امروز صبح جنرال انگلیس در همین پارک جلوی منزل ما یک توپی آورده بود که به نظر ما برساند. رفتیم. توپی است که مخترع این توپ ماکسیم ینگهدنیایی است و این توپ هم به اسم همین شخص معروف است. توپ بسیار عجیب است لولهای دارد که در زیر آن لوله آبی تعبیه کردهاند که به واسطه انداختن گرم نشود و در صفحه خارج چهارصد فشنگ میگذارند و در زیر این توپ خزانهایست. آن صفحه را آنجا گذاشته و یک صندلی در پشت سر دارد و آنجا می نشینند قراول میروند و یک جایی در پشت توپ قرار دادهاند که جای دو شخص بزرگ است. آدم مینشیند قراول میرود. دست که آنجا میگذارند متصل فشنگهای فلزی که در صفحه هست خالی میشود و بستههای فشنگ از زیر میریزد و فشنگها هم مثل مارتین است. ما خودمان انداختیم. عزیزالسلطان [ملیجک دوم] و مجدالدوله هم انداختند خیلی تماشا داشت. آمدیم اطاق.
یک بعدازظهر باید برویم به اسبدوانی، نمیدانستم آنجا ناهار است. ناهاری صرف کردیم. راه افتادیم. در کالسکه ماولف و ملکمخان بودند. رفتیم از دمِ پارلمنت گذشتیم به گار [ایستگاه] راهآهن که باید اسبدوانی برود رسیدیم. ترن حاضر بود ولیعهد و دو پسرش و لرنسون آنجا بودند. نشستم. صحبتکنان میرفتم. خیلی تند میرفت. رسیدیم به قصر اسطرابری هیل (strawberry Hill)، در آنجا قدری توقف کردیم. ولیعهد میگفت «چرا ایستاد؟ بنا نبود بایستد!» بعد راه عوض کرد، آمد به اسبدوانی.
از گار پیاده شدیم. دمِ گار یک دالانی مسقف است که از دو سمت ستون داشت و یک دیوار چوبی هم بود و بین این دیوار و این دالان همه گُلکاری است و خیلی باصفاست و این دالان طولانی است. تمام دالان را بیدق زدهاند. قریب هزار قدم که رفتم رسیدم به اسبدوانی که اسم اسبدوانی این است: Kempton park کمپطن پارک. بالاخانهای دیدم که مخصوص برای ما ساختهاند و در هجده روز این بنا را به اتمام رساندهاند و تازه تمام شده، سایر بالاخانهای کهنه که قدیم ساختهاند در جلو به ترتیب دیده میشد. از پلهها بالا رفتم. چمن باصفایی در جلوه است. منظر خوبی داشت. از اعیان و زنهای محترم خیلی آمده بودند. مردمهای بیخیال متفرقه هم بسیار بودند خصوصا در آنجایی که سرِ اسبها شرط میبستند. که یک قال و مقال غریبی بود، صدا از صدا نمیافتاد، فریاد میکردند شرط می بستند. یک نصف دوره اسب دواندند. هفت هشت اسب بود. نصف دوره مثلا از میل اکبرآباد تا پای پله. بعد گفتند فلان اسب پیش افتاد. ما برخاستیم چند پله بالاتر رفتیم، اطاقی بود ناهار حاضر کرده بودند. با وجود این که ناهار خورده بودیم باز ناهاری خوردیم. «انگلیسها شلیل را نکتارین میگویند (nectarin)» ولیعهد، اعاظم همه در سر ناهار بودند. بعد از ناهار به جای اول آمدیم. یک دور دیگر اسب دواندند. بعد ولیعهد گفت برویم پایین از نزدیک اسبها را ببینید. پایین آمدیم. جنجال غریبی دور ما بود، از اعاظم و اجامر [اوباش].
چابکسوارها اسبها را از جلوی ما رد کردند. اسب و مادیانهای خوب داشت. بعد از تماشا دوباره بالا رفتم یک دور دیگر هم دواندند. چون خیال حمام داشتم، برخاستم که بیایم از اسبدوانی. دو دور باقی مانده بود. با ولیعهد به همان دالان گل که اول که رسیده بودیم آمدیم. سوار گار راه آهن شدیم، به لندن آمدیم.
در گار ولیعهد رفت. با ولف و ملکمخان نشستیم به منزل آمدیم. خیلی خسته بودم. عرق کردهام، عصرانه صرف شد. در ساعت شش و نیم به خانه لرد رزبری مهمانم، لباس رسمی پوشیده با امینالسلطان، ولف، ملکمخان رفتیم، اگرچه ولف از این طبقه نیست و ضد با این طبقه است همراه بود؛ چون لرد روزبری از طبقه لیبرال است و از دسته گلادستون است. جوان خوشروی کوتاهقدی است. ریش و سبیل را میتراشد. خلاصه وارد اطاق شدیم. خانهاش خانه سادهایست، اما خیلی خوب است. از در که وارد شدیم جلوخانی داشت و مهتابی در جلوی عمارت بود که به منزله حیات عمارت بود، اما در مرتبه [طبقه] بالا بود. ولیعهد انگلیس، دوک دوشامبرن، گلادستون، گرانویل، لرنسن یک شاعر معروفی نقاش پیرمرد بلندقدی که یک پرده صورت گلادستون را خیلی خوب ساخته بود و بالای دیوار همین عمارت کوبیده بود. بهترین نقاشهای لندن است. جمعی دیگر از معارف و معتبرین شهر لندن همه در اطاق ایستاده بودند. تمام اهل مجلس مرد بودند. زن هیچ نبود. همینطور به اطاق دیگری که میز شام چیده بودند رفته نشستیم. همه جهت سی نفر بیشتر سر میز نبودند. نشستیم. گلادستون دست راست و لرد رزبری دست چپ ما، ولیعهد و لرد گرانویل روبهرو نشسته بودند. از همراهان ما همین امینالسلطان، ملکمخان، میرزا محمدخان، ناصرالملک بودند. یک قدر شام خوردیم. شام که تمام شد برخاستیم، از اینجا رفتیم به آلبرت هال، [سالن بزرگ کنسرت لندن] ولیعهد پیش رفته بود که آنجا را منظم کند.
آلبرت هال محوطه بزرگی است. گنبد بزرگی دارد. تفصیل آلبرت هال همان است که در روزنامه سفر سابق نوشتهام. در مرتبه بالای اینکه از همه بالاتر است ستونها دارد و ایوانی جلو آمده، در باقی طبقات همینطور دوره جاست که صندلیها گذاشته مردم نشستهاند. زمین و مرتبههای بالا و پایین پر از جمعیت بود. زن زیاد هم بود. ولیعهد، زن ولیعهد، دخترها، پسرهایش، جمعی دیگر از شاهزاده خانمها جلو آمده ما را به سطح زمین آلبرت هال برده میان مردم صندلی برای ما و برای خودشان گذاشته بودند. نشستیم. هوای آنجا خیلی گرم بود. چنان هوا بود که آدم خفه میشد. خواننده زیادی هم بود. یک مرد، دو زن خواندند، بعد تک تک هم خیلی خواندند. کُر هم که دسته به دسته باشند همه یک دفعه با هم میخواندند. قریب پانصد نفر خواننده بود. هی طول میدادند. من کم مانده بود از گرما غش کنم. خیلی بد و سخت گذشت. تا آخر با کمال سختی و بدی نشستیم تا وقتی تمام شد سوار کالسکه شدیم.
با نهایت خستگی، کسالت، کثافت به منزل مراجعت کرده بعد از ساعتی خوابیدیم. امشب در سر شام روزبری پارچههای یخ بزرگ مخروطی بود. خیلی صاف و براق و کلفت. پرسیدم این یخها را از کجا میآورند گفت از دریاچههای شمال ینگیدنیا که یخ طبیعی میکند بریده و با کشتی به لندن میآورند. اُرگ بزرگی هم در آلبرت هال بود.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۵۵-۵۸.