arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۶۰۲۴۸
تاریخ انتشار: ۲۶ : ۱۳ - ۰۷ بهمن ۱۴۰۲

فرهیختگان: حسین فریدون در زندان اوین، زبان فرانسه می‌خواند

فرهیختگان نوشت: برادر رئیس جمهور سابق! فکر می‌کنم اشتباه می‌بینم که مسئول فرهنگی با اشاره سر تایید می‌کند که خودش است و بعد از اینکه از جلویش عبور می‌کنیم، می‌گوید: در حال خواندن زبان فرانسه است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

فرهیختگان نوشت: سرباز به در کوچک آهنی اشاره می‌کند و می‌گوید: «آن در را بزنید و بپرسید که می‌توانید داخل برید یا نه؟» دور می‌زنم و به در کوچک می‌رسم، در می‌زنم و پنجره آهنی کوچک باز می‌شود. کارت ملی را نشان می‌دهم و می‌گویم هماهنگ شده. نگاهی می‌کند و می‌گوید:

«صبر کن.» بعد از چند دقیقه دوباره پنجره آهنی را باز می‌کند و می‌گوید: «اسم‌تان نیست.

با کسی که هماهنگی را انجام داده تماس بگیرید.» تماس گرفتم و گفتم رسیدم. پنجره آهنی باز بود و اسم خودم را شنیدم که گفتن اجازه ورود دارد. وارد شدم و از پله بالا رفتم.

موبایل را تحویل دادم. همراه با آقایی که انگار مسئول حفاظت بود وارد حیاط شدیم. به ساختمان سفیدی اشاره کرد و گفت: «ساختمان سفید همان جایی است که باید وارد شوی.» تشکر کردم و راه افتادم. فضای سبزش از آن چیزی که فکر می‌کردم بیشتر است.

اینجا زندان اوین. انتخاب این سوژه برای این بود که می‌خواستم ببینم فرق کتابخانه زندان با کتابخانه‌های بیرون چیست. چه کتاب‌هایی می‌خواندند و چطور از کتابخانه استفاده می‌کنند؟ ساختمان سفید را بالا می‌روم و پله که تمام می‌شود با سلامی که می‌شنوم روبه‌رو را نگاه می‌کنم و روابط‌عمومی را می‌بینم که هماهنگی‌ها را انجام داده. وارد اتاق می‌شویم و منتظر تا چند نفری برسند و بازدید را شروع کنیم. از این که به کدام بند می‌رویم، می‌پرسم و می‌گوید «اندرزگاه4 را می‌بینیم.» با چند تماس که گرفته می‌شود، راه می‌فتیم و دوباره وارد فضای سبز و به سمت اندرزگاه4. وارد که می‌شویم معرفی می‌شوم و از آن طرف هم مسئول فرهنگی بند و مدیر بند را معرفی می‌کنند. برای دیدن کتابخانه باید پله را بالا برویم. زندانی‌ها در حال رفت‌وآمد هستند و کمی هم کنجکاو که یک خانم وارد بند شده!

وارد یک راهرو می‌شویم و می‌گویند کتابخانه آنجاست. مسئول فرهنگی پسری را نشان می‌دهد و می‌گوید: «این پسر مسئول کتابخانه است.» می‌پرسم پس می‌توانم مصاحبه بگیرم. پسر خنده‌ای می‌کند و وارد کتابخانه می‌شود. می‌خواهم دنبالش بروم که نگاهم به دیوار روبه‌رو می‌افتد که برنامه کلاس‌هایی که در زندان برگزار می‌شود روی آن است. چیزی که برایم در برنامه کلاس‌ها جالب است، کلاس پیانو است. همه ایستادند و مثل من تابلو را نگاه می‌کنند. از کلاس پیانو پرسیدم و مسئول فرهنگی گفت: «زندانی‌ها می‌آیند و تقاضای کلاسی که نیاز دارند را می‌دهند و بررسی می‌کنیم و کلاس را برایشان می‌گذاریم. از کلاس‌های قرآنی و دینی و آیین تربیت اسلامی تا کلاس آشپزی و پیانو، همه را داریم.»

اشاره می‌کنند که وارد کتابخانه شویم. فضای کتابخانه خیلی بزرگ نیست اما از گوشه‌گوشه آن استفاده کرده‌اند تا همه فضا را پوشش دهند. ابتدا میز و صندلی‌هاست که با وجود اینکه ساعت 10 صبح است، همه صندلی‌ها پر و همه در حال کتاب خواندن هستند. جلوی در کمی مکث می‌کنم، تصور این همه استقبال را نداشتم. انگار گیج شدم. نگاهی را حس می‌کنم، سرم را بلند می‌کنم و می‌بینم کتابی به زبان خارجی جلویش باز است. برادر رئیس جمهور سابق! فکر می‌کنم اشتباه می‌بینم که مسئول فرهنگی با اشاره سر تایید می‌کند که خودش است و بعد از اینکه از جلویش عبور می‌کنیم، می‌گوید: «در حال خواندن زبان فرانسه است.» به سمت قفسه کتاب‌ها می‌روم و اجازه‌ای می‌گیرم تا با مسئول کتابخانه که می‌خواهد اسمش را علی خطاب کنم، صحبت کنم. از تعداد کتاب‌های داخل کتابخانه می‌پرسم و نگاهی به کتاب‌ها می‌اندازد و می‌گوید: «فکر می‌کنم حدود 10 هزار و 28 عنوان کتاب در کتابخانه داریم.»

از موضوعاتی که استقبال می‌کنند می‌پرسم و علی نگاهی به دفتری که جلویش باز است می‌اندازد و می‌گوید: «رمان‌های خارجی خیلی مورد استقبال است، در کنارش کتاب‌های‌ انگیزشی و روانشناسی. کتاب‌های مذهبی هم طرفداران زیادی دارد.» در حال صحبت با علی هستم که یکی از خانم‌های مسئول زندان هم به جمع‌مان اضافه می‌شود. زندانی‌ها در حال خواندن کتاب هستند و می‌گویم ما مزاحم‌شان شدیم و علی می‌گوید: «نه. الان اتفاقا کنجکاو هستند که بدانند چه کاری انجام می‌دهید.» برخی هدفون روی گوش‌ دارند و علی که رد نگاهم را می‌بیند، می‌گوید: «اینها در حال خواندن زبان هستند. انگلیسی، عربی، فرانسه و اسپانیایی، زبان‌هایی است که مورد استقبال است و سعی می‌کنیم تا کتاب‌هایی به این زبان‌ها را همیشه داشته باشیم، چون زندانی‌ها می‌خواهند. در کنارش هم کلاس‌های آموزشی‌اش را اینجا دارند.» علی این را می‌گوید، مسئول فرهنگی حرفش را ادامه می‌دهد: «کلاس‌های آموزش زبان خیلی مورد استقبال است و سعی می‌کنیم از خود زندانی‌ها برای آموزش استفاده کنیم. کسانی که این زبان‌ها را بلد هستند، خودشان پیشنهاد می‌دهند تا به بقیه آموزش بدهند.»

از علی می‌خواهم تا قفسه‌ها را ببینم. با دست اشاره‌ای می‌کند، چند ردیف قفسه وجود دارد. چون تعداد کتاب‌ها بیشتر است، در همه قفسه‌ها علاوه‌بر ردیف کتاب‌ها، سعی کرده بودند کتاب‌های دیگر هم در قفسه بگذارند. روی قفسه‌ها هم پر از کتاب بود. از کتاب‌های ممنوعه که نمی‌شود داخل کتابخانه بیاید می‌پرسم و علی می‌گوید: «کتاب‌هایی که شابک نداشته باشد نمی‌تواند وارد کتابخانه شود.» بعضی از کتاب‌ها خیلی قدیمی هستند و می‌گویم کتاب‌های جدید در چه بازه زمانی وارد کتابخانه می‌شود؟ علی اشاره‌ای به کتاب‌هایی که پشت میزش است می‌کند و می‌گوید: «به تازگی 250 کتاب رسیده و در حال آماده کردن هستیم که درقفسه‌ها جا بگیرد.» اشاره‌ای به وسیله‌هایی که کنار میزش دارد، می‌کنم و با خنده‌ای می‌گوید: «اینها وسایل صحافی است. کتاب‌هایی که ایراد داشته باشد، همین جا صحافی‌شان را انجام می‌دهم تا بتوان بیشتر استفاده کرد. معمولا کتاب‌های آموزش زبان و رمان‌ها این اتفاق برایشان می‌افتد، چون استفاده از آنها زیاد است.»

از علی در مورد کتابی که در کتابخانه بسیار مورد استقبال قرار می‌گیرد، می‌پرسم و کمی فکر می‌کند و می‌گوید: «ملت عشق. خیلی استقبال می‌شود. تقریبا می‌توانم بگویم برای خواندنش صف می‌کشند.» می‌پرسم فقط یک نسخه دارید؟ نه‌ای می‌گوید و حرف‌هایش را ادامه می‌دهد: «سه نسخه داریم اما با توجه به تعداد زندانی‌ها کم است. خیلی خاطرخواه دارد. البته کتاب دایی جان ناپلئون هم طرفدار دارد.» همین‌طور که صحبت می‌کنیم. برخی از زندانی‌ها می‌آیند و کتاب‌هایشان را تحویل می‌دهند تا کتاب بعدی را بگیرند. از علی در مورد زندانی خاصی سوال می‌کنم که در این سال‌ها که مسئولیت داشته، در خاطرش مانده. کسی که کتاب دوست نداشته و اینجا به کتاب علاقه‌منده است.

علی سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و می‌گوید: «یک زندانی داشتیم که اصلا اهل کتاب نبود. یک بار به کتابخانه آمد و گفت یک کتاب به من بده شاید خوشم آمد. یکی از کتاب‌های م. مودب‌پور را به او دادم و دیگر عاشق کتاب شد. جوری شده بود که از صبح تا شب از کتابخانه جدا نمی‌شد. به قول خودش با کتاب رفیق شده بود.» می‌گویم اگر هست می‌شود با او حرف بزنم. سری تکان می‌دهد و می‌گوید: «نه، فکر می‌کنم به زندانی در اراک منتقل شد اما واقعا یکی از کتابخوان‌های این بند شده بود.»

میزها به‌هم چسبیده است و روی همه‌شان گلدان گذاشته‌اند. گلدان‌هایی که انگار فضای کتابخانه را زیباتر کرده. علی نگاهم به گلدان‌ها را می‌بیند و می‌گوید: «اینجا اکسیژن کم است مخصوصا وقتی که جمعیت زیاد باشد. الان را نگاه نکنید که خلوت است.» نگاهی به میزها می‌کنم و می‌گویم:«خلوت است؟! دیگر جایی برای نشستن ندارد.» علی می‌‌خندد و می‌گوید: «باید بعدازظهرها را ببینید. خیلی شلوغ می‌شود. از ساعت 9 صبح تا 9 شب هستیم و معمولا عصرها خیلی شلوغ است. برای همین شلوغی بود که این گلدان‌ها را درخواست دادم بگیرند که هوا تصفیه شود و اکسیژن اینجا هم کمی بهتر شود.» از مسوول فرهنگی در مورد چرایی این همه کلاس آموزشی می‌پرسم و می‌گوید:«خود زندانی‌ها درخواست دارند. برای همین سعی می‌کنیم همه راضی باشند. اینجا از کلاس‌های نهضت سوادآموزی داریم تا کلاس‌های بالاتر. البته دانشجویانی هم داریم که همین جا درس‌شان را می‌خوانند و الان هم که نوبت امتحانات است. از دانشگاه می‌آیند و امتحان می‌گیرند.»

علی مشغول صحافی یک کتاب است و اجازه می‌گیرم که قفسه‌ها را ببینم. کتاب‌ها مشخص است براساس یک نظمی چیده شده‌اند، از علی می‌پرسم و می‌گوید: «اول موضوعی کتاب‌ها را چیدم، اما بعد تصمیم گرفتم براساس آن چیزی که کتابخانه ملی طبقه‌بندی می‌کند، انجام دهیم. اما خب مثلا بعضی کتاب‌ها کمی جابه‌جا می‌شود.» به قفسه‌ای که روبه‌روی‌مان است اشاره می‌کند و می‌گوید: «این قفسه کتاب‌های محیط‌زیست است که مورد علاقه خودم هستند. اما با چیدمان جدید باید این کتاب‌ها در حوزه کتاب‌های جغرافیا قرار بگیرد ولی خب من جدا گذاشتم.»

این همه علاقه‌ای که دارد برایم جالب است و می‌گویم چقدر با علاقه این کار را انجام می‌دهید؟ می‌گوید: «اینجا اگر این کارها هم نباشد، حوصله‌مان سر می‌رود. البته کار دیگری که اینجا انجام می‌دهیم، ترجمه است. خیلی از بچه‌ها این کار را انجام می‌دهند.»کسی کنارش ایستاده که او هم یکی از زندانی‌هاست، می‌گوید: «من هم چند کتاب ترجمه کردم. اما ناشر از سامانه جدیدی می‌گفت که قرار است برای ممیزی بالا بیاید و احتمالا روند مجوز را کند‌تر می‌کند.» برایشان سامانه را توضیح می‌دهم و کمی در مورد این سامانه و فرآیند ممیزی صحبت می‌کنیم.

قفسه‌ای را نشان می‌دهم که انگار کتاب‌هایش استفاده زیادی داشته و علتش را می‌پرسم و می‌گوید: «بچه‌ها اینجا گاهی خودشان لایحه می‌نویسند و احتیاج دارند که از کتاب‌های حقوقی استفاده کنند، برای همین کتاب‌های این قفسه زیاد استفاده می‌شود، البته اجازه ندارند کتاب‌ها را بیرون از کتابخانه ببرند، باید همین‌جا استفاده شود چون جز کتاب‌های مرجع است.» از کتاب‌های مرجع می‌پرسم که چقدر دارند؟ به قفسه‌ای اشاره می‌کند و می‌گوید: «این قفسه کتاب‌های مرجع است که بعضی از آنها نفیس است مثل کتاب شعرای مختلف.» می‌خواهد پشت‌سرش بروم و می‌گوید: «این هم کتاب‌های صوتی است، البته کتاب‌های صوتی زیاد نیست تعدادش کم است. استقبال هم از این مدل کتاب‌ها داریم. خوب است که بیشتر شود.»

می‌پرسم که تنها کتابخانه زندان همین است؟ که مسئول فرهنگی می‌گوید: «نه ما در همه بندها کتابخانه داریم، البته اینجا کامل‌ترین است. ولی خب در همه بندها قفسه هست و کتاب هم وجود دارد؟» می‌پرسم که کتاب از این کتابخانه به بند دیگر می‌رود؟ همان خانمی که از ابتدای بازدید کنارمان است، می‌گوید: «نه. این اجازه را ندارند.» دلیل کارهای فرهنگی را می‌پرسم. مرد میانسال که مسئول کار فرهنگی است، می‌گوید: «انجام این کارها کمک می‌کند آرامش بیشتری داشته باشند. درواقع سرگرم می‌شوند با کارهایی که دوست دارند.» تعداد کتابخانه‌های این زندان را می‌پرسم و می‌گوید: «3 کتابخانه در کل زندان داریم که جزء کتابخانه‌های مشارکتی با نهاد کتابخانه‌های عمومی هستند. البته سال گذشته در آن آتش‌سوزی یکی از کتابخانه‌ها را از دست دادیم. کتابخانه‌ای که کتاب‌های قدیمی هم زیاد داشت و کامل در آتش سوخت. کتابخانه‌های متفرقه هم در بندها زیاد داریم. که تعداد کتاب آن کتابخانه‌ها هم کم نیست.» حرف‌هایش را ادامه می‌دهد و می‌گوید: «مسابقات کتابخوانی هم زیاد داریم. یک کتاب انتخاب می‌شود و براساس آن مسابقه را برگزار می‌کنیم.» کتاب‌های داخل قفسه‌ها را می‌بینم، آن هم قفسه‌ای که خودم موضوعش را بسیار دوست دارم. کتاب‌های رمان و داستان و همان‌طور که علی می‌گفت، مدل کتاب‌ها نشان می‌دهد استفاده زیادی از آن شده است

از علی در مورد چیزهایی که در این کتابخانه به آن احتیاج دارند، می‌پرسم و می‌گوید: «فکر می‌کنم مجله و جدول خیلی احتیاج باشد.» مسئول فرهنگی حرفش را تایید می‌کند و می‌گوید: «دقیقا. احتیاج داریم چون خیلی استفاده می‌شود. حتی اگر باطله باشد. البته نقشه هم می‌خواهیم.» با دستش روی دیوار را نشان می‌دهد و می‌گوید: «مثل همین نقشه‌هایی که روی دیوار داریم.» این‌بار علی حرف مسئول را تایید می‌کند و می‌گوید:

 

«علاوه‌بر نقشه ایران، اگر نقشه جهان هم داشته باشیم. خوب است. بچه‌ها خیلی از نقشه‌ها استفاده می‌کنند.» کسی که کنار مسئول فرهنگی ایستاده اشاره‌ای می‌کند که در مورد کلاس‌های دیگر هم صحبت کند و مسئول فرهنگی سری تکان می‌دهد و می‌گوید:

«این کارهایی که تا الان گفتیم را داریم، اما خب علاوه‌بر اینها، در کنارش کلاس‌های زورخانه و انواع کلاس‌های علمی، دوره تربیت مربی قرآن، کلاس خوشنویسی، کلاس‌های شمع‌سازی و چرم‌دوزی برای خانم‌ها داریم.»

حدودا 21 میز داخل کتابخانه است که از هر دو طرفش استفاده می‌شود و به‌دلیل پهنای زیاد میزها فقط یک راه باریک کنارشان وجود دارد تا به قفسه‌ها برسیم. کتابخانه در‌حال شلوغ شدن است. شاید باید جای کتابخانه تغییر کند، وقتی این همه استقبال از آن زیاد است. از کتاب‌های فرسوده می‌پرسم و مسئول فرهنگی می‌گوید: «ما کتاب‌های فرسوده را جمع می‌کنیم و چند وقت به چند وقت از زندان خارج می‌کنیم تا کتاب‌های جدید وارد کتابخانه شود.» از جایی که کتاب برایشان ارسال می‌کند، می‌پرسم، می‌گوید: «گاهی نهاد کتابخانه‌ها کتاب می‌دهد یا می‌گویند خودتان بیایید کتاب ببرید. البته معمولا کتاب‌هایی که می‌خواهیم در لیست اینها نیست. گاهی هم خیران کتاب جمع می‌کنند و به زندان می‌آورند. اما خب باز هم کمبود کتاب داریم و باید بیشتر از این باشد.»

ساعت را نگاه می‌کنم. یک‌ساعت‌و‌نیم است که داخل کتابخانه هستیم. نگاه کسانی که در‌حال خواندن کتاب هستند، این را می‌گوید که سروصدایتان زیاد است، نمی‌گذارید تمرکز کنیم. می‌گویم سوال‌هایم تمام شده است. مسئول فرهنگی خداقوتی می‌گوید و بعد اشاره‌ای به علی می‌کند و حرفش را این‌طور ادامه می‌دهد: «می‌شود ما لیستی برای کتاب به شما بدهیم.»

سری به نشانه تایید تکان می‌دهم و مرد به علی می‌گوید: «تو لیست را بنویس. کتاب‌هایی که احتیاج دارید.» علی می‌گوید: «اگر فیلم هم داشته باشید و بتوانید فیلم هم برسانید خوب است، فیلم در همین جا داریم البته خیلی کم است. چون دیگر روی CD فیلم‌ها زده نمی‌شود. تعداد فیلم‌ها پایین است.» می‌گویم تلاشم را برای پیدا کردن چیزهایی که می‌خواهند می‌کنم. شاید برای فیلم‌ها با شبکه نمایش خانگی بشود قراردادی بست تا سریال‌ها و فیلم‌های جدید را به دست‌شان برسانند. در‌حال بیرون رفتن از کتابخانه نگاهم به کسانی می‌افتد که در‌حال خواندن کتاب هستند و حتی نگاهم نمی‌کنند! انگار عمدا خودشان را به نشنیدن و بی‌توجهی می‌زنند. از بند بیرون می‌آییم و دوباره آن فضای سبز...

با سفارش اینکه کتاب‌ها را برسانم بدرقه می‌شوم. در آهنی کوچک پشتم بسته می‌شود. اما هنوز ذهنم درگیر کتابخانه کوچک سبزی است که اعضایش برای خواندن ملت عشق صف می‌کشند.

نظرات بینندگان