arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۵۴۵۸۱
تاریخ انتشار: ۴۵ : ۲۳ - ۰۹ دی ۱۴۰۰

سفری به تاجیکستان در سال ۱۳۸۵؛ شماره ۱۳ / زورخانه فردوسی در دوشنبه به خرج دولت ایران ساخته شده

شهر دوشنبه زورخانه‌ای دارد به نام حکیم ابوالقاسم فردوسی. این زورخانه‌ی آجرنمایی، با بودجه‌ی جمهوری اسلامی برای ترویج فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانه‌ای ساخته شده. در این روز‌ها یک مرشد و یک پهلوان از ایران به دوشنبه اعزام شده‌اند‌ و دورهای آموزشی را در این زورخانه برپا کرده‌اند‌.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

شهر دوشنبه زورخانه‌ای دارد به نام حکیم ابوالقاسم فردوسی. این زورخانه‌ی آجرنمایی، با بودجه‌ی جمهوری اسلامی برای ترویج فرهنگ پهلوانی و ورزش زورخانه‌ای ساخته شده. در این روز‌ها یک مرشد و یک پهلوان از ایران به دوشنبه اعزام شده‌اند‌ و دورهای آموزشی را در این زورخانه برپا کرده‌اند‌.

در دومین جلسه‌ی تمرین حاضر بودم. همه دور پهلوان، در وسط گود جمع شده بودند. پهلوان به آن‌ها گفت: «گرد بایستید.» هیچ‌کس از جایش تکان نخورد! دوباره گفت: «دور گود به صورت گرد بایستید.» باز کسی تکان نخورد. پرسید: «چرا به حرف نمی‌کنید؟!» یکی گفت: «گرد یعنی چه؟» پهلوان با ایما و اشاره منظورش را فهماند. یکی داد زد: «گیرد!» همه به حالتی کشیده گفتند: «ها! گیرد!» و خیلی سریع به صورت گیرد دور گود ایستادند.

نرمش شروع شد و پیش رفت تا جایی که رسید به میل زدن. پهلوان تعدادی میل زد و بعد رو به شاگردان گفت: «حالا نوبت شماست. کی می‌‌آید میل بزند؟» یکی جواب داد: «من.» پهلوان: «بلند شو بیا وسط.» وسط ایستاد و میل را گرفت و بالا برد. شروع کرد به چرخاندن. پهلوان: «همه‌ی بدنت باید به صورت هماهنگ با هم حرکت کند، فقط چرخاندن دست که نیست!» ولی شاگرد کار خودش را تکرار کرد. پهلوان: «رُبات نباش که فقط دستت حرکت کند! همه‌ی بدن هماهنگ!» او گیج شده بود که ربات یعنی چه و چه ربطی به میل زدن دارد!

پهلوان به سمت او رفت و گفت: «خودت را شُل بگیر بعد میل بزن.» او باز خیلی خشک خودش را گرفت و میل را چرخاند. پهلوان ناراحت شد و با صدایی بلندتر گفت: «خودت را قیق نگیر! شل بگیر!» باز به حرف نکرد! ناگهان از دور گود یکی از شاگردها پرسید: «شل یعنی چه؟» پهلوان با فریاد: «خب از اول همین را می‌‌پرسیدید!... شُل یعنی سفت نبودن! این‌طوری (عضلاتش را محکم گرفت)، این یعنی سفت! مخالفش یعنی شل! این‌جوری!» یکی منظور پهلوان را کشف کرد و با صدای بلند گفت: «سوست!» و همه با لحن و آهنگ کشیده‌ای گفتند: «ها! سوست!» و خودشان خنده‌شان گرفت! پهلوان: «آفرین! سست! خودت را سست کن؛ بعد میل بزن!» او پس از این توضیح دوباره شروع به میل زدن کرد. پهلوان: «احسنت! حالا خیلی بهتر شد.»

تمرین میل زدن ادامه پیدا کرد تا نوبت رسید به آموزش حرکت بعدی. پهلوان: «حالا نوبت چرخ است. شما به این کار چه می‌‌گویید؟» و هم‌زمان شروع کرد به چرخیدن. گفتند: «تُوْ خوردن!» پهلوان: «آره تو خوردن! اسم این حرکت چرخ است و برای اجرا کردنش باید دور خودت تو بخوری.»

وسط‌های تمرین بود که یکی از شاگردان، تازه از راه رسید. مسئولِ تاجیک زورخانه داد زد: «هو بَچَه! (آهای پسر!) ای چی وقت آمدن است؟!» جواب داد: «من از فلان محله می‌‌آیم.» محله‌ای دور را گفت.

- از هرجا می‌‌آیی! این‌ها از ایران بلند شده‌اند‌ آمده‌اند‌ این‌جا برای آموزش شما! باید پنج مینت (دقیقه) مانده به پنج این‌جا باشی!

- چشم.

 وقتی تمرین تمام شد، پهلوان رو به شاگردها کرد و گفت: «خب عزیزهای خودم! می‌‌دانید که ایـن روزها هم‌زمان با بعثت پیامبر عزیزمان است. تقدیم به پیامبر عزیز اسلام، همه با هم یک صلوات محمدی بفرستید.» هیچ‌کس صلوات نفرستاد! پهلوان: «یک صلوات بفرستید دیگر!» باز هم صلوات نفرستادند! پهلوان با لبخند: «صلوات بلد نیستید؟! اشکالی ندارد. بروید در پناه خدا... بروید به سلامت...  خدا پشت‌ و پناهتان باشد...»

آن شب شبِ مبعث بود؛ با این حال در کوچه یا خیابان، اثری از جشن و شادی و شیرینی و چراغانی دیده نمی‌شد!

 

منبع: احسان صفرزاده، ماوراء مرز، تهران: چاپ و نشر بین‌الملل، چاپ نخست، ۱۴۰۰، صص ۵۸-۶۰.

نظرات بینندگان