arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۹۱۱۵۶
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۸ - ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با مجاهدین خلق؛ قسمت هفده؛

چهره معروف سازمان «پیکار» چگونه دستگیر شد؟

خلاصه اسلحه را کشیدم و دویدم و دیدم دارد سوار بر موتور به سمت یک قصابی می‌رود در قصابی هم نزدیک بیست زن در صف ایستاده بودند و اصلاً امکان تیراندازی وجود نداشت بعد از آن پیچید در یک کوچه من هم دویدم. مصطفی هم به من نگاه می‌کرد هر کاری که می‌کردم او هم می‌کرد او هم دوید یک موتور سوزوکی داشتیم که در کوچه‌ی بن بستی پشت آن جا پنهان کرده بودیم به خیابان آمدیم و اسلحه هم دستم بود، شروع به تیراندازی کردم و او هم همزمان با من تیراندازی می‌کرد. من هم خیلی ناشی و هنوز در مراحل آموزش بردم در نهایت آن منافق فرار کرد و رفت.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبه‌های محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخورد‌های امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این گفتگو‌ها را برای علاقه‌مندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شونده‌ها ذکر نشده و تنها عنوان آن‌ها در متن آمده است.
ادامه گفتگو با مسئول اقدام بخش التقاط اطلاعات سپاه

-درباره حسین احمدی روحانی هم خاطره‌ای بگویید

  روحانی سوژه ما بود. ما سر کوچه را بسته و در یک ساندویچ فروشی مستقر بودیم کوچه دو طرفه بود و همیشه مسبرش از یک طرف بود علی رضا سپاسی هم آمده بود علی رضا سپاسی، روحانی و فرد دیگری که اسم او هم روحانی و دبیر تهران بود با زنش بودند در خانه‌ای جلسه داشتند. ما سر کوچه را بسته بودیم که یک دفعه صدای تیراندازی آمد فکر کردیم افراد ما تیراندازی کردند. سنگر گرفتیم دیدیم از مغازه‌ی آن طرف خیابان یکی با اسلحه بیرون آمد و یک مرگ بر خمینی گفت متوجه شدیم منافقی است که دارد تروری انجام می‌دهد. مانده بودیم چه کنیم چون سوژه‌ها برایمان خیلی مهم و مرکزیت سازمان بودند. این هم جلوی چشم ما ترور کرد. شرایط بسیار بدی برای تصمیم‌گیری بود. من هم سنی نداشتم. نهایتاً بیست وسه - چهار ساله بودم و تجربه چندانی نداشتم با وجودی که قبلش مسئول بودم ولی در شرایط سخت تصمیم‌گیری‌های صحنه‌ای مثل آن روز قرار نگرفته بودم. مصطفی هم آدمی بود که مثلاً ده روزی به سپاه آمده بود و او را به ما معرفی کرده و گفته بودند نفر دوم ما شود.

خلاصه اسلحه را کشیدم و دویدم و دیدم دارد سوار بر موتور به سمت یک قصابی می‌رود در قصابی هم نزدیک بیست زن در صف ایستاده بودند و اصلاً امکان تیراندازی وجود نداشت بعد از آن پیچید در یک کوچه من هم دویدم. مصطفی هم به من نگاه می‌کرد هر کاری که می‌کردم او هم می‌کرد او هم دوید یک موتور سوزوکی داشتیم که در کوچه‌ی بن بستی پشت آن جا پنهان کرده بودیم به خیابان آمدیم و اسلحه هم دستم بود، شروع به تیراندازی کردم و او هم همزمان با من تیراندازی می‌کرد. من هم خیلی ناشی و هنوز در مراحل آموزش بردم در نهایت آن منافق فرار کرد و رفت. این طرف آمدیم و پرسیدیم این جا چه شد؟ گفتند یک تیم منافقین آمدند آقای سبحانی را زدند؛ تیم دیگری هم آمدند تیراندازی کردند که کسی دنبالشان نکند که یک بچه را زدند گفتم ای وای بچه را ما زدیم یک بچه‌ای پانصد متر آن طرف‌تر بود و اصلاً در دید نبود. نمی‌دانم چطور شده بود اسلحه‌ی ما مثلاً صد متر برد داشت ولی بچه پانصد متر آن طرف‌تر بود و گلوله درست به شکم بچه خورده بود. سبحانی را به بیمارستانی در مسیر برده بودند گفتیم ما هم برویم، چون این‌ها فکر می‌کنند با آن‌ها هستیم و منافقیم می‌زنند ما را هم می‌کشند! به بیمارستان رفتیم و متوجه شدیم چون گلوله را به سر سبحانی‌زده بودند او شهید شده است. الحمد لله بچه زنده مانده بود پدر بچه کارگر بود؛ مادر بچه هم حزب اللهی بود و خوشحال که بچه‌ام را منافقین ترور کرده‌اند روی سادگی آن، روزمان زبانمان را نگه نداشتیم و گفتیم: «نه خانم، منافقین بچه‌ی شما را نزدند ما‌زده‌ایم! انگار آب سرد رویش ریخته بودند. دل آن خانم خوش بود که منافقین فرزندش را ترور کرده‌اند نباید آن حرف را می‌زدم. پرونده‌اش را به بنیاد شهید بردیم و فکر می‌کنم گیر هم دادند ولی بعداً با دوستان پیگیری کردیم، چون خانواده‌ی نداری هم بود.

-حسین روحانی را خود شما گرفته بودید؟ این که می‌گویند داشت شیر می‌خورد و لیوان شیرش روی میز بود تا دستگیر شد، واقعیت دارد؟

 نه، در توالت خانه پنهان شده بود می‌دانستیم در خانه هست ولی نمی‌دانستیم کجاست.

یکی از بچه‌ها بعد از کلی جست وجو رفت توالت را هم نگاه کرد و دید آن جاست. سپاسی آشتیانی و روحانی را در یک خانه گرفتید؟ د نه، سپاسی در یک خانه و حسین روحانی در خانه‌ی دیگری بود. در آن خانه، روحانی دبیر تهران بود، ولی سپاسی در خانه‌ی دیگری بود خانمش با خانه‌ی بغلی هم رفت و آمد می‌کرد. ما هم نمی‌دانستیم قضیه چیست فکر می‌کردیم روابط این دو همسایه مربوط به بحث‌های تشکیلاتی است همسایه در پمپ بنزین میدان ولی عصر کار می‌کرد؛ تازه هم ازدواج کرده بود. زمان دستگیری او را هم گرفتند موقع بازجویی متوجه شدیم بنده‌ی خدا اصلاً نمی‌داند موضوع چیست در خانه‌اش هم چیزی پیدا نکردیم و بعداً فهمیدیم زن روحانی برای عادی‌سازی به خانه‌ی آن‌ها می‌رفت و می‌آمد. بعد به داستان فرمان امام خوردیم و من هم از چپ به التقاط آمدم. خلاصه قصه‌ی تعقیب و مراقبت منتفی شد و اعلام کردند باید به التقاط بروید.

-فروردین ۶۱؟

 نه قبل از عید بود.

 

نظرات بینندگان