arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۶۴۳۵۳
تاریخ انتشار: ۵۹ : ۲۳ - ۰۵ مرداد ۱۳۹۹

یادداشت‌های ناصرالدین شاه شنبه ۵ مرداد ۱۲۶۸؛ اهالی برایتون همه خوش‌لباس و پاکیزه‌اند

اهالی این‌جا همه خوش‌لباس و پاکیزه، عمله و گدا در این‌جا کمتر است اغلب نجبا و متمولین و معتبرین هستند، یا از لندن و اطراف آمده‌اند این‌جا برای تفرج... همه جا آذین بسته بودند. به فارسی و انگلیسی خوش‌آمد و خوش باد نوشته بودند در این شهر دو پُل ساخته‌اند... پل دویمی... پل خوبی است... طول این پل یک هزار و یکصد و پانزده پای انگلیسی که قریب چهارصد قدم ما است می‌باشد. عرض آن قریب یکصد قدم می‌شود، اما همه جا عرض آن یکی نیست... بیست‌و‌سه سال است پل را ساخته‌اند.. در اواسط پل پله‌ایست که به آب می‌رسد در حقیقت اسکله کشتی‌های کوچک و بادبانی است...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

اهالی برایتون همه خوش‌لباس و پاکیزه‌اند

صبح از خواب برخاستیم، خون بواسیرمان که از هلاند [هلند] باز شده بود و می‌آمد، گاهی نمی‌آمد و کم زیاد می‌شد، حالا خیلی کم شده، اما به کلی بند نیامده. هر وقت جایی می‌روم باز یک لکه می‌آید و همان یک لکه ضعف می‌دهد. دیشب را خوب خوابیدم، راحت بودم.
لباس پوشیدم عزیزالسلطان [ملیجک دوم] آمد. احوالش خوب بود رفت باز در گردش این شهر، تماشاخانه، آکواریوم، همه چیز دارد. بسیار خوب شهری است.
پیش‌خدمت‌ها که این‌جا بودند می‌گفتند دریا همه روزه خیلی سخت منقلب بود، از دیروز آرام شده است. ناهار خوردیم بعد از ناهار قدری کار داشتیم. حالا یعنی در این شهر راحت و آسوده هستیم، تشریفات نداریم و به میل خودمان باید گردش کنیم.
گفتیم کالسکه حاضر کنند. دو ساعت از ظهر گذشته سوار شدیم. تفصیل سواری روز راحت ما از این قرار است: یک دسته سواره‌نظام که از هر شهر زیادتر بود حاضر شده بودند، لرد مِر، حاکم شهر، با لباس قرمز خز و قاقمش حاضر پهلوی ما توی کالسکه نشسته بود. لارِنسُن هم از لندن آمده بود او هم پهلوی ما نشست. امین‌السلطان هم نشست. یک نفر از کدخدا‌های شهر هم یک چماق مطلای بزرگ بلندی روی دوشش گرفته بود جلو جلو ما می‌رفت. جزء تشریفات بود.
این عمارت ما رو به دریا و خیابان است، از این خیابان که می‌رویم خیابان وسیعی است یک طرفش دریاست و یک طرفش عمارات عالی چهار پنج مرتبه [طبقه]است که به این خیابان و دریا نگاه می‌کند؛ زیرا این خیابان طرف دریا یک مرتبه دیگر است تا دریا که از آن مرتبه دیوار بلندی است که یک سمت این خیابان طرف دریا آن دیوار بلند است و بسیار جای خوبی است. این خیابان وسیع از سمت دریا و خانه‌ها به فاصله چراغ‌های گازدار که شب‌ها روشن می‌شود و این چراغ‌ها و دریا و چراغ‌های عمارت در شهر خیلی جلوه دارد.
در این شهر دو پُل ساخته‌اند، می‌رود توی دریا، نه این باشد که بندر باشد و کشتی بیاید، فقط محض تماشا و گردش است. کشتی بزرگ در این دریا نمی‌آید. پل اولی پل باریکی است طولانی، آخرش جای گردی است برای گردش، چون خیلی باید پله بخورد برود پایین آن‌جا پیاده نشدیم. گفتند آن یکی پل بهتر است، راندیم برای آن پل. جمعیت زیاد هم از مرد و زن بچه همین‌طور این طرف و آن طرف خیابان بودند تا ما را رساندند به درِ پل دویمی که پل خوبی است و چهل هزار لیره کمپانی‌ها خرج این پل کرده و مداخل می‌کنند. طول این پل یک هزار و یکصد و پانزده پای انگلیسی که قریب چهارصد قدم ما است می‌باشد. عرض آن قریب یکصد قدم می‌شود، اما همه جا عرض آن یکی نیست، بعضی جا‌ها زیاد بعضی جا‌ها کمتر است. بعضی جا‌ها خروج دارد. بیست‌و‌سه سال است پل را ساخته‌اند.
در اول پل اطاقی بود سقف آن مخروطی، در آن‌جا شناگر قابلی بود او را آوردند پیش ما، در منتهی الیه پل بودیم، که در حضور ما شنا کند. آدم جوان موسیاهی است، در دو طرف صورت نزدیک گوش اندک ریش دارد باقی را می‌تراشد. اما خیلی قوی و گردن‌کلفت، تمام اعصاب قوی است. اسم او پروفسور ردیش (Professeur Reddish) از اهل لیورپول است. آمد در حضور از بالای بام اطاقی که در روی پل بود و از آن‌جا تا آب ارتفاع زیادی داشت با پیراهن آهاردار با شلوار ماهوت خود را انداخت به دریا مدتی در زیر آب بود، بیرون آمد، در کمال سهولت شنا شد. از قوت افتادن پشت پیراهن او ترکید. چکمه خود را کنده بود شنا کرد. در اواسط پل پله‌ایست که به آب می‌رسد در حقیقت اسکله کشتی‌های کوچک و بادبانی است از آن‌جا بیرون آمد.
بعد رفتیم در همان اطاق پل که متعلق به شناگر است. دختری بود آب‌بازی می‌کرد، او را تماشا کردیم. حوضچه ساخته‌اند جلوی آن به عینه مثل حوضچه‌های آکواریوم بلور است مگر آن‌که بالای شیشه قدری باز است، مثل آکواریوم تمام گرفته نیست. حوضچه پر آب است. جلوی آن پرده بود. پرده بالا رفت، دختری پانزده شانزده ساله بسیار خوشگل سفید، لباس سیاه چسبان پوشیده، سینه‌ها و بازو‌های برهنه بود، گیسو‌های طلایی افشان به دوش او ریخته در زیر آب به حالت قشنگی دراز کشیده بود. چشم‌های او باز بود. مدتی جلوی ما دراز کشیده بود، در زیر آب با کمال آسودگی برخاست نشست کم‌کم بالای آب آمد ایستاد. آب از سر و صورت او می‌ریخت. بعد بعضی چیز‌های دریایی گوش‌ماهی و صدف ریختند توی آب، دختر سبد کوچکی در دست داشت رفت زیر آب یکی یکی این‌ها را جمع کرد با تفنن تمام بالا آمد. بعد در زیر آب از پشت شیشه حرف زدند بالا آمد جواب داد یک شیر برد زیر آب در زیر آب خورد بدون این‌که آب به دهن او برود شیشه خالی را رها کرد آمد روی آب. مدتی به حالت نماز مسیحی در زیر آب نشست، کار‌های غریب کرد و زیاد خوشگل بود. با سفیدی و لطافت و مو‌های نازک مثل پری‌های دریایی به نظر می‌آمد.
در اطاق دیگر روی پل چیز غریبی دیدیم؛ یک زن و یک مرد آن‌جا بودند. یک کله آدم از چینی روبه‌رو جایی گذاشته بودند. زنکه رفت پشت پرده نمی‌دانم چه کرد. کم‌کم به تدریج این کله چینی کله آدم زنده شد. کله دختری بود حرف می‌زد، باز دوباره کم‌کم به تدریج چینی شد، باز کم‌کم به تدریج محو شد. خیلی عجیب بود! یک استخوان نهنگ بزرگی که در قدیم خود را به این‌جا زده بود گرفته بودند در این‌جا گذاشته آمد دیدیم.
در سر پل دکان‌های کوچک کوچک هست، اسباب خرازی می‌فروشند، اسباب‌بازی اطفال همه جور می‌فروشند. صاحب دکان‌ها دخترند. قدری اسباب برای عزیزالسلطان خریدیم. خود عزیزالسلطان امروز با ما نبود، خودش رفته بود بازار.
از آن‌جا خواستیم یک سر برویم آکواریوم حاکم راضی نشد گفت: «مردم زحمت کشیده‌اند آذین بسته‌اند، در کوچه‌ها جمع شده‌اند، منتظرند. یک گردش در شهر باید کرد.» خلاصه ما را برد و دور شهر گرداند. زن و مرد زیاد بودند، زن‌های خوشگل، دختر‌های خوشگل، گیسو‌های آن‌ها افشان به دوش آن‌ها ریخته مثل درویش‌ها. اهالی این‌جا همه خوش‌لباس و پاکیزه، عمله و گدا در این‌جا کمتر است اغلب نجبا و متمولین و معتبرین هستند، یا از لندن و اطراف آمده‌اند این‌جا برای تفرج.
همه جا آذین بسته بودند. به فارسی و انگلیسی خوش‌آمد و خوش باد نوشته بودند. برای شب تهیه چراغان دیده بودند. دور زدیم رفتیم رو به آخر شهر. در بین رفتن حاکم گفت: «من دیگر حاکم نیستم از خاک من خارج شد.» گفتیم: «این‌جا که همان شهر است کوچه‌ها و خانه‌ها متصل، چطور از خاک تو خارج شد؟» گفت: «خیر، از این‌جا داخل هو شدیم و حاکم هو علیحده است. هو سی هزار جمعیت دارد، برایتون (Brighton) یکصد هزار.» باز قدری رفتیم حاکم گفت: «حالا باز حاکم شدم داخل خاک براطن [برایتون]شدیم.»
خلاصه دوری زدیم باز آمدیم کنار دریا به آکواریوم پله می‌خورد پایین می‌رفت. خیلی وسیع و بزرگ است، حوضچه‌های بزرگ آینه‌های بزرگ دارد. زن و مرد زیاد بودند. دسته دسته در اطراف، دکان‌های خرازی بودند آن‌جا دختر‌ها فروش می‌کردند. این‌جا قدری خرید کردیم. زن‌ها اصراری داشتند به ما دست بدهند ما هم دست آن‌ها را عبورا می‌گرفتیم. دست پیرزن‌ها را همین‌قدر دستی می‌زدیم رد می‌شدیم، دست زن جوان‌ها و دختر‌ها را فشار می‌دادیم. گاهی پیرزن‌ها را رد می‌دادیم، دست خوشگل‌ها را می‌گرفتیم. بعضی اقسام ماهی دارد. مرغابی که در زیر آب شنا می‌کند دیدیم. حیوانی که خرچنگ می‌خورد دست و پا و بال‌های عجیب دارد مثل سفره دیدیم. بسیار حیوان عجیب و کثیف مهیبی بود. یک ماهی ریزه دیدیم که شفاف بود مثل این‌که از بلور رنگین ساخته باشند یا مثل بارفتن [نوعی شیشه – انتخاب]. از حیوانات زیر آب که مثل گل هستند دیدیم. به آن‌ها غذا دادند تماشا کردیم. سگ آبی تعلیم‌داده دیدیم با صاحبش بازی می‌کرد، ماچ می‌کرد، دست می‌داد. شیر آبی دیدیم که او را هم تعلیم داده بودند؛ به فرمان صاحبش بود، هرچه می‌گفت: می‌کرد. مثل این‌که زبان می‌فهمد.
آکواریوم را گردش کردیم بیرون آمدیم از پایین کنار دریا رفتیم. دیگر از کوچه بالا نرفتیم. کوچه پایین به دریا نزدیک، کوچه بالا مرتفع است و مثل دیواری در طرف مقابل دریا دیده می‌شود. از آن بالا مردم ما را تماشا می‌کردند یعنی از کنار کوچه بالا ایستاده بودند نگاه می‌کردند. خیلی مرتفع است. بعضی جا‌ها هم از کوچه بالا به کوچه پایین پله دارد که مردم می‌روند و می‌آیند. در کنار دریاچه‌ها دختر و پسر بازی می‌کردند ریگ پاک صاف بود خواستیم تماشا کنیم، پیاده شدیم از روی ریگ‌ها که می‌غلطیدند و از زیر پا در می‌رفتند سرازیر شدیم، مردم هم از اطراف که ما را دیدیند رو به این نقطه گذاشتند. دختری بود گردن‌کلفت پاچه‌ها را بالا زده بود با دو سه دختر کوچک‌تر در کنار [ساحل]توی آب می‌رفتند بازی می‌کردند. آن دختر گردن‌کلفت خوشگل و چاق و ملوس بود. گیسو‌های طلایی او پریشان به دوش او ریخته بود. ساق پُر سفید و لطیفی داشت. او را تماشا می‌کردیم، اما ازدحام مردم نگذاشت. حاکم شهر هم با لباده بلند مخمل آن‌جا ایستاده بود. لابد [ناچار]برگشتیم از سینه کشتی به زحمت بالا می‌آمدیم. مردم همه به اجماع زور آورده بودند بالا، با بالاپوش رسمی مخمل خود را می‌کشید بالا. در این بین پای ادیب در رفت به حاکم خورد حاکم به مردم، خنده در گرفت. امین‌السلطان هم بود، عزیزالسلطان نبود. دوباره به کالسکه نشسته راندیم.
آمدیم منزل. منزل ما خانه آلبرت ساسون است. بسیار مزین و مجلل و قشنگ است. تمام پنجره‌ها رو به دریا باز می‌شود. خیابان و کوچه‌های این شهر هم بسیار تمیز و قشنگ است. این عمارت با این منظر شبیه است به عمارت شاه‌بندر که در الف. لیله [هزارویک شب]ما میرزا ابوالحسن کشیده است و کشتی شاه پریان در مقابل آن می‌ایستد. عجب عالم و صفایی دارد به عینه قصه‌های الف. لیله است.
به منزل رسیدیم، چای و عصرانه خوردیم، راحتی کردیم. امشب ساعت هفت‌ونیم حاکم می‌آید آن‌جا ما را ببرد به مهمانی شام رسمی که در عمارت دولتی قدیم این‌جا می‌دهند. شام رسمی است و در آن‌جا خطابه معمول خوانده خواهد شد و در همان‌جا هم اوضاع طیاطری [تئاتری]است.
در ساعت هشت حاکم آمد، تمام ملتزمین هم؛ امین‌السلطان، اعتمادالسلطنه، صدیق‌السلطنه، امین‌خلوت و سایر همراهان لباس رسمی پوشیده حاضر بودند خیلی جلوه داشت. قبل از رفتن یک جواهری آمد، به قدر هزار لیره، انگشتر، دست‌بندِ ساعت‌دار و ... از او خریدم، بعد در ساعت هشت من و امین‌السلطان و حاکم ساسون توی کالسکه نشستیم، همراهان هم در کالسکه‌های خودشان نشستند و راندیم. خلی رفتیم و دور زدیم تا رسیدیم به خانه حاکم. شهر را هم تمام چراغان کرده بودند.
وارد عمارت شدیم، این عمارت را ژرج انگلیس در قدیم ساخته است، عمارت عالی است. اول داخل اطاق بزرگی شدیم، که زن زیادی آن‌جا ایستاده بودند، یک دختر خوشگلی گیس‌هایش را ریخته بود، نقل داشت، زن‌های دیگر هم خوشگل بودند. از آن‌جا گذشته اطاق به اطاق، دالان به دالان گذشتیم، این عمارت قدیم است، اطاق زیاد بزرگ ندارند، تمام چراغ‌های اطاق الکتریسیته است. توی این اطاق‌ها و دالان‌ها تمام سرباز ایستاده بود...، از دو طرف صاحب‌منصب نظامی هم در این اطراف بود حاضر بود، از اطاق‌ها گذشتیم، داخل اطاق بزرگی شدیم که میز شام چیده بودند، اطاقش به وضع و طور‌های قدیم است که وضعش را نمی‌توان نوشت، جور غریب طاق زده‌اند، یک چهل‌چراغ بسیار گنده بزرگی از وسط این تالار آویزان کرده بودند، خیلی بزرگ بود، اما کهنه بود و بد، به قدر یکصدوبیست نفر در سر این میز شام دعوت داشتند، رفتیم سر میز باز دعا را مختصرا یک مردی خواند و نشستیم. دست راست من ساسون نشسته بود و دست چپ من مِر حاکم زیردست ساسون، ملکم‌خان و اعتمادالسلطنه، عزیزالسلطان، ایرانی‌ها همین‌طور تا پایین، سمت مر حاکم هم امین‌السلطان و مجدالدوله، امین‌خلوت و سایرین نشسته بودند. چند میز هم روبه‌رو بود که دورش مردم نشسته بودند، عزیزالسلطان به سلامت اعتمادالسلطنه شام‌پنی [شامپاین]خورده بود خیلی خوشمزه بوده است و مردم همه خندیده بودند، دست زده بودند و خوش‌آمد گفته بودند.
خلاصه شام خوردیم و مر برخاست و نطقی کرد و ما هم جواب دادیم، ملکم‌خان ترجمه کرد و از سر شام برخاستیم و آمدیم به اطاق دیگر قدری راحت [استراحت]کردیم، دست و رویی شستیم بعد با همان تشریفات تجملات آمدیم بیرون از عمارت. باغی بود چراغان کرده بودند، زن زیادی از دو سمت ایستاده بودند، از میان آن‌ها گذشتیم و هورا کشیدند. رفتیم داخل یک عمارت دیگری شدیم که آن هم جزء همین عمارت است. این عمارت سابق بر این طویله این عمارت بزرگ که شام خوردیم بوده است بیست سال است که از طویلگی موقوف داشته جای کنسرت و رقص بال [باله]قرار داده‌اند، یک جای بزرگ گردی است دو مرتبه [طبقه]، طاق چوبی دارد، یک اُرگ بزرگ هم این‌جا است که در وقت رقص و کنسرت این ارگ را می‌زنند. این عمارت و آن عمارتی که شام خوردیم هر دو ارثا متعلق به ملکه بوده است. ملکه در اول دولت که آمده بوده است به برایتون خیلی به او بی‌اعتنایی کرده‌اند او هم بدش آمده است گفته است دیگر این شهر نمی‌آیم و قدغن کرده است که اولادش هم به این شهر نیاید و این دو عمارت را هم به اهالی شهر بخشیده است، آن وقت هم این شهر محل اعتنا نبوده است، بعد از آن‌که این عمارت را ژرج این‌جا ساخته است یواش یواش محل آباد خوبی شده است. خلاصه در این عمارت هم زن و مرد زیادی ایستاده بودند. رفتیم، صندلی بزرگی برای ما گذارده بودند، برای همراهان صندلی گذارده بودند، ابتدا ایستاده لرد مِر اجازه خواست، نایب‌الحکومه با زلف مصنوعی خطبه مفصلی خواند ما هم جوابی دادیم، ملکم‌خان ترجمه کرد. بعد روی صندلی‌ها نشستیم، امین‌السلطان، عزیزالسلطان و سایر هم نشستند، اعتمادالسلطنه [و]صدیق‌السلطنه از سر شام رفتند منزل این‌جا نیامدند و خیلی خبط کردند چراکه این‌جا خیلی تماشا داشت. شروع کردند به زدن موزیک، اسباب بندبازی هم آویزان کرده بودند. ابتدا یک دختر بسیار خوشگل مقبولی به سن چهارده سال زلف‌های افشان از این طرف و آن طرف ریخته که اسمش جلال‌الدین و از اهل ینگ دنیا و اصلا یهودی است، لباس چسبان بسیار خوب قشنگ مقبولی پوشیده بود که ران و... پیدا بود آمد رفت بالا بنا کرد به بازی کردن و معلق زدن، حقیقت کار‌هایی که کرد به عقل راست نمی‌آمد؛ بالا رفت، یک ور شد، خلاصه بازی‌های خوب و حرکات عجیب کرد، آخر تاب خورد و تاب خورد یک طنابی این طرف از بالای طاق آویزان کرده بودند و یک مردی نگاه داشته بود، در بین تاب خوردن پنج ذرع مانده به این طناب پرید و این طناب را گرفت، در آن طناب هم بازی‌های خوب کرد و آمد پایین. بعد یک مردی آمد که لباس قرمزی پوشیده بود و تمامش را پولک دوخته بود و برق می‌زد. این مردکه مثل مار همین‌طور به خودش می‌پیچید و چرخ می‌خورد مثل جانور سرش را می‌آورد لای پایش، پایش را می‌زد، بدنش حالت موم را داشت. موم را نمی‌توان این‌طور در دست حرکت داد و گرداند، خیلی معرکه بود! بعد دو نفر دیگر آمدند که معلق می‌زدند و یکی از آن‌ها آلزاس لورنی بود. این دو نفر هم کار‌های غریب می‌کردند؛ اول یک میزی آوردند که پایه‌هایش یک ذرع بود و به قدر کرسی‌های زنانه بود، اول از روی او یک معلق زد روی مچ دست خودش بعد سه معلق دیگر زد، بعد دو کرسی روی هم گذارد و معلق زد، همین‌طور تا هشت کرسی روی هم گذارد که هشت ذرع ارتفاع داشت، از آن بالا وارو می‌زد روی مچ خودش بعد هفت معلق دیگر هم می‌زد، خیلی کار غریبی بود و تعجب داشت که مچ این مردکه عیب نمی‌کند! بعد سه نفر آمدند که خودشان را به ترکیب ژاپنی‌ها درست کرده لباس ژاپن پوشیده بودند؛ ابتدا بازی گلوله‌بازی کردند، هر کدامی چهار گلوله در دست داشتند، و به هوا می‌انداختند و گلوله‌ها متصل در هوا بود و معلوم نبود که در دست این‌ها باشد، خیلی غریب بود. بعد یکی از آن‌ها چند کبوتر آورد عادت داده بود که ول کند و بعد بیاید روی دیو جامه که به سرش مثل چتر می‌زد بنشیند. کبوتر‌ها را ول کرد، یکی دو تا آمدند نشستند، باقی دیگر نیامدند و رفتند مرتبه‌های [طبقه‌های]بالا که زن‌ها بودند روی ستون‌ها نشستند و خیلی اسباب خفت مردکه شد.
بعد باز همین سه نفر کاردبازی غریبی کردند، کارد‌های بزرگ مثل کارد‌های مطبخ به آن بزرگی و تیزی آوردند، هر کدامی سه چهار کارد در دست گرفتند و بنا کردند به هوا انداختن. متصل کارد‌ها را به هوا می‌انداختند و می‌گرفتند و دست‌شان هیچ نبود، خیلی چیز تماشایی است و دیدنی، بعد بنا کردند این کارد‌ها را به هم انداختن، دور ایستادند هی کارد‌ها را به هم انداختند. کارد‌ها [را]به یک جلدی می‌گرفتند و می‌انداختند که متصل کارد‌ها روی هوا بود و بازی عجیبی بود.
هوای این‌جا خیلی گرم بود، جمعیت زیاد بود، تمام منفذ‌های این‌جا را هم گرفته بودند، شام هم خورده بودیم، کم مانده بود احوال‌مان به هم خورد. خوب شد که بازی‌ها تمام شد، برخاستیم، دختر بندباز که با لباس رسمی خودش را پوشیده بود آن‌جا ایستاده بود آواز کردیم آمد جلو قدری با او حرف زدیم از نزدیک هم که او را دیدم خیلی خوشگل و خوب بود، آن دو نفر که هم بازی می‌کردند و وارو می‌زدند آن‌ها را فرستادم آوردند قدری هم با آن‌ها حرف زده، سوار شده آمدیم منزل قدری راحت کرده خوابیدیم.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱۵۷-۱۶۴.

نظرات بینندگان