سرویس تاریخ «انتخاب»: شعبان جعفری مشهور به شعبان بی مخ در کتاب خاطراتش از روزگاری سخن گفته که طرفدار دکتر مصدق بوده است.
بخش هایی از کتاب «خاطرات شعبان جعفری» در زیر می آید:
شعبان جعفری: بازاریا و جبهه ملیا تا من با مصدق بودم طرفدار من بودن. پشت سرم نماز میخوندن!... اون روز تو سینما جهان یه گلریزون گرفتم، همه جبهه ملیا اومدن و برای زورخونهای که قرار بود بسازم پولم دادن. صدیقی بود، بازرگان بود، معظمی بود، شمس قناتآبادی بود، الهیار صالح بود، بقایی بود و اینا همه بودن. تا حتی آیتالله کاشانیام یه دفعه اومد اونجا.
سوال: سینما جهان؟ کجا بود؟
شعبان جعفری: نزدیک خیابون شاهپور، تقریبا از بوذرجمهری که میای یه خرده بالاتر، روبهروی بازراچه کلعباسعلی. یه بارم تاجرای بازار برام گلریزون کردن. اونوقت بعد از ۹ اسفند که من رفتم طرف شاه همشون با من بد شدن.
سوال: آن زمان که برای مصدق فعالیت میکردید، هیچ با خانوده پهلوی رابطه داشتید؟
شعبان جعفری: اصلا و ابدا.
سوال: اصلا کاری نداشتید؟
شعبان جعفری: اصلا و ابدا.
سوال: طرفدار شاه هم نبودید؟
شعبان جعفری: چرا طرفدارش که بودم!
سوال: چرا؟
شعبان جعفری: خب شاه رو دوست داشتیم چون میدیدیم که به ورزش خدمت میکنه، ورزشکاره، به ورزش علاقه داره. رو این اصل دوسش داشتیم، مخالفشم نبودیم.
سوال: اینکه نمیشود که هم طرفدار کاشانی و مصدق بودید، هم طرفدار شاه؟
شعبان جعفری: نه خانوم. آخه یه چیزیام بود. آخه اونوقت که مصدق با شاه بد نبود.
سوال: بگذارید ببینم حرف شما را خوب فهمیدم: شما میگویید مصدقی بودید، مصدق هم آن زمان نخستوزیر شاه بود و طرفدار سلطنت، درست؟ منظورتان این است که به این دلیل طرفدار شاه هم بودید؟
شعبان جعفری: بله بودیم. ولی خب نه به اون صورت که جدی باشیم. تا روزی که مصدق خواست شاه رو از مملکت بیرون کنه.
سوال: صبر کنید، صبر کنید! هنوز به اون روزها نرسیدیم. پس از ماجرای ۳۰ تیر و بعد از اینکه مصدق آمد بر سر کار چطور؟ از دیدگاه خودتان تعریف کنید که بین ۳۰ تیر و ۹ اسفند چه اتفاقاتی افتاد؟
شعبان جعفری: من که گفتم، من تاریخا رو اصلا هیچ جوری به یاد نمیارم. جون شما. توی مدرسهم که بودم، از ریاضیات میاضیات و اینا چیزی سرم نمیشد. ۳۰ تیر ماجرای اون روزی بود که قوام اومد و سه روز بود و رفت پی کارش. بعد مصدق اومد. بعد تودهایا یواشیواش هی ری کردن، هی زیاد شدن و زیاد شدن. دیگه اصلا طوری شده بود که یه سرِ تودهایا دمِ مجلس بود یه سرش دمِ راهآهن. اونوقت استالینم زنده بود. اینا همه داد میزدن «زنده باد استالین، مرگ بر مصدق» فحش میدادن. اینه که گاهی وقتا ما با جیپ میزدیم تو اینا. بالاخره با اینا دعوا میکردیم دیگه. کارمون این بود که با اینا مبارزه کنیم.
سوال: چرا فکر میکردید باید با تودهایا مبارزه کنید؟ چرا تودهایا را دوست نداشتید؟
شعبان جعفری: خب نداشتیم دیگه. دلمون نمیخواست.
سوال: مگر دلبخواهی است؟
شعبان جعفری: چون اینا ایرانو دوست نداشتن، طرفدار روسا بودن. اینا فحش میدادن به شاه، فحش میدادن به مصدق. ما دلمون نمیخواست. ما طرفدار اینوری بودیم دیگه. اینکه میگن دعوا کرده و چماق کشیده و اینا واسه همینا بود دیگه. وقتی میگن «مرگ بر مصدق» که دستهگل بهشون نمیدادیم که! حالا منتهاش ما دیگه فحش نمیدادیم، میزدیم توشون!
سوال: یعنی با جیپ میرفتید میزدید بهشان؟
شعبان جعفری: با ماشین، با خودمون، هرجوری که میشد دیگه!
سوال: یعنی پشت فرمان بودید؟ جیپ را خودتان میراندید؟
شعبان جعفری: بله، خیلیام بد رانندگی میکردم. از اون دور که جیپ من پیدا میشد، جیپم قرمز بود، میگفتن خط اومد! خطر اومد! جیپ قرمز اومد! کله [شق] بودم دیگه!
سوال: یعنی میکشتیدشان؟ کشته هم میشدند؟
شعبان جعفری: نه، کشته نمیشدن. من تا حالا آدم نکشتم.
سوال: زخمی میشدند؟
شعبان جعفری: زخمی ممکنه. ولی هیچوقت تو آدمکشی نبودم، دستمم هیچوقت به خون آلوده نشده. خدا رو صد هزار مرتبه شکر.
منبع: خاطرات شعبان جعفری، به کوشش هما سرشار،تهران: ثالث، چاپ شانزدهم، ۱۳۹۷، صص ۱۱۱ و ۱۱۲.
عقربههای ساعت به نه بعدازظهر رسیده بود که اتومبیل رئیس شهربانی [تیمسار افشارطوس]در فاصلهای که بین چهارراه خانقاه و آن دکان بقالی قرار دارد توقف نمود. ابتدا سرتیپ افشارطوس خواست کیف دستی خود را که حامل اوراق و نوشتجات است بردارد، ولی بعد منصرف شد و به راننده گفت: «کیف مرا بگیر و در اتومبیل بینداز» سپس اضافه نمود «من پیاده میروم تو با اتومبیل برو مقابل کلانتری ۲ بایست من یا خودم به آنجا خواهم آمد و یا اینکه به تو تلفن خواهم نمود که آنجا عقب من بیایی.» راننده بلافاصله حرکت کرد و رئیس شهربانی پیاده به راه افتاد. ساعت شش صبح امروز [سهشنبه اول اردیبهشت ۱۳۳۲]، تلفن منزل تیمسار سرتیپ همایونفر معاون شهربانی کل کشور زنگ زد... وقتی که همایونفر گوشی را برداشت، خانم رئیس شهربانی با لحنی که از آن اضطراب و نگرانی مشهود بود گفت: «تیمسار افشارطوس دیشب به منزل نیامده است...»