arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۷۱۶۴
تاریخ انتشار: ۴۴ : ۲۰ - ۱۹ تير ۱۴۰۰
نفت و مبارزات جبهه‌ی ملی به روایت مهندس حسیبی؛

قسمت ۱ / درباره‌ی قرارداد «گس – گلشاییان» به مکی گفتم صحبت از تو، مطلب از من

از رادیو شندیم که قرارداد الحاقی مورد تصویب دولت قرار گرفته و فردا در مجلس پانزدهم تصویب خواهد شد و این همان قراردادی است که به نام قرارداد «گس – گلشاییان» معروف بود... عصر آن روز زیرک‌زاده به من تلفن زد که «آقای مکی که در قدیم عضو حزب ما بوده و الان نماینده‌ی مجلس است، می‌خواهد درباره‌ی نفت نطقی ایراد کند و شما هرچه از دستت برمی‌آید برای او انجام بده». و من رفتم مکی را دیدم. به او گفتم: «تو می‌تونی مثل رضوی یک نطق طولانی چند روز ایراد کنی و وقت مجلس را بگیری تا نتوانند قرارداد را تصویب کنند؟» (چند روز به پایان دوره‌ی مجلس مانده بود) مکی قبول کرد و من به او گفتم: «صحبت از تو مطلب از من.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛  در تیرماه ۱۳۵۸ باقر عالیخانی خبرنگار مجله‌ی فردوسی گفت‌وگوی مفصلی با مهندس کاظم حسیبی (۱۲۸۵-۱۳۶۹ خورشیدی) از موسسین حزب ایران، جبهه‌ی ملی ایران و نماینده‌ی مجلس شورای ملی در دروه‌های ۱۶ و ۱۷ انجام داد. محتوای این گفت‌وگو راجع به چگونگی ورود مهندس حسیبی به صحنه‌ی سیاست و سپس فعالیت وی در حزب ایران، جبهه‌ی ملی و مبارزات این جبهه در راه ملی شدن نفت ایران بود. مشروح نخستین بخش از این گفت‌وگو را که در شماره‌ی ۳۶ مجله‌ی فردوسی (دوره‌ی جدید، سه‌شنبه ۲۶ تیر ۱۳۵۸، صص ۷-۸، ۲۹ و ۳۲) منتشر شد، در ادامه می‌خوانید [انتخاب پرسش‌ها را حذف کرده است]:

 

بعد از این‌که در این‌جا یکی دو سال حقوق خواندم، در زمان ریاست مرحوم دهخدا که گویا دکتر شایگان هم معاون ایشان بود، بالاخره با سختی به اروپا رفتم. در اروپا یکی دو سال در «دیژن» بودم. دو سالی هم در مدرسه‌ی پلی‌تکنیک پاریس، دو سال در مدرسه‌ی معدن و دو سال هم کارآموزی در نقاط مختلف اروپا. بعد به ایران آمدم. در اداره‌ی ساختمان که داور درست کرده بود مشغول کار شدم. حسن شقاقی که رئیس آن‌جا بود، پیشنهاد کرد بنده را برای مطالعه‌ی سد و قنوات به خارج بفرستند. دوباره به خارج از ایران رفتم. وقتی برگشتم داور کشته شده بود. در این زمان به اداره‌ی معادن رفتم که مصادف شد با خدمت نظام بنده.

موقعی که به نظام رفتم، یک سال خدمت را دو سال کردند. روزی که می‌رفتم، اولین فرزندم متولد شده بود. حقوق من بیست‌وپنج تومان بود. بعد هم باز در اداره‌ی ساختمان بودم. در دوره‌ی متفقین که کاپیتان انگلیسی بارنه و یک نفر دیگر هم در آن‌جا بودند، یک آمریکایی هم به آن‌جا می‌آمد و در کارهای مملکت فضولی می‌کرد. می‌گفتند معدن به چه کسی بدهید، به چه کسی ندهید. آن‌ها اصلا می‌خواستند که ما برابر نظر آن‌ها کار کنیم. من هم آدمی نبودم که زیر بار بروم. می‌گفتم: «ما وزیر داریم و شما می‌توانید از طریق او به ما دستور بدهید. من نمی‌توانم دستور شما را اجرا کنم.» همین باعث شد که بنده را به مشهد تبعید کردند.

بالاخره پس از دو ماه به تهران برگشتم. باز هم به من گفتند شما بروید بیرون! سرانجام بعد از دو سالی که مشاور فنی وزارت پیشه و هنر بودم، دو سه ماهی همراه با دکتر سجادی و مهندس طالقانی در بانک صنعتی که تازه درست شده بود، رفتم و از آن‌جا هم به بنگاه مستقل آبیاری، در این اداره زیاد نماندم. آقای امیرعلائی، وزیر کشور وقت، در غیبت من (که در بیمارستان گرفتار بیماری و درمان خانمم بودم) مرا از سمتم برکنار کرد و دستور داد که حکم را در بیمارستان به من ابلاغ کنند. سه روز پس از این ماجرا همسرم فوت کرد. چند تن از دوستان از جمله مهندس اعلم و مهندس رضوی نزد قوام رفتند و گفتند که «چنین کسی هست و با او این‌طور رفتار شده». خلاصه مرا به عنوان معاون فنی سازمان برنامه پیش مهندس زنگنه که رئیس آن بود، فرستادند.

 

کنجکاوی‌ام در مسئله‌ی نفت موجب شد مرا از سمتم بردارند

بنده یک سال و نیم در سازمان برنامه بودم تا این‌که «مشرفت نفیسی» آمد و به بهانه‌ای بنده را منتظر خدمت کرد. به او تلفن کردم و به تندی گفتم: «تقاضایی از شما ندارم. می‌دانم که به بهانه‌ای این کار را کرده‌اید. گزارشی که درباره‌ی نفت می‌خواستید فرستادم و انتظاری هم ندارم.» شاید کنجکاوی من در همین مسئله نفت بود که موجب شد مرا از سمتم برداشتند. چون قضایای نفت سری بود و به کارمند ایرانی چیزی نشان نمی‌دادند.

بعد از جریاناتی که ناشی از پیشنهاد دکتر مصدق در مجلس چهاردهم پیش آمد. و این‌که تا زمانی که متفقین در ایران هستند، امتیازی به کسی داده نشود. احقاق حقوق ایران از شرکت نفت مبنای مطالعه‌ی حزب ایران شده بود. تا این‌که به من مراجعه کردند و من بالاخره موفق شدم از روی بیلان‌های بانک شاهی، مدارکی تهیه کنم. در کتابخانه‌ی بانک ملی هر روز می‌رفتم و در حضور دکتر هشترودی معروف، آقای دکتر عقیلی و آقای اسدی که مترجم انگلیسی بود، راجع به این موضوع مطالعه می‌کردم. چون این اجازه را نداشتم که مدارک را به خانه ببرم. در حدود سه چهار ماه زحمت کشیدم و بیلان چهل‌وپنج سال شرکت را در یک ستون‌بندی سال ۱۹۴۷ منعکس کردم. حزب ایران می‌خواست آن را منتشر کند ولی امکان و پولی در اختیار نداشت. من در آن زمان عضو این حزب و شاید از موسسان آن بودم. به هر حال من کار را به این‌جا رساندم.

در همین منزل یکی از روزها، بیست‌ویکم ماه رمضان بود، از رادیو شندیم که قرارداد الحاقی مورد تصویب دولت قرار گرفته و فردا در مجلس پانزدهم تصویب خواهد شد و این همان قراردادی است که به نام قرارداد «گس – گلشاییان» معروف بود. ما بسیار ناراحت شدیم که نتوانسته‌ایم بیلان را منتشر کنیم. عصر آن روز زیرک‌زاده به من تلفن زد که «آقای مکی که در قدیم عضو حزب ما بوده و الان نماینده‌ی مجلس است، می‌خواهد درباره‌ی نفت نطقی ایراد کند و شما هرچه از دستت برمی‌آید برای او انجام بده». و من رفتم مکی را دیدم. به او گفتم: «تو می‌تونی مثل رضوی یک نطق طولانی چند روز ایراد کنی و وقت مجلس را بگیری تا نتوانند قرارداد را تصویب کنند؟» (چند روز به پایان دوره‌ی مجلس مانده بود) مکی قبول کرد و من به او گفتم: «صحبت از تو مطلب از من.»

این گوشه‌ی باغچه شهادت می‌دهد که مکی و حائری‌زاده و باقر مستوفی آمدند آن‌جا نشستند. شب در این‌جا ماندیم و گزارشی در ۵۰ صفحه به مکی دادم. آن‌ها رفتند که در مجلس شب بمانند. و قرار شد که ساعت ۶ فردای آن روز من هم به مجلس بروم تا اگر اشکالی از نظر خط و نکته‌ای ناخوانا بود، برطرف کنم.

 

نطق مهم حسین مکی

صبح بلند شدم و نماز خواندم و بعد از نماز لرز و وحشت عجیبی مرا گرفت. نگران شدم که خدایا عاقبت این موضوع چه می‌شود. از قرآن تفال زدم. آیه‌ای آمد که مرا امیدوار کرد و به من نیرویی فوق‌العاده داد. به مجلس رفتم. مکی و حائری‌زاده روبه‌روی مجسمه‌ی آزادی در گوشه‌ای نشسته بودند، پشه‌ها بالا و پایین می‌رفتند و آن‌ها با دست پشه‌ها را می‌گرفتند. من ماجرای صبح خودم را گفتم. حائری‌زاده با لهجه‌ی یزدی گفت: «آیه خوبیه، ان‌شاءالله عاقبتش خیر باشه» این نکته را هم بگویم که دکتر مصدق سه توصیه به مکی کرده بود:

۱- اتومبیل سوار نشو می‌زنند می‌کشندت،

۲- در جایی مطمئن بخواب که بلایی سرت نیاید،

۳- در مجلس جایی نرو که درش قابل قفل کردن باشد؛ چون در دوره‌های گذشته اتفاق افتاده بود. در را قفل می‌کردند تا ناطق به سخنرانی نرسد. بعد هم رای می‌دادند و تمام می‌شد می‌رفت.

روز سه‌شنبه دکتر اعتبار (که نماینده‌ی مجلس بود) به مکی گفت: «این نفت رگ حیاتی انگلستان است به تو نمی‌بخشند»! (البته توضیح بدهم که این حرف را مکی روزی نقل کرد که دکتر مصدق و عده‌ای از جبهه‌ی ملی در مجلس دوره‌ی شانزدهم بست نشسته بودند. عده‌ای از بازاری‌ها به حمایت از آن‌ها آمده بودند و در اتاقی جلسه‌ی سری تشکیل داده بودند. مکی نقل کرد که دکتر اعتبار به او گفت بود همین قدر وقت بگیر که رای داده شود و صحبت را یک جایی قطع کن، وگرنه از تو نمی‌گذرند. اما اگر وقت بدهی مقام، وزارت، سفارت...! این جریان در دوره‌ی پانزدهم اتفاق افتاده بود. این حرف را مکی در دوره‌ی شانزدهم در حضور همان عده نقل کرد این آقای حاج مانیان هم در آن‌جا حضور داشت).

بله مکی می‌گفت دکتر اعتبار مرتب ساعت را نشان می‌داد و اشاره می‌کرد که «تمامش کن». برای آن‌که فردا عید فطر بود و پنج‌شنبه هم روز آخر مجلس. مرتب ساعت را نشان می‌داد. مکی گفته بود: «روح شهدای آزادی در این‌جا دور می‌زنند» و شعری هم از حافظ خوانده بود. خلاصه تسلیم دکتر اعتبار نشده بود.

نطق مکی در آن مجلس از ساعت ۸ روز شنبه تا ۱۲ شب سه‌شنبه (به طور منقطع) – که در حقیقت روز آخر مجلس به حساب می‌آمد، طول کشید. در ابتدای جلسه – خدا رحمتش کند – دکتر معظمی با رنگ پریده، لرزان و عصبانی بلند شد و با این شعر شروع کرد: «من و دل گرفتار شویم چه باک/ غرض اندر میان سلامت اوست» او گفت: «این فرصت اگر از کف برود، دیگر بازگشتی نیست و پشیمانی سودی ندارد.» نگو قرار شده که هر طور شده به کفایت مذاکرات رای نهایی بدهند. در این حال گنجه‌ای خودش را زده بود به مردن و داد و هوار. (اکثریت تبانی کرده بود که به کفایت مذاکرات رای بدهند. این دو یعنی معظمی و گنجه‌ای این خدمت بزرگ را در آن دم آخر کردند) اگر این‌ها وارد شده بودند تعداد ۲۷ نفر برای رای‌گیری تکمیل می‌شد؛ بنابراین قراراداد تا آن شب آخر تصویب نشد. صبح پنج‌شنبه هم قرار شده بود که تا بعدازظهر صحبت شود و بعدازظهر صورت‌مجلس‌ها تصویب گردد. بنابراین به مطلب افزودیم. این را بگویم که آقای مهندس خلیل طالقانی هم در تهیه‌ی مطلب کمک کرد (متاسفانه او با این‌که وزیر دکتر مصدق شد، بعدها نشان داد که صفا و صمیمیت مثل این‌که خدا نکرده در او نبود) فردا به مجلس آمدیم. مطلب مهمی مطرح نشد. فقط صورت‌مجلس‌ها را تصویب کردند و مجلس تمام شد.؛ بنابراین قرارداد الحاق بدین ترتیب ماند.

 

از طرف حزب ایران به من گفتند باید کاندید بشوی

پس از آن دوره‌ی فترت در مجلس پانزده و شانزدهم پیش آمد و اعتراضاتی نسبت به نحوه‌ی انتخابات درگرفت. دکتر مصدق با عده‌ای از جمله عمیدی نوری و دکتر سنجابی و زیرک‌زاده رفتند خانه‌شان بست نشستند. در همان زمان از طرف حزب ایران به من گفتند که «تو باید برای دوره‌ی شانزدهم کاندید بشوی». به آن‌ها گفتم که «من مرد سیاسی نیستم» گفتند: «فایده‌ای ندارد. تو کاری کرده‌ای که خیلی مهم بوده است. و حالا حزب به تو دستور می‌دهد.» گفتم: «باید فکر کنم.» از هیات اجراییه آقایان صالح، زیرک‌زاده، حق‌شناسی و دکتر جناب بودند. من دیدم لااقل از نظر خودم توانایی ندارم. صبح رفتم و در همان اتاق با خدا و قرآن مشورت کردم. به پدرم مراجعه کردم و ایشان هم با آقای محسنی که در بازار بودند صحبت کردند. عصر همان روز که به حزب می‌رفتم سر پیچ شمیران به مهندس بازرگان برخوردم، و او را در جریان گذاشتم. ایشان گفت: «آیه‌ی که آمده، مربوط به حضرت ابراهیم است، ولی عاقبتش به خیر است». البته آن زمان مهندس بازرگان کارهای خودشان را می‌کردند و هیچ جنبه‌ی سیاسی نداشتند. البته پدرش مرد بسیار موثر بازار بود آقای حاج عباسقلی بازرگان. خیلی هم محترم بود. حتی در کاندیدا شدن و رای دادن به من در بازار موثر بود. خلاصه رفتم و قبول کردم. البته در همین مدت داشتیم نشریه‌ی شماره‌ی ۸ حزب را درمی‌آوردیم. همان نشریه‌ای که نطق مکی در مجلس شورا در آن چاپ شده بود. یکی از شب‌ها، چهارشنبه ۲۱ مهرماه، شب خواب دیدم که یک عده آدم گردن‌کلفت می‌خواهند به من حمله کنند. وحشت‌زده از خواب پریدم. سه دفعه این خواب تکرار شد.

روز قبل از آن شب آقای شیخ حسین لنکرانی، پدرزنم را در بازار دوخته‌فروش‌ها دیده بود و به او گفته بود که: «می‌خواهم آقای حسیبی را ببینم، کار واجبی با ایشان دارم.» بلند شدم رفتم به منزل ایشان روبه‌روی پارک سنگلج. کسی در آن‌جا نبود. مدتی در اتاق معطل شدم. یک وقت دیدم شیخ حسین در حالی که بند تنبانش تکان می‌خورد و از آن بالا داشت می‌آمد، قهقهه می‌زد و می‌گفت: «آقای حسیبی! شما باید یک جای معین داشته باشید و شماره‌ی تلفنی تا همه بدانند»! بعد دوباره قاه قاه خندید و به یکی دیگر اشاره کرد که «این آقای مهندس حسیبی است»!

من این صحنه را دیده بودم. شب هم آن خواب را دیدم. فردا ساعت ۸ به حزب رفتم که یک فرم چاپ‌شده را بگیرم. رفتم و گفتند که «نیست». عصبانی شدم. در چاپخانه‌ روزنامه‌ی «شاهد» تازه چاپ شده بود در آن نوشته بودند که «دکتر مصدق برای روز جمعه دعوت کرده که برای اعتراض به انتخابات بروند در منزل شاه بست بنشینند.»

از پله‌ی چاپخانه پایین می‌آمدم و ناگهان چیزی جلوی پایم افتاد، دیدم یک کارد است. نگاه کردم دیدم بالای سرم بالکن است. گفتم: «شاید کسی بادنجان پوست می‌کنده از دستش افتاده» و اهمیت ندادم، به راه افتادم و مشغول خواندن روزنامه بودم. در حین رفتن، سایه‌ی بلندی در جلوی خود دیدم، برگشتم دیدم یک پسربچه‌ی شانزده هفده ساله‌ی ژنده‌پوش داشت کارد را برمی‌داشت. تا دیدمش به طرفش دویدم. او رفت جلوی چاپخانه و پیوست به دو نفر آدم کوتاه‌قد که ته‌ریش داشتند و شروع کرد با تیغه‌ی کارد بازی کردن. رفتم جلو و پرسیدم: «بچه جان این کار خطرناکی است. با کارد بازی نکن. نزدیک بود به من بخورد» آن دو تا وقتی دیدند که من این‌طور صحبت می‌کنم، گفتند: «بله، آقا راست می‌گویند»! بنده راه افتادم و به کوچه‌ی ظهیرالاسلام به آقای مهندس همایون‌فر که از جهت عکس می‌آمد، رسیدم. جریان را برایش تعریف کردم که دیدم او گفت: «بی‌خود فکر می‌کنی، مربوط به نفت نیست»! مشکوک شدم ایشان چرا این حرف را می‌زند، مگر او سابقه‌ی ذهنی دارد. توجه می‌فرمایید! مخصوصا همایون‌فر با جناح مهندس طالقانی بود. بعدها هم استاندار شد. همان‌طور آن یکی، شیخ حسین لنکرانی، در عالم خودم فکر می‌کردم آیا ارتباطی در کار است؟ چون من راجع به نفت صحبت نکرده بودم که او بگوید «مربوط به نفت نیست» به خانه که رسیدم آن خواب را دیدم. همه‌ی این‌ها در ذهن من جور می‌آمد که می‌بایست سوءقصدی در کار باشد.

شب ساعت ۷ برگشتم در چاپخانه، رفتم دیدم روی در آثاری هست و چوب از اثر کارد کنده شده بود. به آن خورده و جلوی پایم افتاده. به حزب رفتم و دوستان را آوردم و در را نشان آن‌ها دادم. آن‌ها هم به سرتیپی که رئیس شهربانی بود (و در این اواخر استاندار کرمان شد و حالا اسمش یادم نیست) نامه‌ای نوشتند. روز جمعه به دیدار این تیمسار رفتم. ایشان گفت: «نشانی‌هایی که دادید، علامت دسته‌های کارد‌پرتاب‌کن است. حالا شما اجازه بدهید محافظی برای شما تعیین کنیم.» در همین اثنا به او تلفن شد که خیابان هادی منتهی به منزل شاه را ببندید. البته بنده جریان را نمی‌دانستم، فقط اطلاع داشتم که قرار است «بست» بنشینند. همان شب روزنامه‌ی اطلاعات نوشته بود که به این دعوت – بست نشستن – فقط ۸۱ نفر پاسخ دادند. من با این‌که می‌دانستم کار، کار خودشان است، گفتم: «این را به شرافت تیمسار واگذار می‌کنم.» البته ایشان هم هیچ‌وقت کسی را برای محافظت از من معین نکرد! و انتخابات دوره‌ی اول هم باطل شد. در دوره‌ی دوم بنده چهاردهم شدم – با این‌که تهران بیش از ۱۲ نماینده نداشت!

خلاصه این‌طوری بود که به سیاست کشانده شدم. در همین زمان من مرتب مقاله می‌نوشتم و در روزنامه‌ی «شاهد» منتشر می‌شد. روزنامه‌ی شاهد و روزنامه‌هایی که به دنبالش درمی‌آمدند، هر روز توقیف می‌شدند ولی باز به اسم دیگری درمی‌آمدند. این خودش از نمونه‌هایی بود که نشان می‌داد امکانات دکتر بقایی زیاد است. ولی ما این‌ها را نمی‌دانستیم تا بعدا روش دکتر بقایی نشان داد که ایشان حد اعلای کمک را به ما کردند. همه‌ی مقاله‌های مرا بدون دست‌کاری چاپ کرد. جز یکی که ارقام ذکرشده در آن همه غلط چاپ شده بود و این زمانی بود که «بند الف و جیم» را درست کرده بودند. به منزل دکتر بقایی هم که رفتم، در همان روز ایشان مقاله‌ای را نشانم داد که یک خارجی اظهار کرده بود که ایرانی‌ها اصلا «عدد» سرشان نمی‌شود...

ادامه دارد...

 

نظرات بینندگان