arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۱۵۰۲۲
تاریخ انتشار: ۱۹ : ۲۰ - ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۰

شخصیت ملک‌الشعرای بهار به قلم خودش / آن‌چه امروز می‌توان به آن ایمان داشت فقط و فقط «رفیق» است

به پول و ثروت علاقه ندارم. اگر پشیزی به فقیر بدهم برایم آسان‌تر است که چیزی از وزیر بخواهم... یک محرکی در من هست که مرا پیوسته به اهمال و سستی و استعفای بی‌مورد و بی‌عقلی کامل منسوب می‌دارد، زیرا غالبا در صدد استرداد طلب و اخذ حق مشروع خود هم برنمی‌آیم... این‌ها را هم دوست نمی‌دارم: بالا نشستن، تملق شنیدن، کوکبه داشتن... برای این‌که نگویید پس چه چیز را مایه تشفی قلب شکسته و رمیده خود می‌دانم آن‌چه را که امروز تصور می‌کنم که بتوان بدان ایمان آورد و آن را دوست داشت فقط و فقط «رفیق» است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در روز‌های آخری که ملک‌الشعرای بهار (۱۸ آذر ۱۲۶۵-۱ اردی‌بهشت ۱۳۳۰) در بستر بیماری بود، حبیب یغمایی مدیر مجله ادبی یغما از ایشان خواهش کرد که شرح حالی به قلم خود برای مجله یغما بنویسد. بهار نیز با وجود کسالت و ناتوانی قلم به دست گرفت و مختصری از شرح زندگانی ادبی و سیاسی خود را برای درج در مجله یغما نوشت، متاسفانه، چون در هنگام نوشتن این شرح حال بیماری او شدت گرفت نتوانست آن را به پایان برساند و هم‌چنان نیمه‌تمام و پراکنده به دست حبیب یغمایی سپرد و تکمیل آن را نیز به خود او واگذارد. در اردی‌بهشت ماه ۱۳۳۰ مجله تهران مصور از یغمایی درخواست کرد که رونوشتی را از شرح حال یادشده که ظاهرا آخرین اثر به قلم بهار بود در اختیار این مجله قرار دهد. یغمایی نیز با دست و دل‌بازی عین آن را با اندکی اضافات که از سایر آثار بهار مخصوصا مقدمه کتاب «احزاب سیاسی» او استفاده شده بود در اختیار تهران مصور گذاشت. آن‌چه در پی می‌خوانید بخش کوچکی از شرح حال مفصلی است که تهران مصور از حبیب یغمایی گرفت و در شماره ۴۰۲ خود مورخ جمعه ۶ اردی‌بهشت ۱۳۳۰ منتشر کرد؛ شرح حالی که بهار خود نوشته است:

من یک شاعر جوان بیش نیستم و اگر می‌توانستم حالات روحی دیگران را کاملا در خود برقرار سازم و همان‌طور که دیگران تصور و اندیشه و فکر می‌کنند، من هم بدون دخالت در امورات شخصی خود، همان‌طور اندیشه و فکر کنم، ممکن بود بفهمم که من با دیگران چقدر فرق دارم و این تفاوت در کجاست.

چیز‌هایی را که مردم زیاد دوست می‌دارند، من کمتر دوست می‌دارم. غذای خوب و غذای بد را علی‌السویه و فقط برای سد جوع میل دارم. اشتهای قوی ندارم، ولی مریض نیستم و در هر مورد فقط مختصر غذایی که رفع احتیاج بنماید برای من کافی است. لباس فاخر و غیرفاخر را قدر و قیمت نمی‌گذارم. تا مجبور نشوم پوشاک تازه و نو تدارک نمی‌نمایم. حسرت لباس دیگران را هیچ‌وقت در قلب خود احساس نکرده‌ام. به تمیزی لباس همان‌قدر که اهمیت می‌دهم به نویی یا نیم‌داری یا پرب‌هایی و کم‌بهایی آن توجهی نداشته و چندان اهمیت نمی‌دهم. پدرم مکرر می‌گفت: «سعی کن که هیچ‌وقت کفش‌هایت مندرس و ضایع نباشد، زیرا چشم دشمن نخست به کفش شخص می‌افتد.» گویا به واسطه همین تربیت باشد که فقط در خوبی کفش دقتی دارم، ولی علاقه به آن هم ندارم. اثاث‌البیت اعلی و نفیس، تابلو‌های قیمتی و زیبنده، قالیچه‌ها و فرش‌های پرقیمت این‌ها هیچ‌کدام مرا مشغول نمی‌دارد. تمام مبل مختصر و ساده خانه من به وسایل عدیده که مربوط به توجه شخص من نبوده است تهیه شده و در موقع ازدواج قهرا و به اشاره دوستان و به توسط خود دوستان خریده شده یا از خانه همسر من به خانه من نقل شده است.

به جاه و منصب و مقام و ریاست هیچ‌وقت علاقه نداشته‌ام. عملیات ممتد عمر سیاسی من که غالبا با فائقیت و قدرت و احترام توام بوده است هرگز مرا نفریفته‌اند و به نوکری دولت که مقدمه کسب مقام و منصب است مرا تشویق نکره‌اند. زیرا دوست نمی‌دارم آزادی و استقلال ذاتی من بدین وسیله دست‌خوش تشویش و اضطراب شود. بهانه‌ای که من برای اقناع عادت و خیال و احتیاطات عدیده دیگر نفس خود تراشیده‌ام، عبارت از فساد ادارات و خرابی اوضاع و بی‌افتخار بودن ریاست و نوکری در محیط فاسد اداری امروزی است. ولی تصدیق دارم که این فقط بهانه است و حقیقت ندارد و یقین دارم اگر دوایر ما مثل دوایر انگلستان ثابت و قادر و فارغ از تقاضا و رقابت‌ها و بدگویی‌ها و افترا‌ها می‌بود مع‌ذلک باز من از خضوع در برابر شهرت اداری از وزارت گرفته تا صدارت و فرمانروایی سرمی‌تافتم و یک بهانه دیگری برای اقناع خود می‌تراشیدم.

به پول و ثروت میل دارم، اما هرگز در طلب آن نرفته و برای نیل بدان تدبیر و اندیشه نکرده‌ام. پدرم همیشه به من می‌گفت: «در آینده مواجب و مستمری‌ها مقطوع می‌شود در مقابل شعر و ادب کسی پول نمی‌دهد بنابراین میل ندارم تو یک شاعر و یک ادیب که چشمش در پی مستمری و وظیفه دولتی باشد بار بیایی. میل من آن است که تو تاجر شوی و از این راه پول و زندگانی و حرمت و شخصیت مهمی تحصیل نمایی» و در نتیجه همین خیال و اراده، پدرم مرا به شعر گفتن تشویق نمی‌نمود و در خارج نزد دوستانی که از من می‌پرسیدند، می‌گفت: «او شاعر نخواهد شد و باید کاسب شود... شاید – نه، بلکه قطع دارم.» دوستان او معنی این بیان را ملتفت نمی‌شدند و تصور می‌کردند که در فرزند او طبع شعر و توانایی ذوق و قریحه مخصوص وجود ندارد و این از یأس پدر است که فرزند را به کار و کسب فرستاده است.

اتفاقا پدر فرزند را گفت: «نصف روز به درس بپرداز و نصف دیگر در حجره اقوام تاجرت به فن کسب و تجارت مشغول باش» و سرمایه‌ای هم برای تشویق فرزند به اقوام وی داده و وی را نیز به اتفاق سرمایه مزبور به آن‌ها سپرد. این سعی پدرم دلیل بر این است که فرزند را به تحصیل ثروت حریص می‌نموده است و وی را از فقر و بی‌نوایی و بی‌کاری بیم می‌داده است. مع‌ذلک من که فرزند او بودم در پی کسب و تجارت نرفتم و یک ذره دلم به آن سو نپیوست و عجب‌تر این‌که مواجب و مستمری دیوانی و ... را هم تعقیب ننموده و اکنون سالیان دراز است که از مستمری خانوادگی که به اسم وارث پدرم در دفاتر ثبت شده است خبری نگرفته و چیزی دریافت نداشته‌ام.

خلاصه، به پول و ثروت علاقه ندارم. اگر پشیزی به فقیر بدهم برایم آسان‌تر است که چیزی از وزیر بخواهم. اعتراف می‌کنم که در این قسمت همواره در فشار و عذاب عادت و تربیت و خیالات نفسانیه هستم و یک محرکی در من هست که مرا پیوسته به اهمال و سستی و استعفای بی‌مورد و بی‌عقلی کامل منسوب می‌دارد، زیرا غالبا در صدد استرداد طلب و اخذ حق مشروع خود هم برنمی‌آیم...

این عذاب درونی در محیط فعلی که هر حرکت را حمل بر اخذ یک نتیجه‌ای می‌دانند و مثل خود بی‌انصافانه در مورد من فکر می‌کنند روز به روز در تزاید است، ولی روح من به قدری عنود و عاصی است که به هیچ‌یک از این تازیانه‌ها تسلیم نمی‌شود.

یک اطمینان عجیبی در روح من هست که نمی‌دانم با کدام منطق می‌توان آن را تطبیق نمود و همان اطمینان بی‌مورد یا با مورد است که توجه مرا از اندوختن و صرفه‌جویی و جلب سرمایه به کلی منصرف نموده است... از قسمت‌های مادی بگذریم، زیرا در این قسمت علاقه‌مند نیستم حتی به گفتن و نوشتن آن...

در قسمت‌های معنوی و ادبی نیز به شکل خاصی زندگانی می‌نمایم؛ در موارد خودنمایی و ظاهرآرایی گاهی به قدری بی‌میل و بی‌علاقه هستم که برای طرف بعضی اشتباهات دست می‌دهد. فقط در این قسمت یک عادت کلی دارم که تمام حرکات و گفتار و رفتار من مبتنی بر آن یک عادت است و آن مراعات کلیات و بی‌اعتنایی به جزئیات است. این کلیات هم فقط کلیاتی هستند که با فلسفه خاص خود، من آن‌ها را تدوین نموده و ترتیب داده‌ام.

مکرر دیده‌ام که این مردم بی‌سبب گرد آمده و بی‌سبب پراکنده می‌شوند یعنی در اثر جزئی اقدام و تدبیری متوجه شده و در نتیجه جزئی تدبیر و اقدام متقابله‌ای نفور می‌شوند... و شخص باید خودخواه و بی‌حرارت یا شیطان باشد که برای جلب توجه مردم همواره دام‌ها و تدابیر خاصی که معین و در هر موقعی طرق ایجاد آن‌ها آسان و پیش پا افتاده است اتخاذ نماید و من اقرار می‌کنم که تحمل این خودسازی و حبس روح و عوام‌فریبی برای یک شخص مستقل و آزاد و بافکر، مشکل‌تر از تحمل حملات عوام یا جهال و یا مغرضین قوم است چنان‌که روزی خود گفته‌ام:

حقیقت‌پیشه را یک عمر بدنامی موافق‌تر/ که شهرت‌پیشه را یک لحظه تدبیر نکونامی

این‌ها را هم دوست نمی‌دارم؛ بالا نشستن، تملق شنیدن، کوکبه داشتن.

این‌ها را بی‌اثر و حرف مفت می‌دانم: عیش کردن، دیدار روی نکو، شنیدن پرده‌های لطیف ساز، گوش دادن به الحان صاف و اصوات دلکش، این‌ها را دوست می‌دارم، ولی فکر هیچ‌وقت به این‌ها تنزل نمی‌کند.

حزب‌سازی، فرقه‌بازی، رفتن در اجتماعات و دخول در هنگامه‌های ملی که یک روزی قلوب ساده را به خوبی می‌ربود به واسطه بی‌حقیقتی و بی‌وفایی‌ها و دسیسه و تفتین و ضربت‌های اخلاقی که بر اجتماعات ملی وارد آمد، نه تنها من بلکه تمام اشخاص بافکر صاحب‌عقیده را رهانیده است بنابراین این را هم دوست نمی‌دارم.‌

می‌دانید کتاب خوب و قرائت‌های تازه و نوشتن و گفتن و انتشارات مهم بی‌اندازه مقنع است، ولی نمی‌دانم چرا این را هم به سرحد رسوخ دیگر دوست نمی‌دارم و برای این‌که نگویید پس چه چیز را مایه تشفی قلب شکسته و رمیده خود می‌دانم آن‌چه را که امروز تصور می‌کنم که بتوان بدان ایمان آورد و آن را دوست داشت فقط و فقط «رفیق» است.

نظرات بینندگان