امروز هوا ابر و آفتاب و بسیار خوب است. صبح از خواب برخاستم، رخت پوشیده ناهار خوردیم بعد از ناهار گفتیم کالسکه آوردند. یک ساعت بعدازظهر به کالسکه نشستیم. مجدالدوله، صدیقالسلطنه پیش من نشسته بودند، اکبرخان، ادیبالملک، ابوالحسنخان در کالسکه دیگر بودند.
راندیم برای جنوب بادنباد که آنجا را هیچ ندیده بودیم. از کوهها، جنگلها، جاهای سبز و خرم و راههای باصفا گذشتیم. جاهای خوب دیدیم. مدتی گردش کردیم در یک چمنی پیاده شدیم قدری راه رفتیم. توی آن چمن درختهای سیب تک تک بود، سیبهای درشت قرمز داشت، اما نرسیده. همانطور که در صحرای امامه درختهای سیب تک تک هست در اینجا هم هست، اما سیب امامه [د هی از دهستان لواسان کوچک - دهخدا]ریزه است و ترش، سیبهای اینجا درشت است و ترش.
خلاصه در ساعت چهار از ظهر گذشته مراجعت کرده آمدیم منزل. ساعت پنج هم باید به شکار برویم. آقا میرزا محمدخان هم امروز رفته بود کارخانه قندسازی که ببیند توی قند استخوان آدمی، استخوان سگی، خونی، چیزی میریزند یا خیر.
خلاصه هندوانه خوردیم، نمازی کردیم و خودی ساختیم و برای شکار حاضر شدیم و سر ساعت پنج سوار کالسکه شدیم. مجدالدوله، اکبرخان پیش من نشسته بودند. عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، امینخلوت، ادیبالملک، آقا مردک، آقادایی، باشی و آدمهای عزیزالسلطان در کالسکههای دیگر نشسته از طرف اوس و راهآهن و آنجا راندیم برای جلگه و شکارهای جلگه. از این دهات گذشتیم: اوس (Oos)، سینزهایم (Sinzheim)، هالبرستونگ (Halberstung)، کارتونگ (Kar Tung)، تا رسیدیم به محل شکار.
این دهات که دیدیم دهات بسیار خوب تمیز و پاک بود. به طوری کوچهها و عمارات این دهات پاک بود که خانه خود آدم اینطور پاک نیست. ابدا بوی بد و کثیف دیده شنیده نشد. بچهها و اطفال و زنها و مردهای این دهات اگرچه اندکی لباسشان کهنه بود، اما اصلا تمیز بودند. صحراها را خوب کاشته بودند، تمام پر از حاصل. زنهای دهاتی در توی این حاصلها مشغول کار بودند. خلاصه بسیار دهات تمیز باصفایی بود تا رسیدیم به شکار.
عمل تفنگ ما امروز غیرمنظم است. فشنگ ساچمه هیچ برنداشتهاند. تمام فشنگ چهارپاره است. یک تفنگ گلولهزنی هم بیشتر همراه نداشتیم. خوب شد یک تفنگ ساچمهزنی سیستم قدیم که فشنگهای سوزنی دارد و دست آن پیشخدمتباشی گراندوک بود و او به کار ما خورد.
به شکارگاه که رسیدیم آنجا دو کالسکه کوچک آوردند که توی جنگل و این راههای شکار آسانتر برود. از آن کالسکهها پیاده شده سوار کالسکههای کوچک شدیم. من و مجدالدوله، پیشخدمتباشی در یک کالسکه نشستیم. عزیزالسلطان، امینخلوت و سایرین هم در یک کالسکه دیگر نشستند و راندیم. یک نفر هم که سوار اسب کهر بود آمد جلوی ما، پرسیدم: «این کی است؟» گفتند: «کنت بیزمارک است و از خویشهای پرنس بیزمارک است خیلی شوق به شکار و اسب دارد. اسب سوغان میگذارد و شکار زیاد میرود. امروز آمده است که با ما همراهی نماید.» او هم سواره عقب ما میآمد و ما میرفتیم.
طرفین ما جنگل است و بعضی جاها در میان جنگل یک جلگه بزرگی پیدا میشود که تمام چمن است و طرف عصرها که همین وقت باشد شوکا از جنگل بیرون آمده در اینجاها چرا میکند. قدری که راندیم از توی یونجهزاری چند قرقاول بزرگ پرید و رفت توی جنگل، فورا پیاده شدیم. تفنگ چهارپاره را گرفتم که یک خروس بسیار گنده بزرگی به قدر یک قراقوش دُمدراز از نزدیک پرید. با لوله اول زدم خورد، اما نیفتاد. خواستم با لوله دیگر بزنم درخت جلوم را گرفت بیخودی انداختم، نخورد و خروس مرده افتاد توی جنگل. مایوس شدیم و ازآنجا سوار شده رفتیم جای دیگر، رسیدیم باز به یک واشدگاه [خروجی]چمنی، آنجا پیاده شدیم و راه زیادی رفتیم و خسته شدیم. عزیزالسلطان هم با ما بود، خسته شد. خیلی راه رفتیم، تا آخر از توی زمینهایی که الماس کاشته بودند چند قرقاول پرید. بد پرید و نشد تفنگ بیندازیم.
برگشته خسته سوار کالسکه شده راندیم. هرجا هم که شوکا از جنگل بیرون میآمد این کنت بیزمارک با اسب میرود جلو، دوربین دوچشمی دارد، بیرون آورده نگاه میکند، شوکا فرار کرده، آن وقت میآید میگوید شوکاها در رفتند. خلاصه راندیم تا رسیدیم به یک ذرتزاری، دو سه نفر پیاده شکارچی هم همراه بودند، یکی از آنها خیلی ظالم بود، جای قرقاول را میدانست، با چشم هم دیده بود که یورقه میکنند. ما را پیاده کرد و رفتیم توی ذرتزار. اینجا تفنگ ساچمهزنی آن پیشخدمتباشی را من گرفته بودم تفنگ چهارپاره من دست مجدالدوله بود، این تفنگ ساچمه هم کمزور است، همین که رسیدیم یک زربه پرید دو تیر انداختم نخورد. مجدالدوله یک فره خروس بزرگی که خال انداخته بود زد، عزیزالسلطان دوید و سرش را برید. بعد یک خروس بزرگ دیگری پرید. او را زدم پاهایش آویزان شد و باز پدرسوخته اینجا نیفتاد و رفت توی جنگل افتاد، اینجا هم خسته شدیم بعد شکارچی گفت: «میل دارید کبک بزنید؟» گفتم: «بله.» فهمیدم که اینجاها کبک نیست. کبک چیل است. باز هم خیلی میل داشتیم، رفتیم پیاده برای کبک چیل، باز خیلی پیاده رفتیم رسیدیم به گندمکزار و یونجهزاری که یکمرتبه یک کبک چیل از زیر پای عزیزالسلطان پرید، خیلی بد و کج هم پرید. از صرافت خرگوش افتاد. چپکی کبک را زدم. افتاد سرش را بریده برداشته آمدیم.
سوار کالسکه شده راندیم برای شکار شوکا، حاجی لَلِه، باشی و بعضیها هم پیاده با کالسکه ما میآیند. آن کالسکه عقب را نمیآوردند. اینها هم پیاده میآمدند، خسته بوند. هوا هم نزدیک غروب است. باز خیلی راندیم و رفتیم. شوکاها را هِی این بیزمارک و شکارچیها میگریزاندند. شوکاها هم دریاچههای جنگل زیاد بود، بیرون آمده میچریدند. رسیدیم به واشهگاهی، شوکای زیادی بود، اما دور بودند، مجدالدوله را گفتم برود ماروق، او رفت و ما ایستادیم برای یک دسته شوکای دیگر که خیلی دور به قدر سه هزار قدم میشدند. یک تیر گلوله انداختم معلوم بود نمیخورد. آن شوکای مجدالدوله هم وقتی که من تفنگ انداختم فرار کرد آمد به طرف این شوکاها بغل داده بود یک گلوله هم به او انداختم نخورد. مجدالدوله هم خسته برگشت.
سوار شدیم. راندیم، عزیزالسلطان هم پیش ما بود باز رفتیم برای شوکا، خیلی راه رفتیم. هوا هم تاریک شده بود. شوکا هم نزدیک دیده نمیشد، دور بود. آنها را هم میگریزاندند. بالاخره رسیدیم باز یک چمنی آنجا، یک زربه کبک چیل پرید. پیاده شدم. هوا هم حالا خیلی تاریک است. یک کبک چیل مانده بود پرید زدم افتاد، اما کسی نرفت او را توی چمن پیدا نماید. خودم هم رفتم خیلی گشتم پیدا نشد. چمن بلندی بود. بالاخره پیشخدمتباشی پیاده شد و توی چمن راه میرفت که از جلوش بنا کرد به دویدن. به بالش خورده بود. پیادهها او را گرفتند. عزیزالسلطان رفت سرش را برید آورد پیش من، دیدم خوب سرش را نبریده است چاقو را گرفته خودم درست سرش را بریدم. اینها را هم برداشته سوار کالسکه شده راندیم.
حالا دیگر هوا تاریک است و به قدر دو فرسخ هم راه داریم تا منزل، هرچه میگویم برویم منزل، بیزمارک اصرار دارد برویم شکار شوکا، بالاخره باز رفتیم. دیگر هوا طوری تاریک است که جایی دیده نمیشود. باز رسیدیم به یک چمنی آنجا یک شوکا بود، اما دور، پیاده شده یک گلوله به او انداختم. تصور کردم خورد. به مجدالدوله گفتم برو ببین. مجدالدوله بیچاره از یک نهر عریض بود پرید رفت مدتی تا رسید به جای شوکا، دید نیفتاده است. خسته، مانده، برگشت سوار کالسکه شدیم راندیم برای کالسکهها، مابقی هم هشت نه نفری در آن کالسکه عقبی نشسته بودند. خیلی تند راندیم تا رسیدیم به کالسکهها، آنجا در کالسکههای خودمان جابهجا شدیم سر کالسکه را هم بلند کردم. عزیزالسلطان، مجدالدوله، اکبرخان پیش من نشستند، راندیم برای منزل.
سه ساعت به نصف شب مانده به منزل رسیدیم. امینالسلطان بعضی الماسهای برلیان آورده بود، به قدر ده دوازه هزار تومان الماس خریدم. بعد شام خوردم همان کبک چیل را هم که عزیزالسطان سرش را بریده بود سر شام کباب کرده خوردیم و خوابیدیم. قدغن شکار هم در فرنگستان شکسته، تمام حالا مشغول شکار هستند.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۶۵-۲۶۸.