سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح در اطاق آینهکاری والده شاهی در شهر طهران از خواب برخاستیم. از روزی که از جاجرود آمدهایم با کمال کسالت و نجاست و نقاهت گذشته است، به طوری که هیچ وقت ندیده بودم. تا بوده که در رمضان و پیش از رمضان مبتلا به دُملهای بد زیاد پُردرد بودیم، و الی حال هم یکی در مچ پای چپ باقی است که این را مینویسم.
خلاصه بعد از آن در جاجرود، از سرمای زیادی که در کوکداغ خورده شد، سینهدرد شدیدی عارض شد؛ به طوری که تب هم آورد و بیاشتها بودم. شهر که آمدم به علاوه سینهدرد، ذکام شدیدی شدم که تب آورد، بیاشتهایی زیاد و زردی رنگ و لاغری به علاوه سردرد شدید مستمر هر روزه و هر شبه که الان هم که مینویسم سرم درد دارد، به همین کثافت و نجاست بودم و هستم. الحمدالله تعالی امروز قدری سر و حالم بهتر است، زبان هم بار زیادی داشت.
خلاصه صبح که از خواب برخاستم توپ سواری انداختند. هوا حالا ملایم و خوب است. پانزده روز به عید نوروز مانده است. بنفشه، نرگس، سنبل، بیدمشک زیاد است. شکوفه تازه باز میشود. رخت پوشیده سوار شدیم از دربچه [دریچه] به اسب آقامیرزاهاشمی. همه بودند، از باغ لالهزار رفتم تو. سرم باز بنا کرد به درد گرفتن. ما هم زور زدیم به اسب دواندیم. همه جا با اسب رفتیم. از درِ سردر باغ دوشانتپه داخل باغ شدم، از درِ دیگر بیرون رفتم. راندیم، از دِهِ باباعلیخان گذشتیم. ابراهیمبیک نایب، محمدرحیمخان و غیره گفتند: «آی شکار» من ایستادم، میرشکار عقب بود، او را آوردند. بیخود معطل شدم و الا شکار را میزدم. شکارها به قدر ده پانزده عدد بودند، از دست راست از سمت سیاغار میآمدند. گذشتند، به طرف دست چپ، آخر اسب دوانده قدری نزدیک شدم.
پیاده شده، با گلوله تفنگ نبی تیری انداختم، خوب انداختم اما نخورد؛ بعد سوار شده راندیم. در بیدهای بزرگ راه سهپایه به ناهار افتادیم. میرشکار را فرستادم جلو شکار پیدا بکند. اشتهایی به غذا نداشتم، ناهار بیمعنی خوردم.
محمدعلیخان، عکاسباشی، محقق، آقاعلی، یحییخان، پسر محمدتقیخان، پسر بهاءالملک، آقاوجیه، شوشتری، آقا ابراهیم آبدار، آقادایی، دَهباشی و غیره و غیره بودند. محمدرحیمخان، رحمتاللهخان، حسینقلیخان، تفنگدارها و غیره و غیره بودند.
در بین ناهار شیرمحمد آمد که «[در] قوییدره شکار هست.» سوار اسب سفید عینالملکی شده راندیم. رفتیم پیش میرشکار. ولی، رحمتالله و غیره بودند. از آنجا شکارها پیدا نبودند. رفتیم بالاتر شکارها را دیدیم. من هم دیدم.
بنا شد برویم پایین. ولی و رحمتالله بمانند سر بزنند. ما رفتیم پیاده زیاد، نزدیک شکارها و میرشکار شکارها را دید، خوابیده بودند؛ چهار عدد بودند. گفت مارُق دارند. من و میرشکار رفتیم مارُق، کم مانده بود به تیررس برسیم، شکارها ما را دیده فرار کردند. من دویدم با چهارپاره انداختم نخورد. با گلوله انداختم معلوم نشد که خورد یا نه. میرشکار گفت: «قُوَسینی وِردِن [کارش را ساختید]»؛ اما من مایوس بودم. قدری آنجا ایستاده، به میرشکار توبیخ کردم که «چرا مهلت ندادی سر بزنند.» او رفت به ردّ. وقتی به ردّ رسید داد زد که خون دارد.
بعد از دقیقه[ای] میرشکار داد زد آی تازی، آی تازی. یکبار دیدم از بالا یک تازی [نوعی سگ شکاری] سیاه ما، میش را که زخمی شده بود جلو کرده رو به ما میآورد. تفنگ چهارپاره را از آقاکشیخان گرفته نزدیک انداختم، نخورد. رفت قدری پایین، تازی چسبید. رفتند سرش را بریدند. رفتم دیدم گلوله از مهره کولش خورده است. خوب زده بودم.
شکار را برداشته آمدیم سهتپه، آفتابگردان زدند. نماز کرده چای [و] افشرده آبلیمو خورده شد اما به کسالت، اما سرم قدری بهتر بود.
ملیجک، ماچکی، جعفرقلیخان، پاشاخان کُرد بودند. بعد از اتمام اعمال، سوار کالسکه شده راندیم به شهر. یک ساعت به غروب مانده وارد شهر شدیم. الحمدلله علی کل حال. برگشتن در صحرا آهو دیدیم، جلوبر کردند، اما کسی نتوانست تفنگ بیندازد.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم، ۱۳۹۷، صص ۱۲۲-۱۲۴.