arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۳۸۲۰
تاریخ انتشار: ۳۵ : ۱۳ - ۱۳ مرداد ۱۳۹۰

مائو: من چگونه مردم/پايان دوران ديكتاتورها

26 دسامبر 1893 در روستاي هونان واقع در مركز چين به دنيا آمد. در سال 1935 رييس حزب كمونيست چين شد. پس از سه دهه جنگ داخلي، مبارزه با رژيم ملي گرا و نيز عقب راندن ژاپن، جمهوري خلق را اعلام كرد. در فاصله سال هاي 1952-1951 با ترور افراد موسوم به «دشمنان مردم» بيش از يك ميليون كشته بر جا گذاشت.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
شرق نوشت: 26 دسامبر 1893 در روستاي هونان واقع در مركز چين به دنيا آمد. در سال 1935 رييس حزب كمونيست چين شد. پس از سه دهه جنگ داخلي، مبارزه با رژيم ملي گرا و نيز عقب راندن ژاپن، جمهوري خلق را اعلام كرد. در فاصله سال هاي 1952-1951 با ترور افراد موسوم به «دشمنان مردم» بيش از يك ميليون كشته بر جا گذاشت.

در سال 1957 با اجراي برنامه پاكسازي به هدايت دنگ ژيائوپينگ، نيم ميليون روشنفكر را به كار اجباري فرستاد. در فاصله 1961-1959 بروز قحطي جان بيش از 35 ميليون انسان را گرفت. در نهايت در سال هاي 69-1966 با اجراي انقلاب فرهنگي، جنگ داخلي تازه اي را راه انداخت و در اين جنگ ميليون ها نفر را به كشتن داد.

مائو زدونگ، حاكم بلامنازع چين، روز نهم سپتامبر 1976 مرد. هفته نامه اكسپرس فرانسه در دومين بخش از پرونده اي كه براي پايان دوران ديكتاتورها گشوده، اين بار از زبان خود مائو روايت مي كند...
    فاسدها. حرامزاده ها. آشغال ها. من لايه بيروني همه اينها را دارم. اين كثافت ها فراموش كردند كه من قادر به انجام چه كارهايي هستم. اينها براي انتظار كشيدن از چيزي فروگذار نيستند.

اما من انتقام مي گيرم. در سال 1956، اولين چيني اي بودم كه تقاضا كردم جسدم سوزانده شود. آيا درك اين مساله اينقدر مشكل است؟ اما اين حقه بازهاي اداره سياسي چه كردند؟ از آنجايي كه فرصتي براي سرد شدن بدنم نداشتند، تصميم گرفتند تا آن را موميايي كنند. نزديك به 35سال است كه در اين مقبره كريستالي حبس شدم، مثل يك پانداي مخملي كه رفت و آمد توريست هاي ميدان تيان آن من را نگاه مي كند.

    بله، درست متوجه شديد. آنها مرا آنجا قرار دادند. اگر مي خواهيد دقيق تر بدانيد، در بخش جنوبي ميدان. بعد هم براي آنكه سرگذشت من فراموش نشود، تصويرم را در شمال ميدان، بر بالاي دروازه صلح آسماني آويزان كردند. البته من حتي به قيمت تبديل شدن به خري در بازار مكاره، ترجيح مي دهم در دل حركت و فعاليت جامعه قرار بگيرم. مثل لنين؛ روس ها جسد موميايي شده اش را در ميدان سرخ، برابر كاخ كرملين قرار دادند. اما آخر من چه كرده ام كه بايد جسدم اينجا داخل اين خانه عروسكي غول پيكر قرار بگيرد؟ خوب مي بينم كه فقط خارجي ها و شهرستاني هاي بيكاري را جذب مي كنم كه از ورودي رايگان خوشحال مي شوند.

    اما نه، جاي من در سمت ديگر ميدان نزديك ايوان مشرف بر ورودي سابق شهر ممنوعه بود. در آنجا بود كه روز اول اكتبر 1949 جمهوري خلق را اعلام كردم. در آنجا بود كه در جريان انقلاب فرهنگي، در اواسط دهه 60 ميلادي هزاران گارد ارتش سرخ كتابچه هاي سرخ شان را در برابر من تكان مي دادند.

حتي در آنجا بود كه تظاهر كنندگان ناراضي راهپيمايي كردند... ميدان تيان آن من، قلب امپراتوري است. در دوران سلسله حكومت مينگ و كين مهم ترين اعلاميه ها از اين ميدان پخش مي شد.

    من از اين ميدان چه چيزهايي كه نمي دانم. اهل روستاي هونان هستم و لهجه غليظ آنجا را دارم، اما در طول 27 سال حكومت بر چين دايم در حال مقايسه خودم با يك مستبد هولناك، يعني امپراتور اول سلسله كين بودم. آزادي خواهان مرا متهم مي كردند كه همانند كين شي هوانگجي رفتار مي كنم. اما آنها اشتباه مي كردند: من صد برابر بدتر از او بودم.

 از آنجايي كه من همان خود محوري را دنبال مي كردم، زماني كه آنها نصيحتم مي كردند، دوست نداشتم حرف شان را بپذيرم. اشتباه آزادي خواهان اين بود كه خيلي تذكر مي دادند. آخر باورشان نمي شد كه يك بچه روستايي مثل من، موفق به متحد كردن كشور شده است.

 سلسله كين، نخستين سلسله سلطنتي در سال 221 پيش از ميلاد مسيح، با نيرنگ و ارعاب، بر ديگر پادشاهي هاي مبارز فايق آمده بود؛ من هم همين طور. در دهه 30 گفتم كه «قدرت سياسي با سرنيزه به دست مي آيد.» به همين خاطر هست كه از حرف هاي آزادي خواهان خشمگينم.

    اگر جسد من را در برابر ديدگان مردم قرار داده اند، بايد در بخش شمال ميدان تيان آنمن قرار مي دادند تا خورشيد تا ابد حول من بچرخد. شما فكر مي كنيد من خودخواهم؟ افرادي مثل من به اسلحه هاي بزرگ شباهت دارند. كل دنيا بايد براي مبارزه با امپرياليسم متحد شود. اما خب، باشه، شوخي كردم.

    ببينيد، من هنوز به علت واقعي تحقيرهايي كه بعد از مرگ نثارم شده، پي نبرده ام. بيشتر زندگي من در تلاطم بود، اما در سال 1976، يعني همان سال مرگم، مشكلات خاص خودش را داشت. در 82 سالگي در پايان خط بودم. من مبتلابه بيماري تصلب بافت هاي جانبي و تخريب مغز نخاع بودم، ولي اين مساله از سوي پزشكان چيني ناديده گرفته مي شد.

 اين در حالي است كه در سال 1972، نتوانستم ريچارد نيكسون، رييس جمهور آمريكا را كه همراه هنري كيسينجر، مشاور امنيت ملي آن كشور براي ملاقات با من به پكن آمده بود، حتي تا دم در همراهي كنم. با گذشت زمان، اين بيماري بدنم را فلج كرد و موجب نامفهومي سخنانم شد.

 هيچ كس يك كلمه هم از حرف هايم را نمي فهميد، به جز يك رقاصه به نام ژانگ يوفنگ كه بعدها پرستار من شد. بله، به همين خاطر هم به كيسينجر گفتم: «چين كشور فقيري است اما چيزي كه زياد دارد، زن است.»


    در سال 1976، همسرم نگراني هايي را برايم ايجاد كرد... چرا كه ژيانگ كينگ، همسر چهارمم، رهبري چپگراهاي به جا مانده از انقلاب فرهنگي گذشته را در شانگهاي بر عهده داشت.

آنها مخالف عملكرد حزب و پراگماتيك ها به رهبري دنگ ژيائوپينگً، دبير حزب بودند. اما من براي اينكه قدرتم را حفظ كنم مخالف هر گونه حل و فصل ماجرا و اختلافات آنها بودم.

    آن سال با مرگ ژو انلاي در روز هشتم ژانويه، بد شروع شد؛ نخست وزيرم يك انسان كامل بود، كسي كه نزديك به نيم قرن در هدايت انواع ناملايمات در كنار من تسلط كافي داشت. او حتي براي حفظ اعتماد به نفسم، در جايي كه ايجاب مي كرد هويت واقعي افراد را فاش نمي كرد.

 در جريان انقلاب فرهنگي، زماني كه دختر خوانده اش مورد شكنجه گاردهاي سرخ قرار گرفت و به زندان افتاد و در همانجا به دليل بدرفتاري هاي صورت گرفته از بين رفت، با اينكه از ماجرا اطلاع داشت اما به خاطر وفاداري به من هيچ اقدامي در حمايت از دخترش نكرد. بايد آفرين گفت. مردم چين هم قدردان ژو بودند؛ زماني كه پيكر او را براي سوزانده شدن آوردند، يك ميليون نفر براي وداع با او به خيابان ها آمده بودند.

    اما من هيچ ابراز محبتي نسبت به ژو نكردم، ضمن آنكه دو سال تمام با انجام عمل جراحي براي معالجه سرطانش مخالفت مي كردم.

 اصولامن رقيب هاي بالقوه را دوست ندارم؛ بهتر است كه چنين آدم هايي زودتر از من بميرند. پس از مرگش هم بستن بازوبند مشكي به ياد ژو را براي اطرافيانم قدغن كردم. بعد هم يك پليس دهاتي به نامه هوا گوفنگ را جانشين ژو كردم.

    من در بي اعتمادي نسبت به ژو انلاي به خوبي عمل كردم؛ روز چهارم آوريل به مناسبت جشن مردگان بايد ميدان تيان آنمن را از وجود هزاران تاج گلي كه به ياد ژو از سوي ساكنان پكن در جايگاه قهرمانان مردمي گذاشته شده بود، پاك مي كردم.

 دوميليون نفر براي اهداي گل به آنجا آمده بودند و بر سر اجراي خواسته هاي خود هم خيلي يكدنده و لجباز بودند. اين احمق ها يك ون پليس را برگرداندند و چند خودرو را به آتش كشيدند. اين تنها حادثه ضد انقلاب در زمان حكومت من در ميدان تيان آنمن بود كه آن را 24 ساعته جمع كردم. كشور اداره شده بود، چيزي را كه مي گويم خودتان مي توانستيد ببينيد.

 در جريان اين ناآرامي ها براي اينكه جايگاه خودم را تقويت كنم، دنگ ژيائوپينگ را از تمام مسووليت هايش بركنار كردم، اما او را از حزب جدا نكردم. براي اينكه ببينم چطور عمل مي كند. يكي ديگر از همراهان من، مارشال ژو ده هم در ماه ژوييه از بين رفت. تقريبا تمام متحدان سابقم يكي پس از ديگري و اغلب هم به دستور خودم از سر راه كنار رفتند.
    روز 28 ژوييه، طبيعت به هم ريخت.

 يكي از قوي ترين زمين لرزه هاي تاريخ شهر تانگشان در فاصله اي نه چندان دور، پايتخت را با خاك يكسان كرد و صدها هزار كشته بر جا گذاشت. در پكن و مناطق اطراف ده ها ميليون نفر در بيرون از خانه هاي خود مي خوابيدند. پس از مدتي جنوب چين هم لرزيد.

 بعد هم باراني از شهاب سنگ – كه درشت ترين شان نزديك به دو تن وزن داشت – بر مناطق شمال شرقي باريد. خلاصه چندين و چند نشانه كه هشداري براي پايان حكومتم بود، در اين كشور موهوم به وقوع پيوست، طوري كه گمان مي بردي اين «تقدير الهي» است.

    بعدازظهر نهم سپتامبر، پكن هواي شرجي تابستاني ديرهنگام را سپري مي كرد. از پنج هفته پيش، در ساختمان شماره 202 مستقر شده بودم، ساختماني مقاوم در برابر زمين لرزه كه دو سال قبل در ژونگنانهاي واقع در مقر دولت، در غرب شهر ممنوعه ساخته شده بود.

 ارتباط من با اطرافيانم فقط از طريق ترسيم دستورالعمل هايم روي تكه هاي كاغذ بود. نيمه شب نهم سپتامبر يادم مي آيد كه پزشك معتمدم، دكتر ژيشويي لي دستم را گرفت و گفت: «همه چي خوبه، آقاي رييس جمهور. ما مي تونيم كمكتون كنيم.» در همان لحظه الكتروكارديوگرام صاف شد و... من مردم.

    عقب افتاده هاي اداره سياسي در يكي از نادرترين موارد در سالن مجاور جمع شدند. يكي از اولين درخواست هايشان را هم براي دكتر لي فرستادند مبني بر اينكه من را موميايي كنند. چه سرنوشتي! دكتر لي همان طور كه در خاطراتش تعريف مي كند، دوست نداشت چيزي در اين مورد بشنود.

 او گفت: «غيرممكن است. حتي آهن و فولاد هم به مرور زمان خورده مي شوند. چه برسد به بدن انسان...» چيني ها چيزي در اين مورد نمي دانستند. مدتي پيش باستان شناسان چند پيكره قديمي مربوط به صدها سال پيش را كه به خوبي محافظت شده بود، از زير خاك درآوردند. اما دكتر لي به اين نتيجه رسيده بود كه تكنيك هاي قديمي چيني ها امروزه قابل استفاده نيست؛ پيكرهاي مدفون شده در عمق بسيار زياد از زمين بدون آنكه در معرض اكسيژن باشند در تماس با هوا متلاشي مي شدند.

    شب شده بود و دكتر لي بدبخت مجبور بود يك چيزي سرهم بندي كند. يكي از دستيارانش به نام شو جينگ رفت تا ببيند چيز مكتوبي در اين مورد در كتابخانه دانشكده علوم پزشكي پيدا مي شود.

 يك ساعت بعد او تلفن زد: «من مقاله اي در يك مجله غربي پيدا كردم. تكنيكي براي حفظ اجسادي كه براي مدت زيادي بين 12 تا 16 ليتر يك نوع محلول ضدعفوني كننده به نام فرمالين به آنها تزريق شده است.» اما اين وسط مشكلي به وجود آمد.

درجه حرارت اتاق 25 درجه سانتي گراد بود و من داشتم شروع مي كردم به متعفن شدن، دكتر تقاضا كرد تا دماي اتاق به 10 درجه كاهش پيدا كند. اما بوي تعفنم آنقدر زياد بود كه تمام مقامات حاضر در اتاق را مجبور به تخليه كرد.

    خيلي خوشم آمده بود: با بوي تعفني كه از خودم متصاعد مي كردم توانستم يك بار ديگر اين دست و پا چلفتي ها را بيرون كنم. به آنها گفته بودم: «پس از مرگم باد بوي خون خواهد داشت. در آن موقع چه بلايي سر شما مي آيد؟ فقط خدا مي داند.»

    از سر شب تا 10 صبح فردا، تيم پزشكي 22 ليتر فرمالين به من تزريق كرد، يعني شش برابر بيشتر از حد پيش بيني شده. پزشكم معتقد بود كه اين تزريق اضافي نتيجه كار را تضمين مي كند. ادامه داستان را از زبان دكتر لي بشنويد: «سر مائو مثل يك بادكنك گرد شده بود. گردنش مثل سرش گشاد و نوك گوشهايش تيز شده بود. پوستش مي درخشيد و اثر فرمالين مثل قطره هاي عرق روي آن ظاهر شده بود. بدنش باد كرده بود.

 محافظان و تيم پزشكي از ترس خشك شان زده بود.» دكتر تو من را به تعجب مي اندازي. ساعت هاي طولاني محافظان سر و گردنم را با حوله و پارچه هيدروفيل ماساژ مي دادند تا بتوانند بخشي از مايع تزريقي را به پايين بفرستند. يكي از آنها چنان فشار محكمي آورد كه پوست گونه راستم كشيده شد. واقعا كه معركه بود.

    بدنم باد كرده بود اما آنها تصميم گرفتند تا براي اولين بار طي دو هفته گذشته، مرا به مردم نشان بدهند، هرچند كه كسي جرات كمترين توجهي به من را نداشت. البته اين نمايش عمومي با آن نمايش دايمي كه مقدمات آن را بعدها فراهم كردند، كلي تفاوت دارد.

    از اتحاد جماهير شوروي هم نمي شد پرسيد كه آنها با جسد لنين و استالين چه كردند، چون روابط با مسكو بسيار كاهش پيدا كرده بود. البته ويتنامي ها هم بدن عمو هو را كه در سال 1969 از بين رفته بود، موميايي كردند و در مقبره اي در هانوي در معرض ديد عموم قرار دادند. اما ويتنامي هاي بدبخت از ترس شوروي، از هر گونه كمكي خودداري كردند.

    به همين خاطر دو كارشناس چيني براي اسكن از چهره موميايي مادام توسو در موزه گرون لندن اعزام شدند. در بازگشت يك مانكن بسيار شبيه من، همراه شان بود و هر دو مائو، يكي من و ديگري نمونه تقلبي، در بناي يادبود نصب شدند.

يك آسانسور هم نصب شد تا يكي از اين دو را در سالن نمايشگاه بالاببرد. اين طوري بود كه توانستم انتقام بگيرم. اگر روزي بياييد مرا ببينيد، هرگز نخواهيد فهميد به كدام مائو داريد نگاه مي كنيد. مائو واقعي يا جعلي؟ واقعيت را بايد در عمل جست وجو كرد!
نظرات بینندگان