ترتبیات لازم را در اتاق دادیم و مهیای ورود صدام شدیم. یک صندلی خالی برای دیکتاتور سابق بود. ناگهان در باز شد و صدام وارد شد. پارچهای روی سرش بود و بازوی سربازی را گرفته بود که او را به داخل اتاق هدایت میکرد. پارچه از روی سرش برداشته شد و خیلی سریع نگاهی به اتاق انداخت و همه را از نظر گذراند. نگاهش همانطور بود که در شب دستگیری دیدم. بادگیر و دشداشه پوشیده بود. موهایش بلند بود و باید اصلاح میشد. با هر کدامِ ما تماس چشمی برقرار کرد، خودش را جلو کشید و لبخندی دوستانه زد. دستانمان را فشار داد و مانند یک پلیس بوستونی که برای بازرسی وارد جایی میشود، به ما سلام کرد. [...] جای انکار نبود که صدام فارغ از قساوتهایش، کاریزمایی قوی داشت. مردی با جثهای بزرگ، با یک متر و هشتاد و پنج سانتیمتر قد، و در کل درشتاندام. من خودم یک متر و نود و پنج سانتیمتری هستم، ولی صدام به نظر میرسید که توجهی به این تفاوت ندارد. او مردی بود که حضوری پررنگ داشت. حتی به عنوان یک زندانی – که قطعا اعدام میشد – جذبهی خود را به رخ میکشید.
بروس مراسم معارفه را بجا آورد و پیش از اینکه بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد، خودش را آقای جک و من را آقای استیو معرفی کرد. وقتی که بعدا از او پرسیدم چرا این کار را کرد، گفت که برای محافظت از من بوده است. از آن زمان، من برای صدام آقای استیو بودم. این مشکلی نبود، تا اینکه روزی کارت شناسایی ائتلاف را گردنم انداخته بودم. صدام را دیدم که دارد به کارتم نگاه میکند و در واقع تلاش میکرد آن را بخواند. میتوانستم سریع آن را از گردنم دربیاورم، ولی ناگهان صدام از کوره در رفت: «شما کی هستید؟ اسمتان چیست؟ همین حالا میخواهم بدانم.» این شکایت مداوم صدام بود [که]ما در واقع کی بودیم. هرگز به طور دقیق به او نگفتیم که کی هستیم. فقط گفتیم که نمایندهی دولت آمریکا هستیم و مطمئن بودیم که او میداند که متعلق به کدام سازمان هستیم. سرانجام صورت صدام خندان شد و گفت: «اوکی، متوجه شدم.»
در جلسات اولیه با صدام کمی لکنت زبان داشتم. پس از سالها مطالعهی تاریخ، اکنون خود را در میانهی آن میدیدم. وقتی که تحلیلگر رهبری در سیا باشید، همیشه با فاصله به شخص حاکم نگاه میکنید. صدام کسی بود که من او را از طریق عکسها، شرححالنویسیها، تحقیقات دربارهی پروندههای خانوادگی، توصیفات پناهندگان، گزارشهای سری دربارهی شیوهی رهبری و قساوتهای فراوانش میشناختم. ولی حالا کنار من نشسته بود.
جلسهی اول اینطوری طراحی شده بود که صدام حرف زدن را شروع کند. ما هیچ پرسش سختی نپرسیدیم، چون هنوز احساس میکردیم که باید راحت باشد. باید اعتمادش جلب میشد یا حداقل ما را میپذیرفت، چون هیچ چیزی نداشتیم که در مقابل همکاریاش به او پیشنهاد کنیم. نمیتوانستیم به او بگوییم که با قاضی حرف میزنیم و از او میخواهیم که در حکمش تخفیف بدهد. هیچ تصوری نداشتیم که صدام قرار است چطور محاکمه شود یا چه کسی این کار را میکند.
به او گفتیم که میخواهیم وقایع دوران رژیمش را با او به بحث بگذاریم. تاکید کردیم که سیاستگذاران در ایالات متحده به آنچه او خواهد گفت علاقهمندی زیادی نشان میدهند. چند کتاب با تصویر صدام روی جلد، به او نشان دادم. به صدام گفتم که اطلاعات زیادی دربارهی او در غرب وجود دارد؛ برخی از آنها معتبرند، برخی هم نامعتبر، و نسبت به صحت پارهای دیگر از اطلاعات اطمینان نداریم. به صدام گفتم که این شانس اوست، یک بار و برای همیشه تا با ثبت گفتههایش به جهانیان بگوید که کی بوده است. صدام گوش داد و سرش را به نشانهی موافقت تکان داد.
منبع: جان نیکسون، «بازجویی از صدام؛ تخلیه اطلاعاتی رئیسجمهور»، ترجمه: هوشنگ جیرانی، تهران: کتاب پارسه، چاپ شانزدهم، ۱۴۰۰، صص ۸۳-۸۵.
مامور اطلاعاتی سیا: در جریان سومین جلسهی ما، اینطور پاسخ یک پرسش را داد: «من صدام حسین تکریتی، رئیسجمهور عراق، هستم. شما کی هستید؟» زمانی دیگر، آنقدر از سوال من دلگیر شد که حاضر نشد دست بدهد و فقط پوزخندی تحویلم داد، سپس پارچه را روی سرش کشید و بازوی محافط را گرفت تا او را به بیرون از اتاق هدایت کند.