سرویس تاریخ «انتخاب»؛ با این حال خیلی جدی هم نبود. شوخطبع بود و زمانی آن را خرج میکرد که میخواست ما را بپیچاند. گاهگاهی حکایتهایی بامزه از تجربیات خود در زمان زمامداری عراق تعریف میکرد. به ما گفت که در دهی ۱۹۹۰ برای شرکت در نشستی به دریاچهی حبانیه [دریاچهای کمعمق در استان الانبار در غرب بغداد] رفته بود ولی حلقههای گستردهی معمول امنیتی را با خودش نبرده بود و فقط چند محافظ همراهش بودند. خیلی زود از سوی جمعیتی مشتاق که اسم او را فریاد میزدند دوره شد. وقتی که دهان به دهان چرخید «صدام در شهر است» هر دم به جمعیت افزوده میشد، و خیلی زود محافظانش به هم ریختند. در یک لحظه که صدام داشت به سوی خودرویی که منتظرش بود میرفت، یکی از محافظانش پسرکی را روی زمین هل داد. صدام این صحنه را دید، مشاهده کرد که پسرک چوبی بلند کرده، و او هم به پسرک چشمکی زد. محافظش را صدا زد و هنگامی که او رویش را به طرف صدام برگرداند، پسرک ضربهای جانانه به فرق سرش کوبید – پسرک انتقامش را به خاطر پرت شدن روی زمین گرفت. در این لحظه صدام از خنده منفجر شد. ما هم به او خندیدیم. گفتم: «صدام، این ماجرا خیلی جالب بود.» او پاسخ داد: «ماجرای دیگری هم دارم» و چند خاطره شبیه قلبی تعریف کرد. نکتهی مشترک تمام این حکایتها این بود که پایانشان به کسی ختم میشد که تنبیه جسمی را تجربه میکرد در حالی که صدام محرک آن تنبیه بوده است.
وقتی دست روی نقاط حساس صدام – به طور مثال، رفتارش – میگذاشتیم گُر میگرفت. روزی دربارهی روابط عراق و سوریه بحث کردیم، موضوعی که برایش آزاردهنده بود. مضطربانه با ناخنش ور رفت – تیکی که به ما نشان داد درست وسط خال زدهایم. در اینجور مواقع، بیشتر به او فشار میآوردم که به پرسشها پاسخ دهد. وقتی که متوجه میشد قرار است سوال من به کجا ختم شود، سگرمههایش درهم میرفت و دستهایش را نشان میداد و چرکهای ناخنش را بیرون میآورد. اگر اصرار میکردیم، شروع میکرد به تمیز کردن دندانش.
وقتی مکالمه به سمتی میرفت که خوشایندش نبود، ادعا میکرد که در حال بازجویی از او هستیم و این بحث دیگر ربطی به تاریخ ندارد. وقتی از او دربارهی تجارت بین سوریه و عراق پرسیدم، صدام منفجر شد: «تجارت؟! چه کسی به تجارت اهمیت میدهد؟ فکر میکنی صدام حسین بازرگان است؟ چنین کاری پست است.» مسائلی وجود داشت که صدام اصلا دربارهی آنها حرف نمیزد. مواردی چون امنیت شخصیاش، روابطش با دیگر رهبران عرب، روابطش با آنها که وفادار فرض میشدند، و امور اطلاعاتی. صدام همچنین به ما گفت که فقط دو دوست در جهان دارد ولی نگفت که آنها کی هستند.
چیزی که در این جلسات انگیزه ایجاد میکرد، این بود که این بخت را داشتیم تا از او دربارهی چیزهایی سوال کنیم که هیچکس تا پیش از آن شانس پرسیدنشان را نداشت. این پرسشها توازن صدام را به هم میریخت و او را به حرف وا میداشت. او میخواست برای ثبت در تاریخ پاسخهایی ارائه کند و متقاعدکننده باشد. گاهی اوقات آشکارا از پرسشهای ما غافلگیر میشد، مثلا وقتی از او دربارهي همسرانش پرسیدیم (او دو زن داشت: ساجده و یک مهماندار خطوط هوایی عراق به نام سمیرا شاهبندر؛ مشخص بود که صحبت کردن دربارهی آنها خوشایند نیست)، یکدفعه این احساس به او دست میداد که زیادی حرف زده است و سعی میکرد حرفهای خود را پس بگیرد. ما زمان را نادیده میگرفتیم تا اعتماد او را جلب کنیم، ولی از طرف دیگر نمیدانستیم چه مدت با صدام خواهیم بود و موضوعات خیلی زیادی بود که سیاستگذاران در واشنگتن میخواستند ما آنها را پوشش دهیم. تیم ما در سیا بسیار بیشتر دربارهی صدام میدانست تا افبیآی که بعدا کارِ ما در زمینهی تخلیهي اطلاعاتی را
دنبال کرد، ولی ما کار را با وقت محدودتری در زمینهی پرسش از او به پایان رساندیم. جرج تنت و رفقایش در طبقهی هفتم سیا در واشنگتن اساسا نفهمیدند که جریان این تخلیهي اطلاعاتی موفق چطور پیش رفت. صدام محکم به این ایده چسبیده بود که همچنان رهبر کشور است و خود را رئیسجمهوری عراق میدانست. به همین دلیل، او را به عنوان آقای رئیسجمهور یا آقای صدام خطاب نمیکردیم. او را تنها به اسم کوچک صدا میکردیم. اوایل کمی ناراحت میشد ولی بعد به آن عادت کرد.
منبع: جان نیکسون، «بازجویی از صدام؛ تخلیه اطلاعاتی رئیسجمهور»، تهران: کتاب پارسه، چاپ شانزدهم، ۱۴۰۰، صص ۹۸-۱۰۰.