فهیمه نظری پژوهشگر تاریخ ایران در صفحه اینستاگرام خود نوشت: از دیشب احساس میکنم کودکم را دزدیدهاند
پرده اول: اردیبهشت ۱۴۰۰ بود که م.ی.خ در اینستاگرام به من پیام داد و از گزارشی که کمی پیشتر درباره اصغر قاتل در پایگاه خبری انتخاب نوشته بودم تعریف و تمجید کرد، در ادامه پیشنهاد داد که جلسهای در نشر چشمه داشته باشیم درباره اینکه این گزارش را به صورت نانفیکشن یا همان ناداستان برای چشمه بنویسم. قرار و مدارمان را به صورت شفاهی گذاشتیم و من به جستجوی منابع بیشتر در مورد اصغر رفتم و شروع به نوشتن کردم. سه چهار ماه بعد سه یا چهار پرده (فصل) از کتاب را برای جناب م.ی.خ فرستادم. کمی بعد ایشان گفتند جلسهای حضوری در چشمه داشته باشیم. در آن جلسه ۵ دقیقه بیشتر حضور نیافتند و کل حرفشان این بود که "کار درنیامده بذار یک سوژه دیگر بهت بدهم" گفتم سوژه و سوژههای دیگری خودم دارم ولی منظور شما را از درنیامده متوجه نمیشوم. توضیح بیشتری نداد و گفت سوژه دیگرت را اگر نوشتهای برایم بفرست.آن کتاب دیگرم درباره هما روستا بود که برایش ایمیل کردم اما تلویحا آن را هم رد کرد. (قبل از انعقاد کلام این یکی هم با اسم و رسم دیگری چاپ نشود صلوات)
پرده دوم: جریان کتاب اصغر را برای مدیر محترم نشر لوح فکر مطرح کردم، و ایشان پس از خواندن همان سه چهار پردهای که پیشتر برای م.ی.خ فرستاده بودم، از چاپ کتاب استقبال کرد و نهایتا کتاب با عنوان "ابوالهول جنایات" در اردیبهشت ۴۰۲ روانه بازار نشر، و با استقبال خوبی هم مواجه شد به طوریکه ظرف چند ماه به چاپ دوم رسید.
پرده سوم: بهار ۴۰۳ جمعه عصری به ثالث رفته بودم، در خلال تورق کتابها چشمم به جناب مستطاب م.ی.خ افتاد، پس از سلام علیک و احوالپرسی گفت "کتابت رو گرفتم خیلی خوب شده به چاپ دوم هم رسید آفرین. کار جدید چی داری؟" گفتم روی دو قاتل دیگر کار کردهام. گفت: "حتما یک روز هفته آینده در ثالث جلسه بگذاریم راجع بهش صحبت کنیم." یک کتاب هم به من هدیه داد و خداحافظی کردیم. بیرون آمدنی به خواهرم گفتم: "کتابم را بدهم که باز بگوید درنیامده!"
پرده چهارم: دیروز ۲۸ تیر ۴۰۳ یکی از دوستان استوری ک.م مستدساز را برایم فرستاد. اول فکر کردم کتابم را معرفی کرده، اما وقتی باز کردم متوجه شدم فقط جلد و سوژه همان است اما نویسنده دیگریست! انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند، هاج و واج ماندم که مگر داریم؟ مگر میشود؟ این دیگر چه بی اخلاقی است؟! مثل کسی که بچهاش را دزدیده باشند شدم اسپند روی آتش. لامصبا لاقل جلد را کپی نمیکردید!
امروز نویسنده آن کتاب پیام داده که "من از کتاب شما در کتابم استفاده کردم و به کتاب شما هم ارجاع دادم" در مورد جلد هم نوشته: "من درباره شباهت جلد به نشر گفتم، اما توضیحشون این بود که خوب کتاب من ناداستانه و با اون برچسب قرمز روی چشم اصغر قاتل کانسپت جلد تغییر کرده"!
پرده پنجم: و اما درد من؛ هم م.ی.خ و هم ک.م در معرفی این کتاب تازه، هیچ اشارهای به "ابوالهول جنایات" نکردهاند، هردو مثل اینکه کشف تازهای کرده باشند با ذوقزدگی فراوان از اصغر نوشتهاند و کتابی که قرار است هفته بعد بیاید و غوغا کند! نمیدانم این دو بزرگوار واحدی با عنوان روش تحقیق در دانشگاه پاس کردهاند یا نه، اما یکی از ارکان اصلی روش تحقیق ادبیات تحقیق است؛ ادبیات تحقیق یعنی نگاهی به اینکه قبلا چه کاری راجع به این سوژهی وامانده شده است و اصلا آیا کاری شده یا نه، که اگر شده باید به آن اشاره کرد چون آن فرد اول گل لگد نکرده، آن مفلوک دانه به دانه کتابخانهها و روزنامههای قدیمی را شخم زده...
باشد اصلا این کتاب تازه، ناداستان و اصلا با ارجاع به کتاب من! حتی با ارجاع به منابعِ کتاب من! جناب م.ی.خ! سوژه مگر قحطی بود؟
بله در یک سال ممکن است سه کتاب راجع به تختی و مشروطه و هزار سوژهی دیگر دربیاید، ولی یک کاراکتر قاتل که یکسری منابع محدود دارد، در فاصله یک سال؟!
برادر من! یکی قبلا این مسیر را با پای پیاده رفته؟ حالا همان مسیر را با کجاوه میپیمایی و برای خودت کف هم میزنی؟! بعد هم استدلال میکنی که فهیمه خوب ننوشته؟!
چقدر با اخلاقی!
چقدر ادیبی!
چقدر فرهيخته ای!
آفرین بر تو...