هفته پیش صد و هجدهمین جلسه شورای اجتماعی کشور برگزار شد. در این شورا برخی مسئولان کشور هر بار گرد هم میآیند و در مورد یک مسئله اجتماعی بحث میکنند و راهکاری را پیشنهاد میدهند.
شورای اجتماعی کشور تا به حال جلسات مختلفی با محوریت مسئله اعتیاد، حاشیه نشینی، حجاب و... برگزار کرده اما در جلسه اخیر آن، نوبت به طرح مسئله جوانان رسید. طبق آخرین آمارها، 50درصد جمعیت کشور زیر 30سال سن دارند و همچنین یک چهارم جمعیت ایران را سنین 15تا 29سال تشکیل میدهد که جمعیت جوان محسوب میشوند. در واقع میتوان گفت؛ هماکنون 20میلیون نفر از جمعیت 80میلیونی ایران، جوانان هستند.
این اعداد، نسبت قابل ملاحظهای را به تصویر میکشد که نشان میدهد از هر 4نفر ایرانی یک نفر جوان است. از اینرو در کشور ما پرداختن به مسائل جوانان و حل و فصل آن بسیار با اهمیتتر جلوه گری میکند و بیتردید موفقیت در سیاستها و برنامهریزیهای کلان در عرصههای مختلف اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و... و درکل به نتیجه رساندن برخی از برنامههای توسعه کشور منوط به از میان برداشتن و یا به حداقل رساندن موانع پیش روی جوانان است.
به بهانه جلسه شورای اجتماعی که موضوع جوانان را مطرح کرده در یک گزارش میدانی سراغ چند جوان ایرانی رفتهایم و از آنها خواسته شده تا به این پرسش ساده پاسخ دهند؛ «بهعنوان یک جوان ایرانی اگر در جلسه شورای اجتماعی کشور حضور داشتی کدام دغدغه ات را مطرح میکردی؟» این گزارش از یک نمونه چند نفری از جمعیت جوانانی که حوالی میدان انقلاب پایتخت درتردد بودند بهصورت نمونهگیری تصادفی تهیه شده و صحبتهای تعداد زیادی از آنها بهخاطر همپوشانی مطالب حذف شده است.
چهرهها پر از تردید است و نگاهها مردد. زبانشان واژههای تلخ و گاهی تند و گزنده را زمزمه میکند.برای جوان امروز همه دغدغهها و خواستهها پشت غول بیکاری و بحرانهای مالی قایم شده و برای پی بردن به راز درونی آنها باید کمی دل به دلشان داد و دلمشغولیهای روزمرهشان را شنید.
بعد که درد دلشان تمام شود واژهها و کلمات تازهتری به زبان میآورند، عباراتی مثل ؛ امید، آزادی، میهنپرستی، نوع دوستی، احیای فرهنگ ایرانی -اسلامی، دمیدن روح شادی به اجتماع، ترویج فرهنگ حقیقتگویی و صداقت، بازسازی انسجام و همبستگی اجتماعی و...دغدغه جوانان ایرانی از هر قشر و طبقهای که باشند علاوه بر تنگناهای اقتصادی به شکل باورنکردنی رنگ و بوی اجتماعی و فرهنگی دارد.
نابرابری تا کجا؟
علی جوانی است ٢٦ ساله. او جارچی است و حوالی میدان انقلاب برای آنهایی که پایان نامه و مقاله مینویسند با جار زدن مشتری پیدا میکند. جوان خوش سر و زبانی است و البته بسیار عجیب! علی عاشق شغلش است میگوید برایش مهم نیست کار چه باشد فقط پول داشته باشد کافی است. به هر حال این هم دیدگاهی است برای خودش و نمیتوان از او خرده گرفت.
دغدغههای این جوان جارچی از جنس خاصتری است؛ او سوای خواستههای مالی که مشترکا مطالبه اغلب آدمها و جوانان است درخواست برابری و مساوات دارد. علی برداشت ذهنی خود را بهعنوان یک جوان دیپلمه از برابری اینطور تعریف میکند:« ما بهعنوان یک جوان یا یک شهروند به اندازه کافی از برابری و مساوات بهرهمند نیستیم.
قوانین ما کامل است اما در اجرا نواقصی دارد، بخواهم خودمانیاش را بگویم در اجرا برای برخی پارتی بازی میکنند. مثلا همین هفته پیش من به همراه تعدادی از دوستانم به شمال سفر کردیم. ما مجرد بودیم و آن 3 جوان دیگر که با خودروی لوکس آمده بودند هم مجرد بودند.
در مسیر هر دویمان بهخاطر سرعت غیرمجاز توسط پلیس متوقف شدیم. قانون برای ما بهصورت کامل و بدون تخفیف اجرا شد اما برای آن 3جوان لوکس سوار وضع فرق میکرد. آنها به هر دلیلی تخفیف گرفتند و خود را از بند قانون رهانیدند.
این شکل نابرابریها حالا ریز و درشتش فرقی نمیکند و واقعا سبب آزردگی و دلسردی در جوانان میشود. به همینخاطر من اگر در جلسه شورای اجتماعی کشور حضور داشتم از مسئولان کشور سؤال میکردم برای از میان برداشتن نابرابریها در کشور چه کردهاند و چه برنامهای دارند؟»
بحرانها کی تمام میشود؟
مهسا یک جوان دهه هفتادی است با هزار آرزوی پیش رو. او خودش را اینطور معرفی میکند: «فارغالتحصیل روانشناسی بالینی هستم و برای آیندهام یک عالمه برنامه دارم. اما راستش این اواخر سرعت تحولات غیرقابل پیشبینی در عرصههای مختلف باعث شد همه برنامهریزیها و رویاهایم نقش بر آب شود. الان من بهعنوان یک جوان به تنها چیزی که احتیاج دارم ثبات است.
وضعیت مناسب و ثابتی که بتوان در آن کار کرد و پیشرفت کرد. متأسفانه این روزها طوری پیش میرود که نمیتوان برای یک ساعت آینده هم برنامهریزی کرد. به همینخاطر بهعنوان یک جوان ایرانی اگر برایم فرصتی فراهم شود حتما از مسئولان خواهم پرسید که چه زمانی وضعیت این کشور در عرصههای مختلف به ثبات نسبی میرسد؟ کی ما میتوانیم روی برنامهریزیهایمان حساب کنیم؟ آیا ثبات فراهم میشود تا بتوانیم با انگیزه بیشتری کار کنیم؟ بحرانها کی تمام میشود؟»
همبستگی و انسجام اجتماعی گذشته چه شد؟
برای کاوه هیچچیز عذاب آورتر از این نیست که خرده فرهنگهای اصیل جامعه ما در حال دگرگونی و یا گاهی فراموشی است. او دهه شصتی است و لیسانسه. حوالی چهارراه ولیعصر در یک فروشگاه اغذیه فروشی کار میکند.
کاوه علاقه زیادی به مطالعه دارد بهخصوص متون کتبی که تاریخ را روایت میکنند. او به واسطه این علاقهاش در گذشته مردم ایران، زیاد جستوجو کرده و از تغییر رفتار جامعه امروزی بهشدت ناخشنود است: «غمانگیز است چون ما هیچوقت تا این اندازه خودخواه نبودهایم. این کشور در طول تاریخ درخشانش بحرانهای بزرگی مانند جنگ، قحطی، بلایای طبیعی و... را از سرگذرانده است.
در تمام این مصائب همیشه مردم ما در کنار هم بودند و اکثریت در جهت منافع جمعی قدم بر میداشتند. اما این اواخر رفتارها به شکل آزار دهندهای تغییر کرده است. مردم فردگرا شدهاند، انگار هرکسی به فکر خودش است.
رفتارهای عجیب و غریبی که ما در این چند سال اخیر از مردم شاهد بودیم در این کشور بیسابقه بوده است. به همینخاطر اگر در جلسهای حضور یابم و قرار باشد از مسئولان کشورم سؤالی بپرسم بدون شک از آنها خواهم پرسید برای استحکام و احیای همبستگی و انسجام میان مردم و احیای فرهنگ اصیل این جامعه متمدن باستانی چه برنامهای دارند و بگویند کدام اقدام اشتباه آنها باعث این گسست غم انگیز شده است؟»
مراکز آموزش عالی یا بنگاههای اقتصادی!؟
با وجود این نمیتوان از حقیقت فرار کرد و بدیهی است که مشکل عمده جوانان، بحرانهای مالی موجود و ابهاماتی است که در مورد آینده در ذهن دارند. این روزها هر نوجوان و جوانی دغدغه اولیهشان شغل و مسائل مربوط به آن است. امیر جوان ٢٨ سالهای است که ٤ سال مداوم در آزمونهای استخدامی شرکت میکند. او شبانه روز بهکار فکر میکند: همه عمرم را درس خواندهام و کار و حرفهای بلد نیستم.
راستش بهشدت از این رویه که پیش گرفتم و راهی که در گذشته انتخاب کردم، پشیمانم. الان اغلب هم سن و سالانم برای خودشان کار و خانوادهای دارند اما من فقط درس خواندم و دل به آزمونهای استخدامی بستم.
میدانم اشتباه کردم اما میدانید چه چیزی مرا میترساند؛ اینکه تنها من نیستم؛ اغلب جوانها راهی را که من پیمودهام طی کرده و میکنند. بهنظرم این مسئله خطرناکی است و باید قبل از اینها چارهای برای آن اندیشیده میشد. شاید ٢٥سال پیش باید برای حل این معضل چارهجویی میشد. متأسفانه نه آن روزها و نه حتی در زمان حال هم کسی برای حل این مسئله بزرگ آستین بالا نمیزند. بالاخره یکی باید پاسخگو باشد.
ما این همه دانشگاه و مراکز عالی دانشگاهی در کشور احداث کردهایم و جوانان باید سالهای متمادی در آنها از مال و عمرشان هزینه کنند تا ادامه تحصیل بدهند. اما در آخر که چه!؟ آیا نباید بسترهای شغلی برای این جمعیت بزرگ فارغ التحصیل دانشگاهی فراهم شود!؟ دانشگاههای ما مراکز عالی آموزش عالی هستند یا بنگاههای اقتصادی!؟ اگر در جلسه مسئولان حضور داشتم بیتردید چند پرسشی که به آن اشاره کردم را میپرسیدم.
تاوان چه چیزی؟
دغدغههای عارف بیشباهت با مشکلات امیر نیست. عارف جوان ٢٩ سالهای است که شغلش بنایی است. مدرک کارشناسی برق دارد. عارف بهخاطر اینکه نتوانست شغلی مرتبط با رشته تحصیلیاش پیدا کند به ناچار وارد کار ساختمانی شده است. او خود را سرخورده و افسرده میداند و میگوید که خانوادهاش تصور میکنند حرفهاش همان برق است و او را مهندس صدا میزنند:« همین که از دانشگاه فارغالتحصیل شوی بلافاصله باید به فکر نان در آوردن باشی.
من یکسال صبر کردم و دنبال کار بودم و در آخر مرتبط با رشتهام کاری نیافتم. فشار مالی باعث شد چشمم را به روی همه آرزوها و علاقهمندیهایم ببندم.حالا بعد از چند سال مثل قبل مشکل مالی ندارم از صبح تا شب کار میکنم تا از پس خرج خودم برآیم.
راستش با این شغل، درآمد و این وضعیت امنیت شغلی فکر ازدواج کردن را تا ابد از سرم بیرون کردم. شدهام یک آدم تنها که فقط باید به فکر سیر کردن شکمش باشد و هیچ انگیزهای در من برای زندگی کردن نمیبینی. مثل زندانیها خودم را محکوم میبینم.
محکوم به اینکه باید همه رویاهایم را سر ببرم، زندگی از این غم انگیزتر سراغ داری!؟ با وجود این سؤال من این است؛ جوانهای بیگناه تاوان چه چیزی را دارند پرداخت میکنند، چرا مدیران کشور فکری به حال ازدواج و شغل ما نمیکنند؟»
روزنامه همشهری