arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۶۶۸۰۸
تاریخ انتشار: ۵۹ : ۲۳ - ۱۷ مرداد ۱۳۹۹

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه، پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۲۶۸؛ شب را باید برویم به تماشاخانه ادن، تماشاخانه بسیار خوبی است

شب را باید برویم به تماشاخانه ادن. خلاصه رفتیم. تماشاخانه بسیار خوبی است. چند پله کوچک بالا رفتم. روبه‌روی سن لژ وسیعی بود، روی صندلی نشستیم. امین‌السلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، سایرین، فخرالملک و غیره بودند. ایرانی زیادی بودند، جمعیت هم خیلی بود. ترکیب و وضع این تماشاخانه هیچ شباهتی به سایر تماشاخانه‌ها ندارد، به طرز دیگر ساخته شده است. دومرتبه [دوطبقه] است اما لژهای کوچک کوچک مثل سایر تماشاخانه‌ها ندارد، اطراف مثل غلام‌گردش [راه‌رو] است که در آن‌جا مراتب دارد، روی صندلی می‌نشینند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

صبح از خواب برخاستیم، رخت پوشیدم. قبل از ناهار این اشخاص به حضور آمدند: سید حمزده آل‌جری [الجزایری] که از اولاد ابوبکر است. جوان عربی است بلندبالا، خوش‌سیما و بسیار آدم بانمکی است. اصل سیمای عرب را دارد. برای تماشای اکسپوزیسیون [نمایشگاه] آمده است. مسیو برازا حاکم کن‌کو [کنگو] فرانسه است که می‌رود به کن‌کو، جنرال آرتون، دکتر گوبله دندان‌ساز، مسیو دبلووتسن، مسیو بلوویتس اصلا فرانسه است، قد کوتاه تنه گنده دارد، ریش‌های فَوُری، سنش زیاد است اما بنیه‌اش خیلی خوب است. اگرچه اصلا فرانسه است اما مدتی است که کرسپندانس [خبرنگار] روزنامه طمس [تایمز] لندن است که اخبارات انگلیس و سایر جاهای فرنگ را در تایمز می‌نویسد.

ناهار خوردیم. بعد از ناهار یک ساعت از ظهر رفته کالسکه حاضر شد، من و جنرال و بالوا، میرزا محمدخان در یک کالسکه نشسته راندیم برای آنگن. از پارک مونسو گذشته از آخر محلات پاریس از دروازه سانتوآن (Saint-ouen) گذشته، از دهی که همین اسم را دارد عبور کرده، از نهری که دستی ساخته‌اند از آب سن، از روی پل عبور کرده داخل ده به قصبه وَنسِن رسیدیم. کلیسای بزرگی دارد.

از آن‌جا داخل قصبه و ده اپی‌نای (Epinay) شده بعد به قصبه آنگن رسیدیم. جمعیت زیادی خبر شده حاضر بودند. دمِ قهوه‌خانه پیاده شده رفتیم بالای قهوه‌خانه. آن‌جا هم جمعیت زیادی بود. قدری بالای قهوه‌خانه ایستادیم. مجدالدوله، ابوالحسن‌خان، ادیب‌الملک و بعضی از آدم‌های ما هم که عقب ما بودند رسیدند. قایقی برای ما حاضر کرده بودند، آمدیم سوار شده راندیم. بالوا و جنرال هم پهلوی ما بودند، آب دریاچه زرد رنگ بود و عمق دریاچه هم کم، یک ذرع بیش‌تر نیست. تفصیل این آنگن را در روزنامه سفر اولم مشروحا نوشته‌ام حالا لازم نیست که شرح بدهم، همین‌قدر می‌نویسم که جای باصفای خوبی است.

خلاصه اهالی آنگن قایق‌های زیاد درست کرده بودند، توی آن‌ها سوار شده در اطراف ما گردش می‌کردند. دخترهای خیلی خوشگل خوب امروز این‌جا دیدیم که گیس‌های زرد بلند داشتند و ریخته بود به صورت و پشت‌شان. توی قایق در اطراف ما گردش می‌کردند، بسیار عالم خوبی داشت.

امروز باید برویم به عمارت ییلاقی پرنسس مُتیلد که در این‌جا دارد. در سفر دویم که این‌جا آمدیم به باغ و عمارت همین پرنسس متیلد رفتم اما خودش نبود. این دفعه او را دیدم. خلاصه راه پارک پرنسس از زیر یک پل کوچکی است که چادر قایق ما به آن پل گیر می‌کند، به این جهت از زیر آن پل نرفته ما را از راه دیگر بردند. توی کوچه‌باغ‌های آنگن پیاده شدیم، با پای خودمان این راه طولانی را گرفته هی رفتیم و خسته شدیم. یک فرنگی فضول هم که قایق‌های این دریاچه در اجاره اوست جلوی ما افتاده بود و هی فضولی می‌کرد و حرف می‌زد. با جنرال و بالوا صحبت می‌کرد، آدم به این فضولی هیچ در دنیا نیست، مگر میرشکار.

خلاصه با خستگی و عرق زیادی که کردیم وارد پارک شدیم. تا این‌جا هم آن‌چه رعیت آنگن بود از بچه و بزرگ ما را عقب کرده بودند. این‌جا درِ پارک را بستند که آن‌جا نیایند و ما داخل پارک شدیم. همین‌ که داخل شدیم پرنسس متیلد را دیدیم که با لوئی ناپلئون می‌آیند. لوئی ناپلئون برادرزاده پرنسس است. پرنسس متیلد دختر رژن بناپارت برادر ناپلئون اول است. این لوئی ناپلئون پسر پرنس ناپلئون است که پرنس ناپلئون برادر پرنسس متیلد است و این دو پسر و دختر رژن بناپارت هستند که برادرزاده ناپلئون اول می‌شوند. پرنس ناپلئون را از فرانسه بیرون کرده‌اند، حالا در سوئیس است، زنده هم هست. پرنسس متیلد هفتادویک سال دارد، لوئی ناپلئون جوان است، ریش سیاه‌رنگ پریده‌ای داشت. می‌گفت: «در قشون ایطالیا منصب دارم و آن‌جا خدمت می‌کنم.» چون از فرانسه مایوس شده آن‌جا مشغول خدمت است. جرمن باپس Germain Bapst جواهری که پسر باپس جواهری است و در سفر اول گلوبند الماس بزرگ را از او خریدم و با امین‌السلطان مرحوم رفیق بوده دیده شد، گویا با پرنسس آشناست، این‌جا بود، زن بسیار خوب مقبول خوشگلی داشت که الحق دسته‌گلی بود. توی این پارک راه می‌رفت، زن طنازی، چشم کبودی رنگ‌پریده‌ای که با آن رنگ پریده یک آب رنگ خوبی داشت و خیلی جلوه می‌کرد، حقیقت وقت... و برای... بسیار خوب است.

خلاصه پارک بسیار مقبول خوبی است، گل‌کاری خوبی داشت. زمین این پارک تمام آویشن و کاکائویی است. اول گمان نمی‌کردم که این‌ها باشد، دست زدم دیدم خیر همان است و بوی خوبی می‌داد. خلاصه رفتیم توی اطاق و عمارت پرنسس که عمارت خوبی است، نشستم. این پرنسس متیلد اگرچه هفتادویک سال دارد اما خیلی خوش‌بنیه و قوی‌جثه و زرنگ است. بستنی خوردیم، آب خوردیم. در یک اطاقی جای بولی پیدا کرده بول کردیم. نان گرم تازه خوبی کنیزهای پرنسس پخته بودند آوردند خوردیم. اما جلوه این پارک به آن زن خوشگل جواهری بود.

از شاهزادگان کسی را که اذن داده‌اند در پاریس توقف نماید یکی همین پرنسس متیلد است که از خانواده‌های ناپلئون است، یکی هم دو دومال است که پسر لوئی فیلیپ است و در قصر شان‌تی‌لی منزل دارد.

خلاصه چون خبر کرده بودیم که به لوکزامبورگ برویم و دیر می‌شد، برخاسته آمدیم. یک پیرزن هشتادویک‌ساله آن‌جا دیدم که با این سن به قدری زرنگ بود و تند راه می‌رفت که هیچ همچه نمی‌شد. این پیرزن دختر مارشال کاستیلیان است، زن بولانکو. مارشال کاستیلیان از سردارهای کهنه فرانسه در عهد ناپلئون سیم و رئیس اردوی لین بوده است. بولانکو در سفارت فرانسه در عهد ناپلئون سیم اتشه میلیتر بوده در یک روزی که در آلمان سان قشون در حضور گیوم می‌دادند اسب او را برداشته زمین زده مرده است. خیلی زن بالابلند خوش‌سیمایی بود.

خلاصه آمدیم. شاهزاده خانم هم با [ما] آمد. چون کشتی بزرگ از زیر آن پل نمی‌آمد به کشتی کوچک شاهزاده خانم سوار شدیم. خود شاهزاده خانم لوئی ناپلئون، زن پسر جواهری، آن زن پیر و جنرال برانژاه بالوا، مجدالدوله، ابوالحسن‌خان پیش ما نشسته و راندیم. آن زن‌ها و دخترهای خوشگل هم که وقت آمدن ما بودند باز در قایق‌های خودشان دور ما را گرفتند و همان‌طور خوشگل بودند و راندیم تا رسیدیم به دمِ قهوه‌خانه آن‌جا پیاده شدیم. شاهزاده خانم و همراهانش هم با ما آمدند بالای قهوه‌خانه آن‌جا قدری ایستاده بعد با ما وداع کرده توی قایق نشسته رفتند. میرزا محمدخان در قایق فرنگی‌ها تنها خودش گیر کرده بود و از آن‌جا تا این‌جا پارو زده بود آمد. دستش تاول کرده بود. باشی همین‌طور شده، دست او هم تاول کرده، هردو از درد دست می‌نالیدند. میرزا نظام هم عقب بود رسید. سوار کالسکه شده از همان راهی که آمده بودیم مراجعت کردیم.

به شهر پاریس که رسیدیم راه را کج کرده راندیم برای موزه معدن لوکزامبورگ. وقت تنگ بود، خسته هم بودم، رسیدیم به موزه پیاده شدم. دیرکتور [مدیر] موزه که مرد پیر قدبلندی بود و ریش سفیدی داشت و اسمش این است: موسیو هاطن دلاگوپلیر، آمد دست دادیم، تعارف کردیم. اول ما را برد به خانه خودش که چسبیده به این موزه است. خانه خوبی داشت. زنش آمد جلو، رفتیم توی اطاق قدری هلو و میوه بستنی حاضر کرده بودند خوردیم. کم مانده بود آفتاب هم غروب کند، برخاسته آمدیم موزه. برادر سعدی کارنو [رئیس‌جمهور فرانسه] هم که اسمش ادلف کارنو است بود. بنا کردیم به گردش کردن. اگرچه هوا تاریک بود و درست دیده نمی‌شد اما تمام میزها را دیدیم. سنگ‌های جواهر قیمتی خیلی داشت. ده روز گردش این موزه وقت لازم دارد که آدم تمام این‌جا را ببیند اما ما با این کمی وقت و تاریکی هوا و خستگی نمی‌شد که همه را به دقت ببینیم. سنگ‌های طلا و نقره جواهرات که داشت دست گرفته تماشا کرده آمدیم. پایین.

اداره این موزه یک باغ کوچک مخصوص خوبی به جهت عملجات خودش دارد که اهل شهر و خارجه داخل این باغ نمی‌شوند، از این باغ کوچک هم دیوار آهنی است با باغ بزرگ لوکزامبورگ دری دارد که قفل است. به باغ کوچک آمده از آن‌جا داخل باغ بزرگ لوکزامبورگ شدیم. تا داخل باغ شده، همین که مردم فهمیدند که ما داخل باغ شدیم مثل مورچه دور ما جمع شدند و هی متصل زیاد می‌شدند. اگر ما به قدر پنج دقیقه زیادتر می‌ماندیم ده هزار نفر آدم دور ما جمع می‌شدند. به قدری جمعیت بود که کم مانده بود خفه شویم. حرکت ما خیلی مشکل بود. به یک طوری کالسکه‌ها را آوردیم توی باغ اما کالسکه توی این جمعیت پیدا نبود. میرزا محمدخان وحشت کرده رنگش پریده بود که این‌جا چه خبر است و مردم را پس و پیش می‌کرد.

خلاصه هر طور بود خودم را به کالسکه رسانیدم، اما کالسکه را هم نمی‌گذاردند برود. هرطور بود از توی این جمعیت راندیم و رفتیم از کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های زیادی گذشتیم. از جلوی پان‌ته آن‌که کلیسایی است که مردمان معتبر معروف را آن‌جا دفن می‌کنند، خاکستر پدر کارنو را هم این‌جا دفن کرده‌اند، گذشتیم و آمدیم منزل.

شب را باید برویم به تماشاخانه ادن. خلاصه رفتیم. تماشاخانه بسیار خوبی است. چند پله کوچک بالا رفتم. روبه‌روی سن لژ وسیعی بود، روی صندلی نشستیم. امین‌السلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، سایرین، فخرالملک و غیره بودند. ایرانی زیادی بودند، جمعیت هم خیلی بود. ترکیب و وضع این تماشاخانه هیچ شباهتی به سایر تماشاخانه‌ها ندارد، به طرز دیگر ساخته شده است. دومرتبه [دوطبقه] است اما لژهای کوچک کوچک مثل سایر تماشاخانه‌ها ندارد، اطراف مثل غلام‌گردش [راه‌رو] است که در آن‌جا مراتب دارد، روی صندلی می‌نشینند.

پرده بالا رفت، یک دورنما و جمعیت غریبی از بازیگرها و رقاص‌ها بودند. قریب دویست نفر زن، دختر، پسر، مرد با لباس‌های بسیار اعلا بودند. اساس این بازی این است که بازی عقل و جهل را بیرون می‌آورند؛ یک مردی لباس سیاهی پوشیده و روی خودش را به شکل مختلف سیاه کرده بود و شبیه شده بود به جهل. یک زن بلندبالایی که لباس بسیار قشنگ خوبی پوشیده بود شبیه عقل شده بود. این دو بدون حرف زدن با اشاره با هم منازعه می‌کردند، مثلا در یک پرده صورت شخصی که اختراع چراغ الکتریسیته را کرده بودند درآوردند. اطاق شخص حکیم را درست کرده بودند که خود حکیم در اطاق سر میز نشسته بود و دستش در زیر چانه‌اش فکر می‌کرد و اسباب زیاد توی اطاق رو میزش ریخته بود و اختراع الکتریسیته می‌کرد. جهل که آن مرد سیاه بود وارد اطاق حکیم شد، و او را به وضع‌های مختلف و اشاره‌ای که می‌کرد از اختراع و فکر این کار منع کرد طوری که حکیم از سر کار خود برخاست و رفت به گردش و از صرافت این کار افتاد. بعد عقل که آن زن بود وارد شد و حکیم را به دست و اشاره نصیحت کرد و او را از این کار منع کرد و آورد سر کارش دوباره مشغول شد، الکتریسیته را درست کرد. برق‌های متعدد زد.

از آن جمله شبیه تونل منتنی ایطالیا را که هفت فرسنگ راه توی کوه را سوراخ کرده‌اند درآورده‌اند با پرده شکل کوه و تونل را درست کرده بودند که عملجات مشغول کار بودند، جهل که آن مرد سیاه‌پوش بدترکیب بود وارد شد و به اشاره عملجات را از کار و سوراخ کردن آن تونل باز داشت. بعد زن که صورت عقل بود وارد شد و عملجات و مهندسین را نصیحت کرد و آن‌ها را به کار واداشت و تونل را سوراخ کردند.

بعد شبیه کانال سوئز را درآوردند که در قدیم در آن‌جا همیشه جنگ بود و دعوا می‌کردند و آدم کشته می‌شد و جهل آن‌ها را به این حرکات بد وامی‌داشت نشان دادند، و دعوا کردند و آدم کشته شد و جهل در میان آن‌ها بود. بعد عقل وارد شد و آن‌ها را از این حرکات منع کرد و آن‌ها را واداشت که آن‌جا را کندند و میانه را دریا کرده به هم وصل کردند.

خلاصه از این قبیل بازی درآوردند و هی عقل بر جهل غلبه می‌کرد و تمام این بازی‌ها را پرده به پرده عینا نشان می‌دادند که خیلی تماشا داشت و در این ضمن رقاص‌های زیاد خوب می‌رقصیدند و بازی درمی‌آوردند. بچه‌های کوچک را صورت‌شان را سیاه کرده شبیه کاکا کرده بودند، آمدند، رقصیدند، ساز زدند و بعد حلقه شده نشستند. یک رقاصی آمد وسط آن‌ها خیلی رقصید و این سیاه‌ها با آن داریه‌ها می‌زدند و می‌خواندند و این رقاص می‌رقصید. خیلی خوب و خوش‌حالت می‌خواندند.

این همه رقاص که خود این تماشاخانه ندارد از جاهای دیگر مثل ایطالیا و غیره آورده بودند. این رقاص‌ها در هر پرده به شکل‌های مقبول خوب می‌شدند، مثلا یک دفعه می‌رفتند روی صندلی‌ها مرتبه به مرتبه می‌ایستادند، شکل برج مقبولی می‌شدند، یک دفعه مثل دسته‌گل قشنگی می‌شدند که دور هم جمع شده خیلی خوش‌طرز می‌شدند، دفعه آخر یک پرده خورشید را در وقت غروب کردن نشان دادند که تمام این رقاص‌ها در آخر تماشاخانه روی صندلی‌ها به شکل نیم‌خورشید مرتبه به مرتبه ایستادند و از اطراف آن‌ها شعاع قرمز خورشید مثل وقت غروب بالا آمده بود. زن صورت عقل هم در وسط آن‌ها ایستاده بود. خیلی پرده قشنگ خوبی دادند. الحق دیگر تماشاخانه و بازی به این خوبی امشب در هیچ جا ندیده بودم. خیلی تعریف داشت.

خلاصه این بازی آخر بود و تمام شد و آمدیم منزل خوابیدیم.

در این تماشاخانه جنده‌های معروف خیلی می‌آیند یعنی وضع این تماشاخانه برای جنده‌های معروف و لُرِط‌هاست که هر وقت پرده می‌افتاد برخاسته راه می‌روند و برای خودشان هم فاسق می‌جویند. امشب هم خیلی بودند و یک دعوایی هم بالای سر ما کردند، قال‌مقال شد و مردم برخاسته آن‌جا را نگاه کردند، بعد خاموش شد. معلوم شد همان جنده‌ها بودند.

اسم حکیم مخترع چراغ الکتریسیته این است: Edison [ادیسون].

در بازی و پرده دویم به سن رفتم که رخت عوض می‌کردند. رقاص‌ها و دخترها و زن‌ها را دیدم همه دور ما جمع شدند. مردم متفرقه هم زیاد دور ما را گرفتند. دخترها را که از نزدیک دیدم خیلی بدگل بودند، با سفیدآب سرخ‌آب روی خودشان را رنگ کرده بودند. بعد آمدیم دوباره به جای خودمان نشستیم. در آخر بازی کانال سوئز صورت تمام اهالی و دوَل را درآوردند از ایرانی و انگلیس، فرانسه، آلمان، عثمانی، اطریش، سیاه و هلاند [هلند] و غیره و غیره. سه ایرانی بسیار خوب ساخته بودند که لباس آن‌ها لباس‌های خوشگل تماشاخانه‌ای بود اما کلاه‌های پوست ایرانی کوچک مقبولی سرشان گذارده بودند و به کلاه هم جقه مقبول پردار کوچکی زده بودند. خیلی خوشگل شده بودند و دست هرکدام هم یک بیدق شیر و خورشید داده بودند. سایر اهالی دول هم که لباس همان دولت‌های خودشان را پوشیده بودند هرکدام بیدق‌های خودشان را در دست داشتند. تمام این‌ها آمدند با هم رقصیدند؛ ایران و فرانسه، انگلیس [و] روس جلوی همه بودند، ایرانی از همه این‌ها جلوتر بود و هرکدام به طرز ولایت خودشان رقصیدند. چینی به طرز چینی، ایرانی به طرز ایرانی، انگلیسی به طرز انگلیس و همین‌طور سایر دولت‌ها خیلی بازی قشنگ خوبی بود.

رفتن و مراجعت به آنگن از این قرار است:

آن‌چه سابق نوشته شده بعضی بی‌اعتبار است نه همه، حالا صحیح این است:

وقت رفتن اول از پارک مونسو گذشتیم، بعد از بولوار اکستطریور، بعد از دروازه که گمرک دروازه شهر آن‌جاست گذشتیم. به سنت اُوان که خارج قلعه پاریس است بعد از ونسن و اپی‌نه گذشتیم، به آنگن رسیدیم. آن طرف از دریاچه می‌گذرد که به سنت کراسین که پارک و عمارت پرنسس ماتیلد آن‌جا است.

مراجعت باز از سنت اُوان و غیره گذشتیم به اونو کلیش، بعد از خیابان اُپرا و لوور گذشتیم به ک ‌ولتر که مجسمه ولتر آن‌جا نصب شده است و از دور در دست چپ کلیسای پانطئون دیده شد. از آن‌جا به کِ ‌کُنتی بعد ک ‌دِز گوستن رسیدیم. بعد پلاس سن‌میشل، در این میدان‌گاه فواره و حوض مرمر بسیار خوبی دیدیم. حوض و فواره در وسط نیست، در یک طرف واقع و به دیوار و عمارات چسبیده. آب زیاد از آن می‌ریزد. بسیار عالی است. بعد از بولوار سن‌میشل که عبور و مرور زیاد در آن‌جا می‌شود گذشتیم به مدرسه معادن رفتیم. یکی از علمای بزرگ و اجزای آگاهی که در آن‌جا دیدیم اسمش موسیو دبره است. دو نفر خانم هم در اطاق رئیس مدرسه بودند که پذیرایی کردند: یکی مادام هاطن کوپیلر، یکی مادام کارنو یعنی زن آدلف کارنو و در مراجعت به عمارت از بولوار سن‌ژرمن و شانزه‌لیزه و اونو دو بوادبولن گذشته و منزل رسیدیم.

 

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۲۸-۲۳۶.

نظرات بینندگان