پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : از خانه فرار کردم و به همراه «زهره» به منزل آن زن رفتم. اما با دیدن رفتارهای عجیب و غریب آن زن و زنان معتادی که آن جا بودند فهمیدم که دچار چه اشتباه بزرگی شده ام چرا که آن جا لانه فساد بود. وقتی با دیدن این وضعیت تصمیم به خروج از آن جا گرفتم با خودروی گشت پلیس روبه رو شدم و…
هنوز هم باورم نمی شود که به عنوان متهم دستگیر شده ام. وقتی حلقه های قانون بر دستانم گره خورد از شدت شرم و خجالت آستین های مانتوام را روی آن ها کشیدم تا کسی متوجه دستگیری ام نشود. اما من گناهکار نیستم و تنها بر اثر وسوسه های زن همسایه از لانه فساد و رمالی سر درآوردم…
زن ۲۵ ساله در حالی که عنوان می کرد او و دوستش را به اشتباه دستگیر کرده اند با بیان این که اشتباه من، اعتماد بیش از حد به افراد بیگانه بود، به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: در یک خانواده کم جمعیت و متوسط رشد کردم و همواره مورد توجه پدر ومادرم بودم تا این که مقطع متوسطه را در رشته علوم انسانی به پایان رساندم و دیگر ادامه تحصیل ندادم. ۴ سال بعد پسر یکی از آشنایان پدرم از من خواستگاری کرد و خیلی زود مراسم عقدکنان ما برگزار شد چرا که پدر ومادرم معتقد بودند «علیرضا» می تواند مرا خوشبخت کند. این در حالی بود که پدرم هیچ گونه شناختی از «علیرضا» نداشت و تنها مدتی قبل با پدر او آشنا شده بود.
با این وجود من همه تلاشم را به کار گرفتم تا زندگی خوبی را در کنار همسرم تجربه کنم. مدتی بعد، وقتی زندگی مشترک ما آغاز شد سعی می کردم با رفتار و گفتار عاشقانه به همسرم بفهمانم که او را دوست دارم به همین منظور بعد از آن که «علیرضا» سرکار می رفت من هم مشغول نظافت و رفت و روب منزل می شدم. خانه را مرتب می کردم، غذای مورد علاقه اش را می پختم و منتظر شنیدن صدای زنگ می ماندم. وقتی وارد منزل می شد بلافاصله به استقبالش می رفتم و با خوشرویی با او برخورد می کردم اما او هیچ اهمیتی به رفتارهای من نشان نمی داد و با بی حوصلگی از کنارم عبور می کرد. اعمال و حرکات همسرم روز به روز زندگی ام را سرد و بی روح می کرد.
او حتی به غذاهای متنوعی که روی میز غذاخوری می گذاشتم اعتنایی نمی کرد و با بهانه جویی و جملات کنایه آمیز اشک را از چشمانم جاری می کرد. آن جا بود که فهمیدم او قبل از ازدواج با من، دختر دیگری را دوست داشته و تنها به خاطر اصرار پدر و مادرش با من ازدواج کرده است. مجبور شدم موضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم اما آن ها نیز مرا درک نمی کردند و معتقد بودند «علیرضا» جوان سر به راهی است که مدام برای آسایش و امرار معاش من تلاش می کند تا زندگی خوبی داشته باشم…
این گونه بود که برای رفع مشکلم به بیگانگان پناه بردم و با اعتماد به زن همسایه، درددل های خانوادگی ام را برایش بازگو کردم. «زهره» هم مشکلات زیادی با همسرش داشت و مدعی بود که زندگی من نیز همانند زندگی او طلسم شده است. از آن روز به بعد پای حرف های «زهره» می نشستم و بدون اجازه همسرم با او بیرون می رفتم. این موضوعات بر شدت اختلافات من و «علیرضا» افزود به طوری که همسرم از من خواست رابطه ام را با «زهره» قطع کنم اما در همین حال «زهره» عنوان کرد، زنی را می شناسد که می تواند طلسم زندگی ام را بشکند. من هم بدون اجازه شوهرم از خانه فرار کردم و به همراه «زهره» به منزل آن زن رفتم. اما با دیدن رفتارهای عجیب و غریب آن زن و زنان معتادی که آن جا بودند فهمیدم که دچار چه اشتباه بزرگی شده ام چرا که آن جا لانه فساد بود. وقتی با دیدن این وضعیت تصمیم به خروج از آن جا گرفتم با خودروی گشت پلیس روبه رو شدم و…