arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۶۰۱۵۳
تاریخ انتشار: ۵۱ : ۲۳ - ۱۶ تير ۱۳۹۹

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه؛ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۲۶۸؛ امروز صبح تمام عمارت ما یعنی باکینگ‌هام را گردش کردم

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه: اولا عمارت بسیار عالی دارد، اول که وارد می‌شویم یک محوطه‌ایست بزرگ، عالی و در همان‌جا راهی است به اطاق‌ها، جنبین مثلا یک اطاق بزرگ سفره‌خانه است که در آن‌جاها وزرا خصوصا اشخاصی که زن ندارند آن‌جا غذا می‌خورند...  اطاقی دیگر محض سیگار است. اطاقی دیگر کتابخانه است، کتاب می‌خوانند. اطاق دیگر روزنامه است، روزنامه‌های تازه هر روز حاضر می‌کنند وزرا می‌خوانند. مرتبه [طبقه] بالا رفتم باز همین وضع است، اطاق دست [و] روشویی دارد، همه قسم اسباب اساس‌شان فراهم است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز باید از لندن برویم به خانه سالزبوری و شب آن‌جا بمانیم و از آن‌جا به اکس برویم. اوضاع غریبی است، بعضی از آدم‌های ما باید بمانند بعد بیایند و نمی‌دانم کجا می‌آیند. بعضی در رکاب‌اند، حالت خودم خوب نیست، اشتها هیچ ندارم، یک ناهار بی‌میلی خوردم. امین‌السلطان هم گرفتار کار است باید خانه ولیعهد برود نشان ببرد به خودش و پسرهایش بدهد، انعام به نوکرها و سرایدارهای عمارت بدهد، هرچه از او سوال می‌کنم جواب درست نمی‌دهد. اشخاصی که این‌جا مانده‌اند از این قرارند:

اعتمادالسلطنه، میرزا عبدالله خان، ابوالحسن‌خان، احمدخان، آقا مردک، ادیب، مهندس‌الممالک، امین‌خلوت، حاجی آقا، میرزا ابوالقاسم، عزیزخان، آدم‌های همراهین، کلبعلی‌خان، شاپور، باشی. ناصرالملک و صدیق‌السلطنه هم بنا بود بیایند، صدیق‌السلطنه می‌گفت: «دیشب حالتم به هم خورده است.» مرخص شد نیامد، ناصرالملک دیشب بختک رویش افتاده باید مثل ما شده باشد، تپش قلب و عرق کرده باشد. آن هم احوالش خوب نیست نیامد. اشخاصی که در رکاب‌اند معلوم است. بعد از ناهار امین‌السلطان آمد که «وُلف عرض می‌کند که باید به کلوپ برویم» کالسکه هم حاضر بود. من، ولف، اکبری سوار شدیم رفتیم.

در آن‌جا سه کلوپ است: یکی کلوپ وزرای حالیه که کنسرواتور باشد و یکی وزرای لیبرال دارند و یکی دیگر کلوپ اهل نظام است. ابتدا به کلوپ کنسرواتور رفتم، بالا و پایین را گشتیم، آن دو دیگر را بالا پایین نگشتیم. وضع کلوپ یکی است، یکی را که می‌نویسیم معلوم می‌شود.

اولا عمارت بسیار عالی دارد، اول که وارد می‌شویم یک محوطه‌ایست بزرگ، عالی و در همان‌جا راهی است به اطاق‌ها، جنبین مثلا یک اطاق بزرگ سفره‌خانه است که در آن‌جاها وزرا خصوصا اشخاصی که زن ندارند آن‌جا غذا می‌خورند، مثلا وزرای لیبرال حق دخول به کلوپ کنسرواتور ندارند، این‌جا مخصوص خودشان است. اطاقی دیگر محض سیگار است. اطاقی دیگر کتابخانه است، کتاب می‌خوانند. اطاق دیگر روزنامه است، روزنامه‌های تازه هر روز حاضر می‌کنند وزرا می‌خوانند. مرتبه [طبقه] بالا رفتم باز همین وضع است، اطاق دست [و] روشویی دارد، همه قسم اسباب اساس‌شان فراهم است.

در کلوپ روزنامه که رفتم یک نفر کلنل کوتاه‌قد ریش‌سفید روزنامه در دستش روی صندلی خوابش برده بود. قدری ایستاده به او نگاه کردیم، خندیدیم، همه خندیدند، بعد بیدارش کردم خیلی تماشایی بود.

در هر کلوپ اسبابی هست که بدن شخص را وزن می‌کند، مثل صندلی آدم می‌نشیند وزن معلوم می‌شود. من نشستم ۲۷ من بودم، ولف نشست، ۳۵ من بود. این روزها به واسطه زحمت و خون بواسیر ناخوشی اسپا مرا ضعیف کرده است.

خلاصه امروز صبح تمام عمارت ما یعنی بوکینگ‌هام [باکینگ‌هام] را گردش کردم. عزیزالسلطان، موچول‌خان و غیره بودند، خیلی گشتم، با حالت کسالت و ضعفی که داشتم. عمارت عالی خوبی است، خیلی نقل دارد. اسباب و مخلفات و مجسمه‌ها و زینت، آینه‌های بسیار بزرگ، ستون‌های خوب، گچ‌بری‌ها،‌ طلاکاری‌ها، خیلی تعریف دارد.

خلاصه امروز کاری که خیلی بی‌مزه و خنک و بی‌معنی است این است که باید ساعت سه از ظهر گذشته برویم به خانه ملکم‌خان، بی‌جهت با این همه خستگی باید آن‌جا برویم و ساعت شش بعدازظهر هم باید به عمارت هات فلد لرد سالزبوری برویم و شب را آن‌جا بخوابیم و مهمان باشیم.

خلاصه سوار کالسکه شده امین‌السلطان هم بود، رفتیم خانه ملکم. باز در اطراف راه دو طرف جمعیت زیاد ایستاده بودند، هورا می‌کشیدند و امروز به واسطه این‌که یکشنبه است و تمام دکاکین بسته است، جمعیت زیادتر بود. همین‌طور از میان جمعیت گذشته وارد خانه ملکم شدیم، زن ملکم با دخترها و برادرش که میکائیل است جلوی در ایستاده بودند، جمعیت زیادی هم از معارف شهر و وزرای مختار دعوت شده‌اند که در باغ و خانه ملکم گردش می‌کنند. من چون حالتم خوب نبود و قدری کسل بودم و دیشب هم نخوابیده بودم، حالت این‌که با مردم گردش کنم و راه بروم نداشتم. در بالای باغ یک چادری زده بودند و میزی حاضر کرده بودند به جهت من و یک میز دیگر هم در گوشه باغ به جهت سایر مردم حاضر کرده بودند، من سر میز خود رفتم چون قرار بود ولیعهد هم این‌جا بیاید، خیلی معطل شدم، قدری سرپایین، قدری سربالا رفتیم یک ساعتی طول کشید تا ولیعهد با زنش آمدند. پسرهایش همراه بودند. من با این حالت کسالت که هیچ میل به ماندن این‌جا و این وضع مجلس نداشتم با اصرارهای خنک ملکم که «قدری بمانید و صبر کنید» هرطور بود به اتفاق ولیعهد دوباره سر میز رفته نشستیم. حضرات خیال داشتند مدت‌ها بنشینند و صحبت کنند، میوه بخورند. من هم که خیلی کسل بودم می‌خواستم زودتر به منزل بروم و هیچ حالت نشستن نداشتم، بعد از قدری همراهی ناچار گفتم که «حقیقت من منزل کار دارم و امشب باید حرکت کنم و به عمارت لرد سالزبوری بروم»، هر طور بود عذر خواسته رفتم. ولیعهد و دیگران ماندند، من به منزل آمدم.

یک حالت غریبی بود، پیشخدمت‌ها که این‌جا می‌مانند مبهوت و متحیر بودند که امشب کجا خوهند بود، چه خواهند کرد، ابوالحسن‌خان گریه می‌کرد، عزیزالسلطان هم بازی می‌کرد. ولیعهد هم یک تفنگ ته‌پر خوبی به عزیزالسلطان داده است، یک تفنگ ته‌پدر دیگر هم به عزیزالسلطان پیشکش کرده‌اند که خوب تفنگی است. خلاصه هرطور بود عازم حرکت شدیم. عزیزالسلطان را با آدم‌هایش روانه گار [ایستگاه مرکزی راه‌آهن] کردیم رفتند. پیشخدمت‌هایی که باید بروند رفتند، آن‌ها که این‌جا ماندنی بودند نزد من ماندند. بعد از اندکی خود من هم سوار کالسکه شده ولف و امین‌السلطان نزد من نشستند. چون هوا استعداد باران داشت سر کالسکه را بسته روانه گار راه‌آهن شدیم. از درِ عمارت تا گار باز اطراف راه جمعیت زیادی ایستاده بودند. هورا می‌کشیدند، دستمال حرکت می‌دادند، من هم با دست از توی کالسکه به آن‌ها تعارفی می‌کردم تا رسیدیم به گار و توی راه‌آهن رفتم. آقا دایی و امین‌همایون از این طرف به آن طرف می‌رفتند و یک اسم کیفی بردند که گم شده است. در این بین راه‌آهن سوت زد و خواست حرکت کند که امین‌همایون هرطور بود خود را راه‌آهن انداخت و می‌گفت «خطر غریبی از من گذشت» ولی آقا دایی نتوانست بیاید، همان‌جا ماند. ما حرکت کردیم.

تقریبا از هشت نه سوراخ [تونل] گذشتیم که از زیر عمارت شهر و تپه‌ها و خانه‌ها می‌گذشت، وضع مهیبی داشت. اطاق‌های این واگن هم قدری کوچک و کوتاه است، از شهر و اطراف شهر گذشته تا وارد صحرا شدیم. همه جا آباد و پرجمعیت و تمام صحرا خانه و آبادی است که ساخته‌اند. صحرا سبز و خرم با جنگل زیاد، گاوهای مختلف دیده شد. تا رسیدیم به یک آبادی راه‌آهن، از این‌جا به قهقرا برگشت، اندکی نگذشت که به عمارت ییلاقی سالزبوری رسیدیم. خودش جلوی راه ایستاده بود، پیاده شده با او دست دادیم و به اتفاق سوار کالسکه شده راندیم. در عمارت و باغ که خیلی جای باصفایی است از کالسکه بیرون آمدیم. زن سالزبوری حاضر بود، با او دست دادیم. بعد زن ولیعهد دیده شد، با او هم دست دادیم وارد باغ شدیم. خود ولیعهد هم در باغ گردش می‌کرد، نزد ما آمد به او هم دست داده تعارف کردیم.

این باغ بسیار جای باصفایی است، گل‌کاری خوبی دارد که خیلی باسلیقه درست کرده‌اند، منظر بسیار خوبی به جنگل و صحرا دارد. قدری راه رفتم و گردش کردم، ولیعهد و زنش با لرد سالزبوری و غیره همراه ما بودند. این‌جا یک باغچه‌ای ساخته‌اند و از درخت کاج به طور دیوار سبز چتری درست کرده‌اند و در یک جای گردی به طرز کوچه باغ خیابان‌های کوچک درهم برهم تشکیل داده‌اند که یک آدم می‌تواند راه برود و اگر نابلد باشد راه را هم گم می‌کند و نمی‌تواند برگردد. معلوم می‌شود این‌جا را برای معشوقه‌بازی و هرزگی درست کرده‌اند. من و مجدالدوله قدری در این خیابان‌ها راه رفتیم، بعد سالزبوری آمد و گفت که «من آمدم مبادا گم بشوید». بعد عزیزالسلطان هم آمد قدری گشت و من هم باز قدری در باغ راه رفتم و تفرج کردیم، گفتم ما را به اطاق خود ببرند که راحت کنیم، لرد سالزبوری خودش جلوی ما افتاد ما را اوطاق به اوطاق آورد از یک معبد و کلیسای کوچکی هم که در این عمارت ساخته شده گذشتیم تا وارد اطاق خود شدیم، سالزبوری هم‌ اوطاق‌های ما را نشان داد و رفت و راحت شدیم.

به همراهان ما هم اوطاق و منازل خوب داده‌اند که هریک منزل مخصوص دارند. این عمارت را سیصد سال است ساخته‌اند، قدیما مال الیزابت ملکه انگلستان بوده، به جد این سالزبوری که آن هم اسمش لرد سالزبوری بوده بخشیده و از آن وقت تا حال مال این‌ها است و خوب نگاه داشته‌اند.

خلاصه بعد از این‌که ما در اوطاق خود آمدیم آقادایی آمد و مزمز کرد که کیف ما گم شده است و در لای آن کیف روزنامه سفر ما که از ابتدا تا اول این کتاب نوشته‌ایم با بعضی کاغذهای محرمانه دیگر که خیلی اهمیت دارد مفقود شده اشت. از این بابت خیلی اوقاتم تلخ شد، زیاده از اندازه دلتنگ شدم. فی‌الفور حکم کردم آقادایی با میرزا رضاخان بروند شهر لندن، اسباب‌های آن‌جا را تفحص نمایند بلکه پیدا کنند بیاورند. آن‌ها معجلا رفتند با راه‌آهن به لندن.

در ساعت هشت لرد سالزبوری عقب ما آمده و ما را برداشته به سر شام برد. از اطاق‌های بسیار قشنگ خوبی گذشتیم که در سقف اطاق‌ها چراغ کوچک الکتریسیته زیاد به طور خیلی قشنگ روشن کرده بودند. بعد به اطاق شام وارد شدیم. سر میز ما ده نفر بودند به این ترتیب که در دست راست ما زن سالزبوری نشسته بود و دست چپ زن ولیعهد و روبه‌روی ما ملکم‌خان، دیگران بودند، اشخاص معروفی که در سر میز ما بودند از این قرار است: ولیعهد، سالزبوری، امین‌السلطان، وزیر هندوستان، فرمان‌فرمای سابق اینترلند [؟]، وزیر ایرلند، ولف، لارین سن، پسرهای ولیعهد، دخترهای ولیعهد، و باقی معارف و معتبرین زیاد بودند که در چهار میز مدور دیگر که توی این اوطاق‌ گذارده‌اند نشسته و شام می‌خورند. عزیزالسلطان، مهدی‌خان، آجودان مخصوص، فخرالاطبا و بعضی ایرانی‌های دیگر هم در سر یک میز بودند. فخرالاطبا چند گیلاس شامپی هم خورده بود و حالتش قدری مغشوش شده مست شده بود، سرش را برهنه نمود. بعد از شام از قراری که می‌گفتند روی میز رفته بود نشسته بود یک نفر فرنگی گفته بود سهو کرده‌اید این میز است صندلی نیست، فخر برخاسته بود. بعد عزیزالسلطان یک طوری فخر را بیرون برده بود که در مجلس نباشد.

بعد از شام ابتدا تمام زن‌ها و خانم‌ها از قبیل زن ولیعهد و زن لرد سالزبوری و دیگران از سر میز برخاسته به اطاق دیگر رفتند و ما با ولیعهد و سالزبوری و سایر اشخاصی که در سر میز ما بودند همین‌طور نشستیم، حضرات قدری صحبت کردند، سیگار کشیدند.

لرد سالزبوری سگی داشت، سگش له‌له داشت، له‌له جلوی همه می‌نشست سگ را به لحاف می‌پیچید نگاه می‌داشت. متصل سالزبوری معرفت سگ را نقل می‌کرد، ماچ می‌کرد. باز می‌آمد در میان همه مردم.

به فاصله ساعتی برخاسته به اطاق زن‌ها رفتیم، آن‌جا یک شطرنجی روی میز حاضر بود پرسیدم: «از شماها کی بازی می‌تواند بکند؟» زن لرد سالزبوری که زن پیر ناقلای غریبی است و با آن که سنی دارد خوش‌بنیه و گردن‌کلفت است او گفت: «من حاضرم.» نشستیم شروع به بازی کردیم. با این‌که هم خود زن سالزبوری شطرنج خوب می‌دانست و هم سایر اعیان و اشراف انگلیس که حاضر بودند به او یاد می‌دادند، چند بازی طولی نکشید او را مات کرده و بازی را از او بردم. بعد هم ناظم‌الدوله با مرکیزاف لودیان، وزیر اسکاتلند، یک دست شطرنج بازی کرد و ناظم‌الدوله برد. این وزیر اسکاتلند همان کسی است که در مقدمه دعوای اول دولت با انگلیس‌ها هنگام وزارت میرزا آقاخان با مستر موره متفق شده این اوضاع را فراهم کردند.

خلاصه قدری صحبت کرده رفتیم استراحت کنیم. لرد سالزبوری همراه ما آمد که ما را به اطاق خود برساند از این اطاق‌ها که می‌گذشتیم در یک اطاق طولانی که به طور دالان است پسر ولیعهد با بعضی مردها و زن‌ها مشغول رقص بودند و به صدای موزیک که در اطاق دیگر می‌زدند حضرات می‌رقصیدند. قدری آن‌جا مانده تماشا کردیم و به چرچیل گفتم: «تو برقص.» گفت: «بلد نیستم.» بعد رفتیم اطاق خودمان، سالزبوری ما را رسانده برگشت.

اما تفصیل این اطاقی که امشب شام خوردیم این است که اصل اطاق تمام از تخته و چوب منبت است که خیلی خوب و قشنگ ساخته‌اند و در سقف اطاق چراغ‌های الکتریک کوچک تک‌تک نصب کرده‌اند که بسیار باسلیقه و خوب است و به دیوار این اطاق چهار بیدق کهنه است، تحقیق کردم از کجا است گفتند در جنگ واطرلو [واترلو] دوک ولنقطین از ناپلئون گرفته است و به پدر لرد سالزبوری داده است او هم در این طاق خودش به جهت افتخار نصب کرده است، خلاصه ما در اطاق خود که آمدیم خواستیم بخوابیم چون جزو‌کِش مفقود شده است به قدری حواسم پرت بود که خوابم نمی‌برد و هرکس از در وارد می‌شد یا صدایی بلند می‌شد می‌گفتم آقا دایی است و خبری از کیف آورده است، همین که می‌دیدم خبری نیست بیش‌تر کسل و کدر شده ساکت می‌شدم، بالاخره هرطور بود ناچار خوابیدم و امشب هم بهتر از دیشب خوابیدم و خوب خوابم برد.

اسم باغچه سروی که خیابان ساخته‌اند اپی رنت است و آدم بی‌بلد گم می‌شود.

 

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۶۲-۶۸

نظرات بینندگان