arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۲۸۱۶۱
تاریخ انتشار: ۳۷ : ۲۱ - ۲۵ تير ۱۴۰۰
خاطرات زندان پرویز خطیبی (نوه‌ی قاتل ناصرالدین‌شاه)؛

قسمت ۱۷/ ماجرای دستگیری پدرزن دکتر فاطمی/ سرتیپ، روزی هزار مرتبه به خودش لعنت می‌فرستد

[سرتیپ سطوتی] که روزی رئیس دژبان و زمانی هم فرماندار نظامی تهران بوده است سه ماه و اندی است که برای دومین بار در توقیف به سر می‌برد و البته اتهام او این است که خیال می‌کنند تیمسار سطوتی دکتر فاطمی را مخفی کرده و یا لااقل از محل اختفای او اطلاع دارد. سرتیپ، روزی هزار مرتبه از این سوءتفاهم می‌نالد و به خودش لعنت می‌فرستد و قول داده است که دختر دومش را به ایرانی، مخصوصا مرد سیاستمدار ندهد. او می‌گوید: «دخترم را می‌برم فرنگ و به فرنگی‌ها شوهر می‌دهم.» و اغلب تکرار می‌کند که «آخر مسلمان! کجای دنیا دختر شوهر دادن جرم است!»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ لطفی درباره‌ی روابط خود و مشمولین بند جیم و هم‌چنین قضات بازنشسته می‌گفت: «به شخص من چه ارتباطی دارد؟ کمیسیونی بوده نظری داده من هم نظر کمیسیون را اجراه نموده‌ام.»

وزیر سابق دادگستری روزها عبای قهوه‌ای‌رنگ خود را به سر می‌کشید و با عصای خود در محوطه‌ی جلوی زندان راه می‌رفت و چون می‌خواست راه رفتنش طبق رژیم معین و از روی ساعت باشد مرتبا از ما می‌پرسید: «ساعت چنده؟» و هر وقت نیم ساعت تمام می‌شد به اطاق برمی‌گشت، سیگار اشنو را دود کرده چایی داغ می‌نوشید و رفع خستگی می‌کرد.

لطفی با فروهر رهبر حزب پان‌ایرانیسم میانه‌ی خوبی داشت و هر وقت ناهار می‌آوردند اصرار داشت که اول غذای فروهر را که در سلول به سر می‌برد بفرستند و هر وقت به فروهر می‌رسید او را «فرزند» خطاب می‌کرد و احیانا بوسه‌ای هم از سبیل‌های مردانه‌اش می‌ربود.

روزی که لطفی آزاد شد، بیش از خودش همه‌ی هم‌زنجیران او خوش‌حال شدند و از این‌که پس از مدت‌ها وزیر سابق دادگستری به خانه‌اش می‌رود به او تبریک گفتند.

 

داستان پدرزن دکتر فاطمی

حالا می‌خواهم چند سطری هم درباره‌ی سرتیپ سطوتی، پدرزن دکتر فاطمی، بنویسم. این تیمسار بازنشسته که روزی رئیس دژبان و زمانی هم فرماندار نظامی تهران بوده است سه ماه و اندی است که برای دومین بار در توقیف به سر می‌برد و البته اتهام او این است که خیال می‌کنند تیمسار سطوتی دکتر فاطمی را مخفی کرده و یا لااقل از محل اختفای او اطلاع دارد.

سرتیپ، روزی هزار مرتبه از این سوءتفاهم می‌نالد و به خودش لعنت می‌فرستد و قول داده است که دختر دومش را به ایرانی، مخصوصا مرد سیاستمدار ندهد. او می‌گوید: «دخترم را می‌برم فرنگ و به فرنگی‌ها شوهر می‌دهم.» و اغلب تکرار می‌کند که «آخر مسلمان! کجای دنیا دختر شوهر دادن جرم است!»

سطوتی روزها برای رفع بی‌کاری فرانسه می‌خواند و هنگامی که هوا آفتابی است کتاب لغت را برداشته با روبدوشامبر و سربند مشکی توی محوطه این طرف و آن طرف می‌رود و زیر لب بعضی چیزها زمزمه می‌کند.

اوایل که او را به اطاق جنب ما آورده بودند ابدا بیرون نمی‌آمد و با کسی هم‌ صحبت نمی‌کرد ولی رفته رفته جرأتی پیدا کرد و حالا مدتی است که بعد از ناهار و بعد از شام یکی دو ساعتی به اطاق ما می‌آید و گاهی هم داستان‌هایی از زمان گذشته نقل می‌کند که بی‌مزه نیست مثلا یکی از خاطرات شیرین او خاطره‌ی نصرت النگه‌ای است.

سرتیپ یکی از شب‌ها که آقای لطفی از ادامه‌ی اقامت در زندان اظهار خستگی می‌کرد این داستان را برای او گفت:

«چندین سال قبل در دوره‌ی شاه فقید یکی از تیمسارها فرماندهی تیپ سوار را به عهده داشت، افسری جوان و خوش‌قیافه و خوش‌هیکل زیردست او کار می‌کرد که معشوقه‌ای به نام نصرت النگه‌ای داشت. اسم این افسر محمدحسین‌خان بود. دست بر قضا، نصرت مورد توجه و علاقه‌ی آن صاحب‌منصب ارشد هم بود ولی هر شب جمعه یا تعطیل که فرمانده‌ دنبال نصرت می‌فرستاد تا شبی را با هم به خوشی بگذرانند نصرت بهانه می‌آورد و عیش و عشرت با معشوق را به مصاحبت با فرمانده ترجیح می‌داد صاحب‌منصب ارشد که این اهانت را نمی‌توانست تحمل کند و از طرفی برای خاطر نصرت النگه‌ای آرام و قرار نداشت تصمیم گرفت به هر نحوی که شده محمدحسین‌خان را از معشوقش جدا کند و روی همین اصل هر وقت شب جمعه یا تعطیل وارد تیپ می‌شد یک‌سره به طرف گروهانی که محمدحسین‌خان فرمانده‌ی آن بود می‌رفت و هر طوری بود یک بهانه‌ای از او می‌گرفت و بی‌چاره را برای یک یا دو روز توقیف می‌کرد آن وقت خودش می‌رفت و شب را با نصرت النگه‌ای خوش می‌گذراند.»

 

حالا این داستان چه ارتباطی با لطفی و جریان توقیف او داشت خدا می‌داند!

تیمسار سطوتی داستان خوش‌مزه‌ی دیگری هم تعریف می‌کرد، می‌گفت:

«چندین سال قبل شاه فقید به یکی از شهرستان‌ها مسافرت می‌کند و برای بازدید داخل قزاق‌خانه می‌شود یکی از خصوصیات شاه این بوده که تمام امرای لشگر را خوب می‌شناخته و از احوال و روحیات ایشان اطلاع کامل داشته است به همین جهت وقتی بازرسی هنگ تمام می‌شود شاه برای رفع خستگی جلوی صف صاحب‌منصبان ارشد می‌ایستد و به یکی از امرای لشگر می‌گوید: "خوب حالت چطور است؟ مثل این‌که زیاد پیر شدی؟" صاحب‌منصب مذکور جواب می‌دهد: "بله قربان." شاه که می‌دانسته است این صاحب‌منصب معیل و کفیل خرج چندین نفر نان‌خور است مجددا سوال می‌کند که "خوب، با بر و بچه‌ها چه می‌کنی؟" در این‌جا صاحب‌منصب مورد بحث قدری مکث می‌کند و چون بنا به روایتی طبع شیرخشتی داشته تصور می‌کند که شاه از کارهای او آگاه است لذا فورا خود را جمع و جور کرده می‌گوید: «قربان بنده دیگر پیر شده‌ام.» ولی شاه که ملتفت قضیه نبوده باز می‌پرسید: "گفتم با بر و بچه‌ها چه می‌کنی؟" این دفعه صاحب‌منصب ناچار شد جواب صریحی بدهد و روی این اصل مِن‌مِن کرد و سرخ و سفید و سیاه شد و با لکنت زبان گفت: "از بنده که کاری ساخته نیست ولی بچه‌ها خودشان با چاکر مساعدت می‌کنند.» و بدیهی است که منظور او از بچه‌ها فرزندانشت نبوده‌اند."

تیمسار سطوتی مردی است زنده‌دل و خوش‌مشرب و بذله‌گو. بیش از همه همین تیمسار با لطفی سربه‌سر می‌گذارد، مثلا یک روز که دید اوقات لطفی سر جایش نیست به او گفت: «چه خبر است؟ مگر راندوو [رانده‌وو، واژه‌ی فرانسوی به معنوی «قرار»- انتخاب] داری که ان‌قدر دلت برای آزادی تنگ شده؟»

بعدازظهرها که ما در اطاق خود می‌خوابیدیم تازه تیمسار سطوتی هوس می‌کرد که بنشیدند و با دوستان صحبت کند. به همین جهت هنوز چشم‌مان گرم نشده سر و کله‌ی ایشان با آن شب‌کلاه ماهوتی از لای در پیدا می‌شد. با ورود تیمسار به اطاق صحبت و خنده جای خواب را می‌گرفت و به این ترتیب ساعت‌های طولانی زندان را می‌گذراندیم.

 

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۴۷، یک‌شنبه ۲۰ تیر ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱.

نظرات بینندگان