه‌چیز را به دنبال دارد و لزومی نیست احکام را تبلیغ کنیم. اصل این است که برای مردم جا بیفتد و این بهادادن به مردم، بعضی‌ها را خیلی عصبانی می‌کرد. پدر می‌گفت ما اینجا آمده‌ایم قانون بگذاریم اما شما مرتب زرق‌وبرق اضافه می‌کنید. ما مسئول خون شهدا هستیم. در مسجد هم می‌توان نشست و قوانین را وضع و تصویب کرد. حتما نباید مبلمان و زرق‌وبرق وجود داشته باشد. سعی می‌کرد خیلی ساده باشد. این سادگی پدر افراد بیشتری را جذب کرد. دیدید که تصویری از او وجود دارد که در صحن مجلس خبرگان روی زمین نشسته است.

وقتی نماز جمعه‌اش از تلویزیون پخش می‌شد، یعنی نماز جمعه آخر، به ما گفت بنشینید ببینید خوب حرف زده‌ام؟ می‌گفت نظرات خود را بگویید. من گفتم پدر چرا از لفظ «باید و شاید» استفاده کردی، منظورتان چه بود؟ گفت بماند و دیگر هم نگفت. فقط مي‌گفت: «من وکیل مردم و نماینده آنها در مجلس هستم؛ باید حرف‌هایم را با آنها در میان بگذارم».

نظرات بینندگان