امروز باید برویم به دیدن ملکه به «ویندروز» [وینزر]. یک بعدازظهر باید برویم و ناهار را هم باید آنجا بخوریم اما چون وقت دیر بود مختصر ناهاری هم در اینجا خورده تهبندی کردیم و رفتیم لباس رسمی پوشیدیم. اشخاصی که با ما آمدند آنها هم لباس رسمی پوشیده آمدند و آنهایی که با ما آمدند از این قرارند: امینالسلطان، مجدالدوله، مخبرالدوله، امینخلوت، ناصرالملک، میرزانظام، میرزا عبداللهخان، میرزا محمدخان، آقادایی.
صبح قبل از حرکت باید وزرای مختار [را] ببینم. ایشک آقاسی باشی و ایشک آقاسیهای ملکه و غیره جلو افتادهاند و ما را بردند به طبقه بالا و در تالاری که ملکه هیات سفرا را میپذیرد و وزرا را سلام میدهد آنجا رفتم. تالاری خیلی عالی است و مجسمههای مرمر اعلا و زینتهای زیاد دارد. سفرا در تالار به طور دایره ایستاده بودند. اول وادین تون، سفیرکبیر فرانسه، معرفی شد. مرد معروفی است و مدتی است در لندن سفیر است. ملکمخان همراه ما بود مترجمی میکرد. بعد بارون استال، وزیرمختار روس، دیده شد که مرد معتبری است و مدتها است در اینجا است، گونه قرمزی دارد. دو طرف گونه ریش سفید دارد.
بعد از آنکه سفرا معرفی میشدند خود آنها هم اجزای خودشان را معرفی میکردند. از جمله سفرا رستم پاشا، سفیرکبیر عثمانی، بود که خیلی کوچک و باریک بود و موهای سفید داشت. خیلی آدم غریبی بود. به طوری که میارزد آدم از طهران بیاید این سفیر را اینجا ببیند، ارمنی هم هست. ترکی را هم درست نمیتواند حرف بزند. در حقیقت فرنگی است. سابقا این حاکم لبنان و شامات بوده و در آنجا خدمات کرده و معروف شده. یکی از اجزای رستم پاشا پسر خیرالله افندی است که سابقا در طهران بود و به قدری خوشگل بود که معروف شده بود. حالا به قدری کثیف و بدبو شده است که حساب ندارد. بعد به سفرا و اجزایشان همه صحبت کرده اظهار التفات شد. از جمله سفیر چین بود که به عینه ترکمن، غیر از زبان چینی هیچ زبانی هم نمیداند. یکی از انگلیسیها زبان چینی میدانست. سفیر چین به زبان چینی میگفت، و آن انگلیسی به زبان انگلیسی ترجمه میکرد و ملکمخان هم برای ما ترجمه میکرد. دیگر سفیر ژاپن بود که او از این هم ترکمنتر، به عینه حاجی ترکمن هیچ فرقی با ترکمانها ندارد. اسامی سفرا را بعدا خواهم نوشت. بعد سفرا رفتند.
بعد از پنج دقیقه لرد سالزبوری با دسته وزرای خودش که کُنسِرواتُر باشند به حضور آمدند. لرد سالزبوری مرد تنومند غریبی است. وزرا را معرفی کرد. وزیر هند و کلنیها، وزیر پست و غیره، سایر وزرا، همه را معرفی کرد. با همه صحبت کرده مرخص شده رفتند. اسامی وزرا هم بعد نوشته خواهد شد.
بعد کالسکه حاضر شد. ما و ویکتور آلبر که ادوارد هم میگویند پسر بزرگ ولیعهد، و ملکم در کالسکه نشسته راندیم برای گار [ایستگاه راهآهن] ویندزور از هایتپارک گذشته به طوری جمعیت که حساب ندارد. متصل هورا میکشیدند و مثل شغال زوزه میکشیدند و فریاد میکردند، نمیگذاشتند که هیججا را تماشا کنیم و باید هی دست بالا کرده تعارف کنیم تا اینکه راندیم و رسیدیم به گار ویندزور.
من از سفر سابق خاطرم بود که کجا میرویم و راه را بلد بودیم، رسیدیم به گار. واگنها خیلی کوچک بودند. گویا واگن بزرگ از این خط عبور نمیکند. به قدر ترنوای [تراموا] بودند. قدری بزرگتر. نشستیم به واگن و راندیم. در واگن، ما همان شاهزاده پسر ولیعهد و لارینسون و امینالسلطان و ملکم نشسته بودند. به قدر نیم ساعت یا بیشترک راندیم. خیلی هم تند میرفت تا رسیدیم به ویندزور.
قلعه ویندزور همان است که در روزنامه سابق نوشته شده است. دیگر لازم نیست بنویسیم. ویندزور شهری است و این قدیمترین شهرهای انگلیس است و تقریبا هفتصد هشتصد سال است که این شهر را ساختهاند. گاردهای ملکه با سوارها و فوج صف کشیده بودند. رفتیم تا رسیدیم به ویندزور. ملکه و دخترهایش و دام دنورها همه در پای پله ایستاده بودند. ملکه عصای سیاهی در دست گرفته لباس سیاهی هم پوشیده بود. مختصر جواهر و مرواریدی هم به خود زده بود. پیاده شده با ملکه دست داده خیلی تعارفات و معانقه [بغل و روبوسی] گرمی به عمل آمد. بعد عصای خود را به یکی از دام دنورها داده، دست ما را گرفته از پله بالا رفتیم. حقیقتا این وضع ملکه به نظر من خیلی با عظمت آمد. ملکه خیلی پیر شده. پلهها هم زیاد بود، ما هم با احتیاط بالا میرفتیم، یکجوری تا رسیدیم بالا از گالری و دالان بزرگی که تابلوها در آنجا بود گذشتیم به اطاقی که شانزده سال قبل همانجا رفتیم وارد شدیم. با ملکه در روی نیمتختی نشستیم. ملکمخان ترجمه میکرد و صحبت کردیم. بعد ملکه چند نفر از اعیان را معرفی کرد. ما هم امینالسلطان، مخبرالدوله، مجدالدوله، ناصرالملک، حکیمباشی طولوزان را که آنجا بودند معرفی کردیم.
ناهار حاضر شد. رفتیم به ناهار. به همان اطاق که آن سال ناهار خوردیم. همان ظروف و همان اسباب طلا. ما به ملکه دست داده بودیم رفتیم سر میز نشستیم. ما در دست راست ملکه نشستیم، ملکه در دست چپ ما بود. در طرف دست راست ما پرنسس کریستین Princess Christian بود، دختر ملکه بئاتریس و شوهرش و پرنس کریستین و دختر او و پسر ولیعهد لرد سالسبوری، زن سالسبوری و غیره. ایرانیها هم امینالسلطان و غیره در سر میز ما ناهار خوردند. با ملکه خیلی صحبت کردیم. ملکه دو سه نفر نوکر هندی داشت. با لباس هندی، فارسی میدانستند، مسلمان بودند. یک نفر آنها شیعه بود. ملکه میگفت معلم آوردهام زبان اردو یاد میگیرم. ناهار تمام شد.
بعد از ناهار ملکه دسته گلی به ما داد. برخاستیم، آمدیم اطاق دیگر قدری نشستیم، صحبت کردیم بعد برخاستیم. دست به ملکه دادیم، آمدیم. ملکه تا دمِ پله مشایعت کرد. آنجا وداع کرده سوار کالسکه شدیم. پرنسس کریستین پسر ولیعهد و امینالسلطان با ما در کالسکه بودند.
رفتیم به مقبره شوهر ملکه. پارک ویندزور بزرگ است، از پارک گذشتیم. سوارها جلو و عقب بودند. گرد و خاک زیاد میکردند، ما را خفه کردند. رفتیم به مقبره رسیدیم بسیار عالی است. با سنگ سماق ساختهاند و سنگهای دیگر. خرج آن را ملکه از خزانه شخصی داده دخلی به دولت و پارلمان ندارد. دختر ملکه آلیس Alice و دختر همین که نوه ملکه باشد در آنجا مدفون هستند. اسم نوه ملکه که اینجا مدفون است این است [جای واژه خالی است]. سال قبل به ناخوشی گلودرد و دیفتری مبتلا مادرش بیتابی میکرد و نزدیک او میرفت، هرچه منع کردند نشد. دختر را دوست میداشت و پرستاری میکرد. بعد از مردن دختر خودش هم مبتلا به دیفتری شد و مرد و هردو اینجا مدفون هستند و مجسمه هردو را از مرمر ساختهاند. دختر کوچک پهلوی مادرش حالت خوشی داشت. دسته گلی را که ملکه داده بود سر قبر شوهر ملکه گذاشتیم. چون وقت راهآهن رسیده بود آمدیم گار سوار راهآهن شدیم. امینالسلطان و ملکم از ایرانیها در واگن ما نشستند. پسر ولیعهد و ولف هم بودند. آمدیم تا گار در شهر در کالسکه نشسته راندیم به عمارت.
ساعت هشتونیم میبایستی به تیاتر برویم. تیاتر موسوم به «اپرا رویال» در «کونط گاردن» [کنت گاردن] سوار کالسکه شده رفتیم، جمعیت زیاد بود. چراغان و آذین. هورا کشیدند. از جلو کلوپ کنسرواتور و ویگ گذشتیم، یکی توری و یکی ویگ اینجا جمع میشوند هر دسته در کلوپ خودشان مثل رستوران شام و چای و قهوه دارند. یکدیگر را میبرند. صحبت میکنند یا پلیتیک میگویند.
دیگر از میدان ترافالگار گذشتیم. میدان وسیعی است. مجسمه نلسون آنجاست. در پایه مرتفعی در جنگ ترافالگار کشته شده مجسمه او را ساختهاند و میدان به اسم جنگ موسوم شده. از آنجا گذشتیم. رفتیم به تیاتر. در لژ نشستیم لژ بزرگ مزینی بود. ولیعهد، زن ولیعهد، دخترهای ولیعهد، پسرهایش، شاهزادگان آنجا بودند. تیاتر خیلی تیاتر عالی است. مطلاکاری زیاد دارد. خیلی مرتفع، پنجطبقه، امشب تمام بزرگان و نجبا و اعیان انگلیس اینجا هستند. زنها با لباس سینهباز تمام کالا جواهر زیاد، لباسهای فاخر، مردها با لباس رسمی در تمام این طبقات نشسته بودند. مجلس باشکوهی بود. گل زیاد در لژها بود. دسته گلهای قشنگ، البته قیمتا به قدر هفت هشت هزار تومان گل در آن مجلس بود. تمام اعاظم در این تماشاخانه هستند آدم غیرمعتبر نیست. در لژها جایی که مثلا یک لیره میدادند م نشستند امشب به ده لیر رسیده بود. تمام با الکتریسیته روشن است. همچو مجلس عالی باشکوهی به تصور نمیآید و از این بالاتر نمیشود. بوی عطر گلها تمام تماشاخانه را گرفته بود. جای انیسالدوله خالی است که بگوید این همه گلها نزله میدهد. اگر اینجا بود نزله باقی نمیماند. تمام زنها و مردها که نشسته بودند در حقیقت غرق گل بودند. اینقدر گل در جلوی لژها و دستاندازها بود و هر خانمی یک دسته گل بزرگ در دست داشت که کمتر از ده تومان البته نبود. به قدر هشت هزار تومان گل در اینجا بود. اپرا بود. ساز و آواز خیلی خوب و مطبوع بود. خوانندهها خوب خواندند. یکی مادام البانی بود از اهل آمریک، خوب خواند. آن دفعه هم که انگلیس آمدیم همینجا خواند. حالا هم همانطور میخواند. آن وقت که جوان بود ولیعهد او را دوست میداشت. مادام ماری رز بود، خوب میخواند، میس الاروس، مادام نوردیکا بودند. گویا همچو خاطرم میآید که همین ماری رز باشد که چهار سال قبل شوهرش در بالون نشست رفت دیگر اثری از او ندیدند. رفت حالا هم میرود. خلاصه خیلی خوب تماشاخانه بود، ایطالین بود، آواز و ساز و حرف زدن، رقص هم میکردند. بسیار خوب تمام حرکات رقص با ساز موافق بود در آخر هم اجماعا رقص خوبی کردند حقیقتا هیچ وقت ما از آواز فرنگی لذت نمیبردیم، مثل بلبل میخواندند و صدای آنها با صدای نی و ساز موافقت غریبی داشت. بسیار خوب بود. از آنجا مراجعت کردیم. شام خوردیم خوابیدیم.
از قرار خبر تلگرافی که امروز از طهران رسید نوشته بودند حاجی عالیه خانم دختر جان باجی که چند سال بود مفلوج شده بود مرده است و در روزنامههای شهر طهران که نایبالسلطنه لندن فرستاده بود نوشته شده بود هاجر خانم خواهر مجدالدوله مادر آقا کوچولو زن علینقی خان هم مرده است.
(شنبه شب نیمه ربیعالثانی قویئیل هزار و سیصد و سیزده است. عمارت مبارکه سلطنتآباد است. شاهنشاه ارواحنافداه بحمداله تعالی ثم حمدا له در کمال صحت مزاج و خرمی و خرسندی نشستهاند و این اقل و احقر خانزادان علینقی حکیمالممالک سابق و والی مبتذل حالیه در حضور مبارک به خواندن روزنامه مفتخر و مباهی بودم. با عینک کثیف خندهداری جناب آقای عزیزالسلطان پهلوی این بنده چراغ در دست دارند. سمت دیگر ادیبالممالک و حاجیالدوله باشی و اعتماد حضرت و احتسابالملک در حضور ایستادهاند. موکب همایون بعد از یک ماه توقف سلطنتآباد به سلامتی و اقبال به قصر یاقوت تشریففرما میشوند. در روزنامه به اینجا رسیدیم که هاجر خانم خواهر مجدالدوله و حسنباشی عرض کردند زنده است، نمرده خیلی رقته شد. برای یادداشت بر حسب امر قلمی شد.)
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۳۹-۴۴.