arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۳۱۰۷۷
تاریخ انتشار: ۲۴ : ۲۰ - ۱۲ مرداد ۱۴۰۰
سفیر دربار احمدشاه در استانبول تعریف می‌کند؛

محمدعلی شاه از کِی کینه‌ی مشروطه‌خواهان را به دل گرفت؟

محمدعلی‌شاه می‌گفت: «ملک‌المتکلمین... جیره‌خوار ظل‌السلطان بود و برای رسیدن ظل‌السلطان به سلطنت همه کار می‌کرد و توسط او سید جمال‌الدین اسدآبادی را به همین منظور به پطرزبورغ فرستادند و امپراطور روس نپذیرفت، بعدا در مردن پدرم [مظفرالدین‌شاه] باز هم ظل‌السلطان به خیال سلطنت افتاده و از هیچ‌گونه تحریک و دسیسه خودداری نمی‌کرد؛ یک روز ملک‌المتکلمین در باغ مجلس بالای منبر خطابه رفته و فریاد کرده بود محمدعلی‌شاه فلان فلان شده فرار کرد و ایران جمهوری شد من از آن روز سخت عصبانی شدم و کینه‌ی این مشروطه‌طلب‌های مزدور را در دل گرفتم...»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ محمدعلی شاه را پس از خلع از سلطنت ایران روس‌ها به ادسا بردند؛ وی در آن‌جا باغی بسیار عالی خرید و در عمارتی شاهانه استقرار یافت، در حالی که ماهی هفت تومان هم به عنوان مستمری از دولت ایران می‌گرفت. در اسفند ۱۲۹۷ که بلشویک‌ها به نزدیکی ادسا رسیدند، آرامش شاه مخلوع ایران به شدت بر هم ریخت تا جایی که فرار را بر قرار ترجیح داده به اتفاق ملکه جهان همسرش (مادر احمدشاه)، دو پسر و یک دختر و بیست‌وسه نفر از ملازمانش هرچه اسباب گران‌قیمت داشت با خود برداشته و به مقصد استانبول سوار یک کشتی فرانسوی شدند.

این‌ها را خان ملک ساسانی سفیر دربار احمدشاه قاجار در استانبول نقل می‌کند. او که در ایام سکونت محمدعلی، شاه مخلوع ایران در استانبول با او از نزدیک حشر و نشر داشته، ادامه‌ی ماجرا را در مجله‌ی اطلاعات ماهیانه مورخ مرداد ۱۳۲۷ (صص ۲۵ و ۲۶ و ۳۷) این‌طور شرح داده است:

کشتی مزبور ظرفیت هزار نفر مسافر بیش‌تر نداشت ولی عده‌ی فراریان ادسا که در آن کشتی سوار شده بودند، قریب به چهار هزار نفر می‌شد و محمدعلی‌شاه با همراهانش در مدت چهار شبانه روز توی راه‌روها و روی بارهای خودشان گرسنه و تشنه نشسته بودند.

کشتی مزبور که به اسلامبول رسید انگلیس‌ها در دهنه‌ی دریای سیاه به بهانه‌ی این‌که شاید عده‌ای بلشویک هم در جزو مسافرین فراری باشند، کشتی را توقیف کردند؛ محمدعلی‌شاه کارتی به سفارت ایران نوشته و توسط یک ملوان فرانسوی فرستاد.

نوشته بود: «اودسان بالشویکی شده من و همراهانم با یک کشتی فرانسوی فرار کردیم چهار روز است در دریا بی قوت و غذا مانده‌ایم حالا که کشتی به دهنه‌ی بسفر رسیده انگلیس‌ها به خیال این‌که مبادا در این کشتی هم بالشویک باشد نمی‌گذارند وارد اسلامبول شود؛ شما از سفارت انگلیس اجازه بگیرید که ما را بگذارند پیاده شویم.»

سفارت ایران هم به کارگزاران دولت انگلیس مراجعه کرده یک قایق موتوری با غلام سفارت و پرچم شیر و خورشید برای پیاده کردن شاه اسبق ایران و ملازمانش به اتفاق یک افسر انگلیسی فرستادند که آن‌ها را به ساحل بیاورند.

دکتر یروزالسکی طبیب مخصوص و ژنرال خابایوف هم در جزو ملازمین بودند که امپراطور روس به سمت دکتری و آجودانی مامور خدمت محمدعلی‌شاه کرده بود.

تمایل خانم‌های ایرانی بر این شد که در منزلی دربست ایرانی‌وار نزول نمایند که آزاد باشند، چون چنین جایی حاضر نبود به راهنمایی یکی از تجار به دبستان ایرانیان که دارای حیاط بزرگ و حوض و فواره و آب جاری بود رفتند. مدیر مکتب هم مدرسه را تعطیل کرده و عمارت را به اختیار آن‌ها گذاشت. فورا صدای ملت بلند شد و کدخداهای اصناف ایرانی که اکثر اهل آذربایجان بودند، به جرم این‌که محمدعلی‌شاه مشروطه‌طلبان را اذیت و آزار کرده و مجلس را به توپ بسته به توقف او در مدرسه‌ی ایرانیان راضی نشدند.

فردای آن روز سفارت برای تهیه‌ی منزل جهت تازه‌واردین در روزنامه‌ها اعلان کرد شخصی موسوم به سید محمد توفیق‌بک خود را در سفارت معرفی نمود؛ این شخص پدرش اصفهانی مادرش عرب بین‌النهرین، خودش در هندوستان متولد شده تبعه‌ی عثمانی و صاحب‌امتیاز روزنامه‌ی «شمس» بود؛ فارسی و عربی و ترکی و هندی و انگلیسی حرف می‌زد به قول ادیب‌الممالک فراهانی:

چو زنگی جمالش چو ترکی فعالش/ چو رومی خصالش، چو هندی کلامش

و اظهار نمود که خانه‌ای در بیوک‌آطه سراغ دارد که دارای تمام صفانی است که در روزنامه اعلان شده. کسان محمدعلی‌شاه به بیوک‌آطه رفتند و خانه‌ی مزبور را پسندیده و به آن‌جا نقل‌مکان کردند و توفیق‌بک را هم به سمت مترجمی و آتش‌بیاری با ماهی یکصد لیره‌ی ترک استخدام نمودند. این اسم را به خاطر داشته باشید چون مکرر بهش خواهیم رسید. ورود غیرمترقبه‌ی شاه سابق ایران به اسلامبول یعنی شهری که بیست هزار سکنه‌ی ایرانی داشت خصوصا در هنگام اشغال اجنبی باعث مذاکراتی بین سفارت‌خانه‌های متفقین شد؛ بدوا تصمیم گرفتند که به ایشان اجازه‌ی توقف در اسلامبول ندهند و ایشان را به ایطالیا یا سوئیس بفرستند ولی بعد از چند جلسه مذاکره و آمد و رفت، هم توقف در اسلامبول و هم مسافرت به اروپا را اجازه دادند. فقط ایشان را برای همیشه از ورود به لندن و پاریس ممنوع داشتند.

خانه و باغی را که توفیق‌بک در بیوک‌آطه برای محمدعلی‌شاه اجاره کرد، متعلق به یکی از مبعوثین پارلمان عثمانی بود که خودش را انگلیس‌ها پس از بستن پارلمان عثمانی، به جزیره‌ی مالت تبعید کرده بودند و خانم جوان دل‌ربایش هر شب در استانبول در محله‌ی نشان‌طاش جلسات سیاسی سری داشت و من با مرحوم مصطفی کمال پاشا در آن خانه آشنا شدم و توفیق‌بک هم یکی از مشتریان آن خانه بود.

باری شاه اسبق ایران بلافاصله با همه‌ی خانواده و ملازمین به منزل تازه رفتند.

چندی بعد مرحوم سلطان احمدشاه به استانبول آمد و برای نزدیکی به ابوین خود در مهمان‌خانه‌ی اسپلاناد واقع در جزیره‌ی مذکور منزل کرد. محمدعلی‌شاه تا آن زمان با من خیلی رسمانه حرکت می‌کرد همین که تقرب مرا به مرحوم سلطان احمدشاه و محبت‌های او را نسبت به من ملاحظه کرد از در یگانگی و ملاطفت درآمده و بعد از حرکت پسرش از استانبول اغلب روزها یا برای ملاقت من به سفارت می‌آمد و یا مرا به بیوک‌آطه دعوت می‌کرد.

کم‌کم زمستان پیش آمد و آمد و شد با کشتی از بیوک‌آطه به استانبول کار آسانی نبود خصوصا در روزهای بارانی و طوفانی که تلاطم مرمره دریای‌ مازندران را به خاطر می‌آورد. محمدعلی‌شاه و ملکه جهان تصمیم گرفتند که در استانبول منزلی پیدا کنند و زمستان را در آن‌جا به سر برند لذا به روزنامه‌های محلی اعلان دادند، چون جواب اعلان طول کشید بدون مقدمه با همه‌ی همراهان به سفارت آمدند که آن‌جا منزل کنند؛ من هم طبقه‌ی سوم سفارت را که منزل خودم بود در اختیارشان گذاردم و خودم در تالارهای پذیرایی سفارت منزل کردم.

چند روز بعد قصر مجللی در کنار بسفر در محله‌ی بیک متعلق به یکی از خواهران سلطان حمید به ماهی هزار لیره‌ی ترک اجاره کردند ولی سفارت را ترک نمی‌گفتند.

من هر روز منتظر بودم که به قصر خدیجه سلطان نقل‌مکان کنند و ریخت و پاش و آمد و شد بیست سی نفر مهمانان ناخوانده در سفارت تمام شود ولی روزها می‌گذشت و از نقل و انتقال خبری نبود. در صدد تحقیق برآمدم که چرا به منزل جدید نمی‌روند معلوم شد دو هفته پشت سر هم یا قمر در عقرب و یا تحت‌الشعاع بوده و مرحوم حاجی نجم‌الدوله نقل و انتقال را ممنوع کرده بودند.

همین که به قصر خدیجه سلطان رفتند امر فرمودند که هر جمعه را من خدمت‌شان ناهار بخورم. من هم برای این‌که احترام پدر و مادر شاه را منظور بدارم اطاعت می‌کردم و هر جمعه ناهار به بیک می‌رفتم؛ دفعه‌ی اول که صاحب‌جمع مرا به اطاق خصوصی محمدعلی‌شاه راهنمایی کرد شاه وسط اطاق ایستاده بود به من صندلی نشان داد و با هم نشستیم مرحوم صاحب‌جمع چند دقیقه دست‌به‌سینه ایستاد و بعد مرخص شد.

در یک طرف اطاق کنار دیوار یک میز بزرگ تحریر بود که رویش وصل به دیوار قریب 50 جلد کتاب با جلدهای بسیار زیبا همه یک اندازه مرتب چیده شده بود. من که از اول عمر عاشق کتاب، من که همه‌ی زندگانی‌ام را با او سر برده‌ام، من که هرچه دارم از این اوراق سیاه چاپی و خطی است، من که برای مطالعه‌ی کتاب از شهری به شهری و از مملکتی به مملکتی سفر کرده‌ام، من که از او عزیزتر چیزی در دنیا نداشته‌ام و کارم در این عشق‌بازی به جنون کشیده، از دیدن این کتاب‌ها به فاصله‌ی دو سه متر و این‌که نمی‌توانم آن‌ها را لمس نمایم و ناز کنم و بگشایم و ببوسم و احوالی بپرسم سخت عصبانی شدم و خود را گم کردم ولی به زودی به خود باز آمدم و صحبت را ادامه دادم. دیگر روی شاه اسبق ایران با من باز شده بود و از هر دری سخن می‌گفتم حتی جسارت را به این پایه رسانیده بودم که از توپ بستن به مجلس و کشته شدن میرزا علی‌اصغرخان امین‌السلطان و بازگشت به گمش‌تپه و غیره و غیره جسته جسته به حرفش بیاورم.

روی هم رفته شاه اسبق ایران آدم بدقلب بدنفسی نبود از علم و دانش بهره‌ی کافی داشت؛ خط و انشای او خوب بود و اگر تحریکات مختلف داخلی و خارجی پاپیچش نمی‌شدند شاید مرتکب ذنب لایغفر نمی‌شد. این مرد در جوانی به سلطنت رسیده بود و تا آن وقت معاشرتش فقط با امثال رحیم‌خان چلبیانلو یا شاپشال یهودی روسی و یک مشت چاپلوس متملق بود؛ از آئین جهان‌داری به کلی بی‌خبر و جز آذربایجان ایران جایی را ندیده و نمی‌شناخت و چون طبیعتا مثل بچه‌ها ساده‌لوح و زودرنج بود از دسیسه و تحریکات خیلی عصبانی می‌شد.

یکی از تحریکات داخلی که بر او بسیار گران آمده بود، موضوع دسیسه‌های مسعود میرزا ظل‌السلطان بود که چندین بار در ضمن صحبت به زبان آورد. محمدعلی‌شاه می‌گفت:

«ملک‌المتکلمین که از زمان شاهد شهید [ناصرالدین شاه] با انگلیس‌ها ارتباط داشت و جیره‌خوار ظل‌السلطان بود و برای رسیدن ظل‌السلطان به سلطنت همه کار می‌کرد و توسط او سید جمال‌الدین اسدآبادی را به همین منظور به پطرزبورغ فرستادند و امپراطور روس نپذیرفت، بعدا در مردن پدرم [مظفرالدین‌شاه] باز هم ظل‌السلطان به خیال سلطنت افتاده و از هیچ‌گونه تحریک و دسیسه خودداری نمی‌کرد؛ یک روز ملک‌المتکلمین در باغ مجلس بالای منبر خطابه رفته و فریاد کرده بود محمدعلی‌شاه فلان فلان شده فرار کرد و ایران جمهوری شد من از آن روز سخت عصبانی شدم و کینه‌ی این مشروطه‌طلب‌های مزدور را در دل گرفتم همین که روس‌ها فهمیدند که از کارکنان انگلیس‌ها رنجیده‌ام به آتش دامن زدند. در قتل امین‌السلطان وسوسه‌های سعدالدوله و موقرالسلطنه و دسیسه‌های اجانب مرا اغوا کرد. سبب آمدن به گمش‌تپه هم ملک‌منصور میرزا شعاع‌السلطنه بود.»

گرچه راجع به آن‌چه که در فوق ذکر شد روایات مختلف شنیده شده ولی من برای روشن شدن تاریخ این گفتار شخص محمدعلی‌شاه را که در یادبودهای روزانه‌ی خودم مندرج است عینا نقل کردم تا همه‌ی روایات بر له و بر علیه ضبط شود و ابهام مرتفع گردد.

خلاصه پس از چندین هفته به تدریج از نشیب و فراز استبداد صغیر اطلاع حاصل کرده بودم؛ اما هنوز از هویت این کتاب‌های دل‌ربای روی میز تحریر بی‌خبر بودم و هر دفعه که به آن اطاق وارد می‌شدم، آن‌ها مرتب و متین و باوقار مرا می‌دیدند و همین‌طور روبسته بودند و دل من در هوای صحبت آن‌ها یک‌ذره شده بود.

هر زمانی که از قصر بیک از راه خشکی و یا دریا به سفارت برمی‌گشتم در عرض راه همه‌ی فکرم پیش آن کتاب‌ها بود؛ با خود می‌گفتم یقینا تواریخ ایران را به زبان‌های مختلف جمع‌آوری کرده و همه را یک‌نواخت جلد کرده است، اما به زودی می‌گفتم اگر به عظمت ایران پی برده بود هرگز این‌طور بی‌گدار به آب نمی‌زد؛ باز با خود می‌گفتم شاید یک دوره‌ای از تاریخ انقلابات اجتماعی و شرح احوال بزرگان دنیاست. سپس خیال می‌کردم شاید دواوین شعرای بی‌مثل و مانند ایران است که با اشعار خود ایران و زبانش را جاوید کرده‌اند. بالجمله دلم همیشه پیش آن معشوقه‌های مستوره بود و نمی‌دانستم کی به گشادن چهره‌شان موفق خواهم شد.

یک روز که عید فطر به جمعه افتاده و من برای تبریک عید و صرف ناهار به قصر بیک رفته بودم و با محمدعلی‌شاه دو به دو در همان اطاق نشسته و صحبت می‌کردیم، پس از صرف چای و شیرینی خانباباخان صاحب‌جمع وارد شده تعظیم کرد و گفت: «قربان حلقه‌ یاسین حاض است.» محمدعلی‌شاه بلند شده گفت: «ببخشید من اول هر ماه با همه‌ی اهل خانه حتی دکتر یروزالسکی و ژنرال خابایوف از حلقه یاسین درمی‌رویم. شما باشید من الان می‌آیم»!

همین که من تنها شدم دیوانه‌وار به طرف کتا‌ها رفتم؛ اولی و دومی و سومی همه را تا آخر با عجله‌ی تمام باز کردم سبحان‌الله! همه به زبان فرانسه در صنعت آتش‌بازی بود راجع به ساختن فشفشه و موشک و آفتاب مهتاب و پاچه‌خیزک و غیره؛ از مشاهده‌ی این اوضاع و احوال چنان ملالتی سراپای وجود مرا گرفت که جلوی پنجره‌ی مشرف به بسفر آمده روی صندلی راحت مثل فانوس تا شدم.

 

نظرات بینندگان