arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۶۳۲۵۳
تاریخ انتشار: ۳۵ : ۲۰ - ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
من اولین خبرنگار ایرانی بودم که با نواب‌صفوی مصاحبه کردم؛

قسمت سوم (آخر): نواب به من گفت: چطور تو که نوه‌ی یک امام‌جمعه ای، جرأت می‌کنی این بند (کراوات) لعنتی را به گردن بیندازی؟

عکس‌هایی که آن شب من از نواب گرفتم، در حقیقت اولین عکس‌هایی بود که از این جوان بیست‌وهفت هشت ساله منتشر شد... سر صحبت را باز کرد. خیلی قلمبه حرف می‌زد، می‌گفت: «ما می‌خواهیم زن بی‌حجاب تو مملکت پیدا نشود. سینماها تعطیل گردد. مدارس دخترانه از بین برود. با دزدها مثل زمان قدیم رفتار کنند، یعنی هرکسی دزدی کرد دستش را ببرند. با هیچ مملکت غیرمسلمان خارجی رابطه‌ی سیاسی نداشته باشیم.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ او نواب‌صفوی بود! با خنده جلو آمد و در حالی که دستش را به طرف من دراز می‌کرد گفت:

- ان‌شاءالله که شما یک مسلمان پاک هستید؟

جواب دادم:

- بله، من نه‌تنها مسلمانم، بلکه نوه‌ی امام‌جمعه‌ی بابل هستم.

سری تکان داد و با حیرت گفت:

- اما چطور نوه‌ی یک امام‌جمعه جرأت می‌کند این بند لعنتی را به گردن بیندازد؟! این حرام است.

منظورش از بند لعنتی کراوات بود. خندیدم و فورا کراوات را از گردنم باز کردم. مثل این‌که نواب از این ژست من خوشش آمد، چون لحن آرام‌تری به خود گرفت و پرسید:

- بگو ببینم نماز می‌خوانی؟ روزه می‌گیری؟

- تا آن‌جا که می‌توانم و سلامتی مزاجم اجازه بدهد، البته...

بعد تعارف کرد که بنشینم. خودش هم چند دقیقه‌ای نشست. توی استکان نعلبکی چای آوردند. وقتی نواب چایش را خورد گفت:

- پیش از این‌که وارد صحبت بشویم، من باید نماز را بخوانم.

من پرسیدم:

- ممکن است وقت نماز از شما عکس بگیرم؟

نواب لحظه‌ای فکر کرد و جواب داد:

- من اجازه نمی‌دهم، اما اگر خودت دلت خواست، آزادی هر کاری بکنی.

دوربین و فلاش کوچکی را که همراه برده بودم بیرون آوردم و مشغول عکس گرفتن شدم. تا آن روز حتی شهربانی هم از نواب عکس درست و حسابی نداشت. عکس‌هایی که آن شب من از نواب گرفتم، در حقیقت اولین عکس‌هایی بود که از این جوان بیست‌وهفت هشت ساله منتشر شد.

به هر حال بعد از یک ربع که نمازش تمام شد، روی تشکچه نشست و سر صحبت را باز کرد. خیلی قلمبه حرف می‌زد، می‌گفت:

- ما می‌خواهیم زن بی‌حجاب تو مملکت پیدا نشود. سینماها تعطیل گردد. مدارس دخترانه از بین برود. با دزدها مثل زمان قدیم رفتار کنند، یعنی هرکسی دزدی کرد دستش را ببرند. با هیچ مملکت غیرمسلمان خارجی رابطه‌ی سیاسی نداشته باشیم.

از این قماش حرف‌ها و چیزهای نظیر آن خیلی گفت. در میان گفت‌وگوی ما گاه‌گاهی آدم‌هایی به اتاق می‌آمدند، به نواب تعظیم می‌کردند و بعد در یک گوشه‌ای می‌نشستند.

به هر حال بعد از یک ساعت و نیم حرف، وقتی از جا بلند شدم که بروم نواب گفت:

- اگر ممکن است چند تا از عکس‌هایی که گرفتی برای خودم بفرست.

- بسیار خوب، اما چه‌جوری؟

- خودم یک نفر را به سراغت می‌فرستم.

بعد خداحافظی کرد و من از اتاق بیرون آمدم. همان سه نفری که مرا به آن‌جا آورده بودند توی ایوان انتظارم را می‌کشیدند. به همان ترتیب برگشتیم و سوار ماشین شدیم. جوانک کلاه‌پوستی به سر دوباره کیسه‌ی سیاه را سرم انداخت و تا جلوی میدان بهارستان که ماشین ایستاد آن را برنداشت.

سال‌ها از آن روز گذشت. من دیگر نواب را ندیدم، تا وقتی که سوءقصد به مرحوم علاء پیش آمد و مامورین او و هم‌دستانش را دستگیر کردند.

فردای روزی که نواب دستگیر شد، همه‌ی خبرنگاران و عکاسان در فرمانداری نظامی جمع شدند تا اطلاعاتی از دستگیرشدگان به دست آورند. ضمن مصاحبه نواب و چند تا از رفقایش را به اتاق آوردند. نواب وقتی مرا دید شناخت، خنده‌ای کرد و گفت:

- این دفعه هم عکس‌های مرا برایم می‌فرستی؟

سری تکان دادم و گفتم:

- اما مطمئن نیستم که این بار عکس‌ها به دستت برسد...

یک ماه بعد نواب اعدام شد!

پایان

 

سپید و سیاه، شماره‌ی ۵۹۸، جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۴۳، ص ۷۷.

نظرات بینندگان