امروز انشاءالله تعالی به خواست خدا باید از پاریس به بادن بادن آلمان برویم. صبح که برخاستیم معرکه و قشقرق غریبی بود. یک ساعت بعدازظهر باید از اینجا برویم. ناهار خوردیم یک سرداری ماهوت زیرپوستی با گلابتونهایی که از لندن خریده بودیم اینجا دادیم برایمان دوختند خیلی خوب سرداری بود، پوشیدم و بر جوانی افزود و جوان شدیم. اگر این سرداری را ندوخته بودم رخت نداشتم.
عزیزالسلطان [ملیجک دوم] اصرار داشت که برود قبر ناپلئون را تماشا کند. ناهار خورد با میرزا محمدخان و آقا مردک و اصحاب خودش رفتند بر سر قبر ناپلئون که آنجا را تماشا کرده از آنجا بروند به گار [ایستگاه راهآهن]شرقی پاریس که امروز باید از گار شرقی به بادن بادن برویم.
ملکمخان آمد، مرخص شد که چند روزی آنجا مانده میگفت: ناخوشم معالجه کند برود لندن. حکیم طولوزان آمد دست و پای ما را بوسید و دست و پای عزیزالسلطان را بوسید و گریه کرد. از وجانت حکیم معلوم بود که مدتی میخواهد در پاریس بماند، اگر هم به طهران بیاید زود نمیآید، دیر خواهد آمد. عوض خودش فوریه حکیم را پیدا کرده با ما فرستاده است. از مواجب او هم قرار شده است به این حکیم بدهیم تا طولوزان بیاید. معیر هم مانده تا ببینم از کدام جهنم سرش بیرون خواهد آمد. فخرالملک، حاجی محمدحسین جواهری، میرزا محمد دکتر، اینها هم در پاریس ماندند. میرزا محمد انعام گرفت که به طهران بیاید.
بارهایی که اینجا بسته شد به قدر سیصد بار شد، دادیم به حاجی حسینقلیخان، وزیرمختار اتازونی، که بارها برداشته همه جا از دریا راه باطوم و مارسیل [مارسی]به انزلی ببرد. هزار لیره هم برای کرایه بارها دادیم. انشاءالله بارها صحیح و سالم به طهران خواهد رسید. معاونالملک با ما خواهد آمد. امروز هم دیگر روز آخر است. از جمعیت و جنجال در اطاقها، راهروها، معرکه، قشقرق غریبی است.
خلاصه رخت پوشیده آمدیم توی باغ نزدیک به دیوار آهنی باغ روی صندلی نشستم. با امینالسلطان حرف میزدم که فرانسهها فهمیدند من اینجا هستم، سرشان را از لای پنجرهها بیرون کرده میگفتند: «ویولو شاه [زنده باد شاه]». بنا است سعدی کارنو [رئیسجمهور فرانسه]در ساعت یک بعدازظهر بیاید اینجا و با هم برویم. در سر ساعت سعدی کارنو، جنرال و همراهان پیدا شدند. ما هم رفتیم جلو، با کارنو دست دادیم و چند دقیقه در چادر وسط باغ نشستیم. بعد برخاسته آمدیم سوار کالسکه شدیم. کارنو، امینالسلطان، وزیر خارجه – اسکولر - پهلوی من نشستند. اسکولر وزیر خارجه به قدری چاق و گنده بود که میخواست بترکد. جا نبود که امینالسلطان بنشیند. توی کالسکه که من بیکار بودم موازنه تن و سر گندگی وزیر خارجه را با امینالسلطان میکردم که اگر سر او را میکندند و میزدند به کله امینالسلطان له میشد.
خلاصه راندیم، اول از خیابان شانزهلیزه بعد از ارک دوترییف و بعد از پلاس دولا کنکرد و بعد از گرانهتل، از گراناپرا از کوچه لافایت - که پیش از ناپلئون سردار بود و به ینگ دنیاییها با واشنگتن کمک کرد و آنها را آزاد کرد و اصلش فرانسه بود و این کوچه را به اسم او گذاردند - گذشته، کوچه بسیار طولانی بود که تا آخر این کوچه نرفته از وسط کوچه رفتیم به گار شرقی.
امروز، چون قشون و سوار زیاد بودند و جلوی مردم را گرفته بودند آن حرکات هر روزی و داد و فریاد نمیکردند یعنی سوار و قشون جلوی آنها را گرفته بودند و نمیگذاردند جلو بیایند.
به گار که رسیدیم اول به اطاق مزینی رفتم، قدری آنجا نشستیم. سعدی کارنو، بعضی از صاحبمنصبها و دیرکترها [مدیران]، وزرایی که در گار حاضر بودند معرفی کرد. آنها را که دیدم داخل گار شدیم. گار بسیار عالی و طولانی خوبی بود. طاق بلندی داشت که تمامش بلور بود. عرض و طول گار خیلی بود و بسیار گار روشن باروحی بود، آنجا را تماشا کرده داخل ترن شدیم. ترن بسیار خوب درازی بود جابهجا شدیم. مردم هم که از پیش آمده بودند جابهجا شده بودند. اطاق واگن ما هم یک سالن و یک اطاق کوچکی بود، به هیچ جا راه نداشت. آقا میرزا محمدخان، عزیزالسلطان، آقا مردک پیش ما بودند. دیگر هیچکس نبود.
سعدی کارنو، وزراء، صاحبمنصبهای نظامی و غیرنظامی ایستاده بودند تا ترن حرکت کرد و تعارفات لازمه را به کارنو و سایرین کردیم و راندیم برای بادن بادن. صحرای فرانسه حاصلش را چیدهاند و تمام صحرا زرد شده، چمنها هم کمکم زرد شده، اما یونجه و اسپرس و بعضی محصولات دیگر سبز بود.
خلاصه راندیم، از شهر بارسوسِن Bar Sux Seine گذشتیم. سوسن برای این میگویند که نزدیک رودخانه سن است. بعد از بارسوراُب Bar Sur Aube گذشته قدری در آنجا توقف کرده بعد راندیم.
شب بود که رسیدیم به شهر ترووا [ترُوا](Troyes). اینجا باید شام بخوریم. حاکم شهر و جنرال و بعضی ژاندارمهای خوشلباس آمده بودند جلو، آنها را دیدیم. میخواستیم توی واگن شام بخوریم گفتند اینجا توی اطاق شام حاضر کردهاند. پیاده شده رفتیم توی اطاق، یک اطاق کوچک بود. برای ما میز کوچکی چیده بودند. یک اطاق هم برای امینالسلطان و دیگران میز چیده بودند. ما رفتیم سر میز خودمان، آنها هم رفتند سر میز خودشان. شروع کردیم به شام خوردن. چه شام نحس کثیف بدی، یک گوشت آوردند رنگش قرمز، نپخته، به هیچ گوشتی نمیماند. نه گوشت بره بود، نه گوسفند، نه گوشت گاو بود نه گوساله، مثل چرم بود که بریده نمیشد. خیلی شبیه بود به...، دورش را هم یک لوبیای کهنه نپخته بدی ریخته بودند. یک خوراک دیگرمان گوشت مرغ بود که مرغ را با دست و پا گذارده بودند توی بشقاب، اولا اینجاها مرغ را که پَر میکَنند نصف پر مرغ به خود مرغ باقی است که پیداست مرغ را در آب نیمگرمی انداخته فورا بیرون میآورند، نمیپزند. رنگش برمیگردد و او هم شبیه است به. دیگر خوراکی نبود.
عزیزالسلطان هم سر میز امینالسلطان بود، آنها هم زود برخاستند. یک میز هم توی صحرا زیر آسمان چیده بودند، امینالدوله، اعتمادالسلطنه، ناصرالملک، فخرالاطبا بعضی آنجا نشسته بودند. آنها هم زود برخاسته فقط فخرالاطبا تنها روی میز نشسته بو، هی فرمایش میداده است غذا بیاورید، فلان بیاورید. به ریش او هم هیچکس اعتنا نکرده او هم برخاسته رفته بود.
خلاصه در نهایت گرسنگی این شام را داشتیم. پس از اتمام شام برخاسته آمدیم توی واگن، هرکسی به جای خودش رفت. پیش من هم عزیزالسلطان بود، میرزا محمدخان و آقا مردک، اکبرخان پیش من بودند. هوا هم ماهتاب بسیار خوبی بود و صحرای خلوتی و بسیار باصفا و عالم خوبی داشت. تنها از این طرف و آن طرف واگن صحرا را تماشا میکردم. عزیزالسلطان یواشیواش خوابش گرفت رفت خوابید. من هم تا نصف شب تماشای صحرا را میکردم - از سوراخهای [تونل]زیاد گذشتیم - و بعد برخاسته روی نیم تخت خوابیدم تا رفت خوابم ببرد رسیدیم به شهر وزول Vesoul، آنجا قالمقال شد. بیدار شدم، اما از روی تخت برنخاستم. حاکم دپارتمان هوتسان که ویزول در آن واقع است آنجا بود. اسم حاکم اژنسه (Eugene See) است. در ترووا ایستادیم. شام را در شومن (Choumont) خوردیم نه در ترووا. خلاصه هیچ خوب خوابم نبرد.
وقتی که خواب بودیم رسیده بودیم به بِلفُر که قلعه محکمی است مال فرانسهها، آنجا ترن به قدر سه ساعت ایستاده بود. من خواب بودم ندیدم چه جایی بود.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۳۸-۲۴۱.