امروز باید برویم به شهر لیطس [لیدز]، بعضی کارخانجات آنجاست ببینیم و از آنجا برویم شهر بریتن [برایتون] که اعتمادالسلطنه و بعضی همراهان هشت شب است آنجا توقف دارند. از خواب برخاستم رخت پوشیدیم و یک تهبندی و ناهار مختصری خوردیم و سوار کالسکه شده و راندیم برای گار [ایستگاه مرکزی راهآهن].
باز مردم جمع شده بودند و داد و فریاد میکردند. صداهای مختلف قالمقال میکردند. کالسکه ما را هم یواشیواش مثل عروس میبردند. آن کالسکه جلوی ما و سوارنظامها هم یواش میرفتند. هرچه هم پیغام میدادیم تند بروند نمیرفتند.
خلاصه به همین شکل رسیدیم به گار و در راهآهن جابهجا شدیم و راندیم از شهر برادفورد (Bradford) تا شهر لیطس (Leeds) تمام را از توی آبادی و تونل گذشتیم. آبادی روی آبادی بود هیچ صحرا و جلگه ندیدیم. چهل دقیقه از برادفورد تا لیطس راه است.
رسیدیم به لیطس، جمعیت شهر برادفورد یکصدوشصت هزار نفر جمعیت دارد. لیطس دویستوشصت هزار جمعیت دارد. خلاصه رسیدیم به گار لیطس، حاکم و اعاظم شهر سرباز و موزیک تمام حاضر بودند.
از گار سوار کالسکه شده باز یواش یواش مثل عروس ما را با کمال تشریفات بردند به هتل دویل عمارت بلدیه. عمارت عالی است اما بزرگ نیست به قدر آن عمارتهای بلدیه شهرهای دیگر نیست. سی سال پیش از این ساختهاند، خود ملکه آمده است اینجا و افتتاح کرده است. راهپله بسیار عالی بزرگی داشت، از پله بالا رفتیم. سرباز دو سمت راهپله ایستاده بودند. طالار بزرگی بود مملو از جمعیت، مثل طالار برادفورد که آنجا خطبه خواندند، یک اُرگ بزرگ بالای اطاق گذارده بودند و دور آن غلامگردش داشت، اینجا هم طالاری است که هر وقت میخواهند کنسرت بدهند در این طالار میدهند. راه هم نبود مگر همان دالانی که از وسط مردم برای ما باز کرده بودند. رفتیم رسیدیم به سکویی که برای ما صندلی گذارده بودند. آنجا ایستادیم. حاکم اذن خواست خطابه را داد به نایبالحکومه، شروع کرد به خواندن، تمام شد. ما هم جوابی دادیم، ناصرالملک به انگلیسی خیلی خوب و بلند خواند و مردم هورا کشیدند و دست زدند و بعد آمدیم در اطاق دیگر که برای راحت [استراحت] ما حاضر کرده بودند. آنجا قدری راحت کردیم و وقت ناهار شد.
عمارتی بود روبهروی این هتل دویل که آن هم از عمارات بلدیه است که برای ناهار باید آنجا برویم. برخاستیم و پیاده رفتیم به آن عمارت. تالارخیلی بزرگی بود شبیه به گار، طاقش تمام شیشه، در اینجا ناهار حاضر کرده بودند. دویستوشصت نفر سر میز بودند. طرف دست چپ و راست ما در بالا دو بالخان [بالکن] بود. در بالکن دست چپ یک نفر عکاس ایستاده بود و چادری از ماهوت قرمز درست کرده سر دوربین عکاسی گذارده بود رو به ما که به هر شکل در سر میز عکس ما را بیندازد. در بالکن دست راست هم زنهای خوشگل بسیار خوب بودند.
ابتدا دعا را خواندند و نشستیم به ناهار. حاکم در وسط غذا به سلامت ملکه انگلیس تستی برد [پیکی زد] و بعد به سلامت ما خطبه غرایی خواند و تست برد، آن وقت خود حاکم و تمام اهل مجلس از اهل نظام و صاحبمنصب و اعضای مجالس شهری، کدخداها و نایبالحکومه، روسای کارخانجات که حاضر بودند نصنیف بسیار خوب مقبولی که اسم ما هم درش بود به آواز بسیار خوب خوشی خواندند و هورا کشیدند. خیلی خوشم آمد. بعد ما برخاسته نطقی کردیم. ناصرالملک به انگلیسی خیلی خوب بیان کرد. باز هورا کشیدند و چپه زدند.
در بین ناهار در بالکن طرف دست راست ما که زنها بودند، یک زن بسیار خوشگل خوبی بود که لباس قرمزی پوشیده بود و خیلی زن بدذات شیطانی بود و اداهای غریب میکرد، زبانش را در میآورد و حرکات بدذاتانه میکرد. من هم متصل به او نگاه میکردم و رویم طرف عکاس نبود و نمیتوانست عکس ما را بردارد، رفت آن طرفی که دختر قرمزپوش و سایر زنها بودند آنها را برداشت آورد طرف خودش، یکدفعه دیدم هیچ این طرف دست راست ما کسی نیست. تعجب کردم و برگشتم دیدم تمام زنها در بالکن عکاس هستند. در این بین عکاس کار خودش را کرد و عکس ما را انداخت. خلاصه ناهار تمام شد. باز دعای آخر ناهار خوانده شد و برخاستیم.
تمام این عمارت پردههای نقاشی بسیار خوب دارد که اغلب از نقاشهای آن ها هم زنده هستند و بسیار پردههای ممتاز است. از آن جمله یک پرده نقاشی بسیار خوب بود که صورت شوریدن هند را به انگلیس کشیده بود؛ یک ببر بنگاله ساخته بود، خیلی مهیب و قوی و قصدش هند بود. زیر دست و پای او چند زن انگلیسی و بچه ساخته بود که آنها را ببر کشته بود، بعد یک زن کجخلق مهیبی ساخته بود که قصدش مضمحل کردن ببر بود که هند باشد، و خیلی پرده عالی بود.
یک پرده دیگر هم بود که یک فوج سوار انگلیس را در حالت حمله از روبهرو در جنگ با فرانسهها که به قشون فرانسه کردهاند زنی کشیده است و بسیار پرده عالی خوبی است و در حقیقت صنعت کرده است. اسم آن زن نقاش که حالا هست این است: [جای اسم خالی است].
خلاصه آمدیم پایین سوار کالسکه شده خیلی دور راندیم برای کارخانه ویلسونها که برادرند و شریک هستند و کارخانجات دیگر. اول رفتیم به کارخانه رختدوزی که از این قرار است:
این کارخانه خیلی بزرگ و اسبابهای زیاد دارد. یک چاقوی خیلی بلندی برای بُرش رختها دارد که این چاقو با چرخ بخار حرکت میکند و یک سنگی است بالا که متصل این چاقو خودش را میدهد به دَم آن سنگ و تیز میشود. وقتی چاقو به لب سنگ میرسد آتش از لب چاقو و سنگ بیرون میآید مثل این که ذوغال روشن کرده باشند. بعد به قدر دویست سیصد آستین سرداری یا بغل دامن سرداری را به قطر یک ذرع روی هم میگذارند و شکل بریدن این را با سفیدی روی آن پارچه میکشند. یک مردی ایستاده است که این پارچه را که به قطر یک ذرع است میدهد به دَم آن چاقو و اندازه را میدهد و چاقو مثل پنیر تر این همه پارچه را که یک ذرع قطر دارد میبرد، خیلی چیز غریبی است، یکدفعه دویست آستین بریده یا دویست بغل سرداری بریده و همینطور چیزهای دیگر از این چاقو بُرش میشود. خیلی اسباب دارد که نمیشود نوشت و در بالای این کارخانه جایی است که این رختها را میدوزند. بعد رفتیم آنجا قدری رخت دوختند خریدیم و آمدیم پایین، اسم کارخانه از این قرار است: [جای اسم خالی است].
بعد رفتیم به کارخانههای ویلسونها، آنجا هم کارخانجات زیاد بود خیلی گردش کردیم خسته شدیم. صداهای غریب و عجیب از این کارخانهها بلند بود که مغز آدم میآمد توی دهنش، خیلی زحمت داد. تمام عملجات این کارخانه اغلب زن و دختر هستند و تمام در اطراف این کارخانجات خانه و منزل دارند. صورتا این زنها خوشگل هستند و گیسهای خوب دارند، اما لباسشان چرک و بد است. دستهای آنها هم به واسطه کار چرک و سیاه است.
خلاصه بعد از زحمت زیاد سوار کالسکه شده آمدیم گار به راهآهن نشسته و راهآهن مثل دیو حرکت کرد و راندیم برای برایتون. پنج ساعت از ظهر گذشته بود که سوار شدیم و همینطور میراندیم رو به لندن و راه هم در کمال عجله و سرعت ساعتی بیست فرسنگ میرفت. هوا هم ابر بود و مه یواش یواش تاریک میشد و هی میراندیم. مدتی که راندیم رسیدیم به گرنتام (GRANTHAM). اینجا استاسیونی [ایستگاهی] است که شام حاضر کردهاند و باید در واگن به همراهان بدهند. راهآهن ایستاد، پیشخدمتها پیاده شدند و شلوغ شد. شام به همراهان دادند. برای ما هم شام آوردند. توی واگن پیشخدمت ما و ناظر ولف هم آمدند توی واگن ما و علاوه شدند بر آن جمعیتی که توی یک واگن از قبیل آقادایی، امینهمایون، مهدیخان، اکبرخان، میرزاحسین و سایرین، بارها روی هم ریخته بودند. اینها هم برای شام ما علاوه شدند.
شام آوردند بخوریم دیدم اشتها هیچ ندارم. گفتم شام باشد هر وقت خواستم میخورم. ناصرالملک هم آمد پیش ما، راهآهن حرکت کرد باز راندیم. آجودان مخصوص با عزیزالسلطان [ملیجک دوم] بنا کردند به صحبت کردن. ما هم لم دادیم ناصرالملک بنا کرد به روزنامه خواندن و میراندیم. از زیر زمین و روی زمین و تونلها میگذشتیم و هی راهآهن بود که متصل از پهلوی ما میآمد و میرفت. باران هم شروع کرد به آمدن و هوا هم تاریک میشد و میرفتیم.
قبل از این که برسیم به شهر لندن شروع کردم به شام خوردن. یک شام گرم و سردی خوردیم. نرسیده به لندن شام تمام شد. باز راندیم تا رسیدیم به شهر لندن، از زیر شهر و روی شهر با راهآهن گذشتیم و از تونلها و کوههای مهیب و جاهای غریب میرفتیم تا وارد گار شدیم. جمعیت چیزی نبود کمکم تهماندههای گار جمع شدند و خیلی مایل بودند که به آنها تعارف کنم. من هیچ اعتنایی به آنها نکردم و گفتم همین قدرها که کردیم کافی است. قدری در گار توقف کردیم. ولف از اینجا رفت به لندن، گفت با سالزبوری کار دارم، و ما حرکت کردیم. مدتی هم از توی شهر لندن با راهآهن میرفتیم. خیلی طول کشید و از این طرف و آن طرف رفتیم تا از شهر بیرون رفته افتادیم به راه راست برایتون، راندیم. هوا هم تاریک شد و باران هم میبارید. دیگر معلوم نبود کجا میرویم و چه میکنیم. عزیزالسلطان میخواست بخوابد، من به مهدیخان گفتم صحبت بکند که خوابش نبرد. خودمان باز لم دادیم و ناصرالملک روزنامه میخواند و میرفتیم تا ساعت یازده به نصف شب مانده رسیدیم به گار بریتن. اعتمادالسلطنه، امینخلوت، صدیقالسلطنه، ابوالحسنخان، احمدخان و سایر اشخاصی که در بریتن بودند دیده شدند. خیلی خیلی از دیدن آنها خوشوقت گردیدیم. ملکمخان هم اینجا دیده شد که تشریف آورده بودند.
حاکم بریتن در گار بود. من و حاکم بریتن، امینالسلطان، ملکمخان در کالسکه نشسته خیلی راندیم تا رسیدیم به منزل که برای ما معین شده بود. این جا خانه داود ساسن یهودی است که در لندن هم مهمان او شده بودیم. خانه بسیار خوبی است رو به دریا نگاه میکند. عمارتش مثل عروس بزککرده است. مبلهای خوب، اطاقهای مزین دارد. چراغهای الکتریسیته دارد. خیلی خیلی جای قشنگی است. اطاق خودمان را دیدیم. اطاقهای همراهان را گردش کردیم. امینالسلطان، عزیزالسلطان، سایرین در مرتبههای [طبقههای] بالا منزل دارند، خیلی پله میخورد.
این شهر را شب دیدم شهر بسیار خوب مصفای مزین با روح خوبی به نظرم آمد. خیابانهای وسیع شهر، پاک، تمیز، دیوارهای سفید مثل سایر شهرها که دیوارها و خودش تمام سیاه و مثل دیوار مطبخ بود این شهر نبود. اشخاصی که در هتل منزل دارند همانجا هستند اینجا نیامدهاند. از همه بهتر شهر بیصدای آرام خوبی است. نصف شب خوابیدم.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱۵۳-۱۵۷.