arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۶۱۰۹
تاریخ انتشار: ۳۳ : ۲۱ - ۱۳ تير ۱۴۰۰
خاطرات زندان پرویز خطیبی (نوه‌ی قاتل ناصرالدین‌شاه)؛

قسمت ۵/ بچه‌ی دوازده‌ساله را به جرم آن‌که دوچرخه‌اش چراغ نداشته به زندان آوردند!

یک روز هم یک بچه‌ی دوازده‌ساله‌ی ارمنی را به جرم آن‌که دوچرخه‌اش چراغ نداشته و از پرداخت پنجاه ریال جریمه عاجز بود پهلوی ما آوردند، پسرک بی‌چاره دائما اشک می‌ریخت و از ترس و وحشت داشت دق می‌کرد بالاخره ما جور او را کشیده پنج تومانش را پرداختیم تا آزادش کردند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛  مامورین هم اطمینان دارند که آرشاک هرگز فرار نمی‌کند چون چندین بار اتفاق افتاده است که آرشاک پس از خاتمه‌ی مدت زندان، برای آن‌که مجددا برگردد مرتکب سرقت‌های کوچک شده و خودش را به دست مامورین سپرده است حالا به مطلب خودمان برمی‌گردیم.

 

همسایه‌های ما

در سلول‌هایی که طرفین ما واقع بود، ایرج نبوی مدیر داخلی روزنامه‌ی پرخاش، امامی نام کارمند مجلس متهم به سوءقصد علیه نخست‌وزیر، دو نفر عرب خوزستانی که به عنوان رابط بین حزب توده‌ی ایران و حزب کمونیست عراق دستگیر شده بودند زندگی می‌کردند.

از روز چهارم و پنجم بنا به دلیلی که قبلا عرض شد، آزادی کامل پیدا کرده بودیم و می‌توانستیم برای اتلاف وقت به سلول‌های دیگر رفت و آمد کرده و با سایر زندانیان تماس بگیریم.

یک هفته بعد جوانکی با کلاه ملون و لباس و کراوات مشکی به ساکنین سلول اول اضافه شد که در پشت هم‌اندازی جلد دوم نداشت خودش را رئیس هیأت‌مدیره‌ی انجمن محلی مفت‌آباد معرفی کرد و گفت: «اتهام من این است که پس از ۲۵ مرداد کاشی خیابانی را که به نام پهلوی بوده برداشته و کاشی دیگری به نام خیابانی جای آن گذاشته‌ام.»

از آن شب با ورود این جوان، سلول رنگ دیگری به خودش گرفت و خنده و تفریح دسته‌جمعی شروع شد مخصوصا که این آقا، دستمالی به سر خود می‌بست و با پای لخت و عور، به تقلید کار من میراندا می‌رقصید و پس از او، دکتر آیدین هم شروع می‌کرد به گفتن «آنکدت»هایی که از حفظ داشت و حاضرین را به خنده وامی‌داشت. دکتر آیدین در تعریف این شوخی‌های کوچک ید طولایی داشت و حتی در مسکو هم شب و روز به کار خود ادامه می‌داد. یادم نمی‌رود یک روز وقتی برای تماشای رصدخانه‌ی مسکو رفته بودیم، دکتر آیدین که از توضیحات علمی مامورین مربوطه خسته شده بود آنکدت‌گویی را شروع کرد و بدون توجه به این‌که دختر جوانی که به عنوان مترجم همراه ماست فارسی می‌داند قصه‌ی اخته کردن را گفت و بلند بلند شروع به خندیدن کرد،  من یک وقت متوجه شدم و دیدم که دختر رنگ و رویش سرخ شده و به بهانه‌ای از صندلی کنار دکتر آیدین بلند شد و به طرف دیگری رفت.

باری، علاوه بر ساکنین همیشگی سلول‌ها، گاهی افراد تازه‌ای هم به طور موقت وارد سلول می‌شدند و پس از چند ساعت یا به زندان قصر منتقل می‌شدند و یا به داخله‌ی زندان موقت می‌رفتند.

از همه مضحک‌تر شخصی بود به نام «عباس دیوانه» که هر وقت در داخل زندان شلوغ می‌کرد و مزاحم این و آن می‌شد او را به زندان انفرادی منتقل می‌کردند و یکی دو روز اسباب اذیت ما را فراهم می‌کرد و دائما به مامورین بد و بی‌راه می‌گفت و عربده می‌کشید.

یک روز هم یک بچه‌ی دوازده‌ساله‌ی ارمنی را به جرم آن‌که دوچرخه‌اش چراغ نداشته و از پرداخت پنجاه ریال جریمه عاجز بود پهلوی ما آوردند، پسرک بی‌چاره دائما اشک می‌ریخت و از ترس و وحشت داشت دق می‌کرد بالاخره ما جور او را کشیده پنج تومانش را پرداختیم تا آزادش کردند.

زندانی‌هایی که وارد می‌شدند، قبل از ورود به داخله روی صندلی زوار دررفته‌ای که در محوطه‌ی کوچک جلوی در واقع شده بود می‌نشستند و سلمانی شیره‌ای و کثیف زندان سر آن‌ها را ماشین می‌کرد. البته کسانی که نمی‌خواستند سرشان ماشین بشود دو تومان می‌پرداختند و معاف می‌شدند، روی همین اصل شما وقتی به زندان بروید می‌بینید که در یک اطاق عده‌ای کچل و عده‌ای مودار وجود دارد.

شنیدم وقتی دکتر عقیلی استاد دانشگاه را به زندان موقت فرستاده بودند، افسر کشیک سفارش کرده بود که سر او را نزنند ولی پاسبان مربوطه که به حرف افسرها اعتنایی نمی‌کرد او را روی صندلی نشانده و دستور داده بود یک ماشین از جنوب به شمال و یکی هم از مشرق به مغرب سر او بیندازند پس از انجام این کار دکتر عقیلی بی‌چاره برای صاف و صوف کردن موهای خود ناچار شده بود پنجاه ریال پرداخته و خودش را از این افتضاح نجات بدهد.

روزهای تاسوعا و عاشورا هم ما در زندان انفرادی بودیم و به گوش خود صدای نوحه‌خوانی و سینه‌زنی را از داخله‌ی زندان می‌شنیدیم بعضی از زندانی‌ها از موقع استفاده کرده و قمه‌زنی هم کرده بودند در حالی که ظاهرا ورود اشیای برنده به زندان ممنوع است.

یک روز جوانک لاغراندام و زرنگی را در حالی که دست‌هایش را دست‌بندزده و پاهایش هم در پابند مقید بود از داخله به سلول ما آوردند و گفتند این فلان فلان شده قوطی سیگار و انگشتر یکی از فستیوالی‌ها را در بند شماره‌ی ۶ سرقت کرده و تا اشیای مسروقه را پس ندهد باید با غل و زنجیر در سلول بماند.

پسرک وقتی تنها ماند برای ما درددل کرد که «والله به خدا من دزد هستم اما آفتابه دزد نیستم، هنر من ماشین‌دزدی است.» و بعد با آب و تاب جریان سرقت اتومبیل خان‌ملک یزدی را برای ما شرح داد و گفت: «با آن‌که من سارقم نمی‌دانم چرا مرا هم طبق ماده‌ی پنج توقیف کرده‌اند.» تصادفا این جوان دارای استعداد فوق‌العاده‌ای بود و علاوه بر آن‌که تصدیق کلاس نهم را داشت دارای استعداد هنرپیشگی هم بود.

راستی فراموش کردم درباره‌ی اطاق ملاقات زندانیان مطلبی بنویسم؛ اطاق ملاقات زندان موقت عبارت است از یک محوطه‌ی نسبتا وسیع که وسط آن از دو طرف میله‌های آهنین قرار داده‌اند به طوری که فاصله‌ی بین این دو نرده در حدود دو متر می‌شود. روزهای ملاقات زندانیان پشت نرده‌ی آن طرفی می‌آیند و ملاقات‌کنندگان پشت نرده‌ي این طرفی، میان دو نرده هم دو نفر پاسبان قدم می‌زنند. معمولا چون ملاقات‌ها به طور دسته‌جمعی صورت می‌گیرد و در هر وهله بیش از صد نفر زندانی و دویست نفر ملاقات‌کننده به اطاق هجوم می‌آورند لذا از شدت داد و فریاد و قال و مقال حضار، صدا به صدا نمی‌رسد و نعره‌ها و داد و بی‌دادهاست که گوش آسمان را کر می‌کند.

روزهای آخر همان‌طور که گفتم ما را به حیاط بهداری می‌بردند و پس از خاتمه‌ی ساعت ملاقات مجددا به سلول خودمان عودت می‌دادند.

ورود روزنامه و مجله به زندان ظاهرا ممنوع است ولی از همان شب‌های اول پاسبان‌هایی که نمک‌پروده بودند بعضی از جراید را خریده و در اختیار ما می‌گذاشتند و ما می‌توانستیم برای چند ساعت وقت خود را با خواندن مطالب عجیب و غریب روزنامه‌ها تلف کنیم.

 

با سرلشگر دادستان ملاقات کردم

یک روز صبح به من خبر دادند که باید به اطاق سرلشگر دادستان بروم، لباس‌ها را پوشیدم و با کتی که هنوز آثار لکه‌های خون روی یقه‌ی آن بود به راه افتادم. دو پاسبان تفنگ به دست مرا هدایت کردند و وقتی وارد اطاق تیمسار شدم دیدم علاوه بر ایشان سرگرد دادستان و چند نفر سویل و یکی دو افسر دیگر هم حضور دارند.

قبل از این‌که به اصل مطلب بپردازم اجازه بدهید سوابق خود را با جناب فرماندار نظامی وقت شرح بدهم تا بدانید علت کم‌لطفی ایشان نسبت به من چه بوده است.

نمی‌دانم کتاب معروف «اعترافات ژان ژاک روسو» را خوانده‌اید یا نه؟

«روسو» در این کتاب خاطرات خود را آن‌طور که باید و شاید شرح داده و از یادآوری نکات دقیق و حساس زندگی خویش هیچ‌گونه پروایی نداشته است.

در کتاب «اعترافات»، خواننده عشق‌های حرام و حلال و اعمال خجلت‌آور نویسنده را از نظر می‌گذارند و من نیز باید اضطرارا به هشت سال قبل برگردم و بر خلاف انتظار شما، مثل روسو گوشه‌ای از اسرار زندگی خودم را فاش کنم. قضیه به طور اختصار این است:

سال ۱۳۲۴ بود من با یک زن لهستانی آشنایی داشتم. این دختر، خون‌گرم، صمیمی و معاشرتی بود و روی این اصل با بیش‌تر خانواده‌های ایرانی رفت و آمد داشت ضمنا چند نفری از هم‌وطنان خود را که در ایران به سر می‌بردند فراموش نکرده بود. یکی از این هم‌وطنان خانم سروان دادستان بود.

آشنایی و رابطه‌ی میان این دو زن لهستانی باعث شده بود که جناب سروان و خانمش و دوست لهستانی من به منزل یکدیگر رفت و آمد کنند و در این رفت و آمدها، گاه‌گاهی جناب سرهنگ دادستان نیز در آن مجالس شرکت داشته باشد.

دوست لهستانی من، غالبا درباره‌ی آقایان دادستان‌ها (که نمی‌دانم چه نسبتی با هم دارند) صحبت می‌کرد و ضمنا تذکر می‌داد که فلان جلسه که منزل فلان‌کس بودیم سرهنگ خیلی به من اظهار لطف می‌نمود ولی من جز یک دوست ساده چیز دیگری برای او نمی‌توانم باشم و نمی‌دانم چه بکنم؟

دختر بی‌چاره مجبور شد که از معاشرت با آقایان و حتی دادن جواب سلام آن‌ها خودداری کند و روی همین اصل جناب سرهنگ و جناب سروان چشم ندید مرا پیدا کردند زیرا من سد راه آن‌ها بودم ولی این سد راه، آن روزها که روزنامه می‌نوشت و تصنیف می‌ساخت به این آسانی‌ها مغلوب‌شدنی نبود و هر آدم عاقلی می‌داند که روز انتقام، روزی است که حریف در چاه افتاده باشد چنان که سعدی در گلستان می‌گوید: «مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد، درویش را مجال انتقام نبود آن سنگ را خود نگاه همی‌داشت تا وقتی که ملک بر آن لشگری خشم گرفت و در چاهش کرد درویش درآمد و آن سنگ بر سرش کوفت گفتا تو کیستی و این سنگ چرا زدی؟ گفتا من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی گفت: چندین مدت کجا بودی؟ گفت از جاهت اندیشه می‌کردم اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.» حالا قطعا شما هم متوجه شده‌اید که آن روزها حضرات از جاه من اندیشه داشتند و روزی که مرا در چاه ماده‌ی پنجم دیدند – اول سیلی به صورتم زد و دستور داد که مرا به حبس مجرد بیندازند در حالی که من اگر جنایتی هم کرده باشم محکمه باید تکلیفم را روشن نماید و حاکم نظامی مجاز نیست که مجازاتم کند.

ادامه دارد...

 

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۲۹، یک‌شنبه ۲۶ اردی‌بهشت ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱.

نظرات بینندگان