سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
بازگشت از قطب شمال
در فرودگاه سوار ایل - ۱۲ شدم. پس از بازرسی بلیط، با چمدان چوبی وارد سالن شدم سه افسر کاگ ب برای بررسی مدارک وارد هواپیما شدند. اسم من در گذرنامه عطاء الله بود. افسر مربوطه دید که آخر اسم من به ۸ ختم میشود. در زبان روسی وقتی اسم کسی به ۸ ختم شود، آن فرد مؤنث است. به او حالی کردم که من روس نیستم و اسم من عربی است. هر زبانی ویژگیهای خود را دارد. او از من پرسید چه مدارک دیگری با خود به همراه دارم. اول خواستم بگویم چیزی ندارم اما ترسیدم که مرا تفتیش کند و ویزای ایرانی مرا پیدا کند. بی معطلی ویزای ایرانی را در اختیارش گذاشتم. او شروع به ورق زدن کرد. ویزای ایرانی من عکس داشت اما تبرئه نامه من بدون عکس بود. دو افسر دیگر کارشان تمام شده بود یکی از آن دو به افسر سو میگفت: تمام کن دیگر اه حال بدی داشتم. هیچ بعید نمیدانستم که مرا از هواپیما پایین بیاورند.
سرانجام او همه مدارک را به من پس داد و رفت و من نفس راحتی هواپیما به پرواز درآمد دیگر باورم شد که از قطب شمال زنده در کشیدم. میروم. این خود بخت بزرگی بود. من در حالی ماگادان را ترک میکردم که جد صدها هزار زن و مرد و پیر و جوان زیر یخهای ابدی کولیما میپوسید و هنوز میلیونها نفر با اتهامهای ساختگی در اردوگاهها جان میکندند و صدها هزار نفر دوران تبعیدی خود را میگذراندند در هواپیما به غلام حسین فکر میکردم.
کنار رود آ هواپیما دو بار برای سوختگیری در شهرهای یاکوتسک و نیکولایفسک رود آمور نشست و سومین بار در خاباروفسک در مقصد اصلی فرود آمد. خوب به یادم هست که هوا ابری بود و مثل مازندران بارانی ترم و شاد میبارید من با دو خانم که همسفرم بودند پیاده به راه افتادیم. پس از مدتی به راه آهن رسیدیم.
اکنون پس از نه سال وارد جامعهای میشدم که در آن همه چیز برایم تازگی داشت. در راه آهن به باجه بلیط فروشی مراجعه کردم و بلیطی به مقصد استالین آباد دوشنبه (فعلی) خریدم. از تمام آن مسیری که مرا آورده بودند میبایست بر میگشتم مگر میشود این مسیر را فراموش کرد؟ در این مسیر بود که مرا طی چندین ماه در واگنهای مخصوص زندانیان که مانند قفس حیوانات درست شده بود و اتومبیلهای نعش کش، بین زندانهای شهرهای سر راه و ایستگاههای راه آهن جا به جا میکردند. اکنون تک و تنها بدون محافظ و پارس سگها بدون گرسنگی و شکنجه بر میگشتم، و اکنون میدانستم که به کجا بر میگردم وقتی که ما را از تاشکند به کولیما میبردند، حتی یک بار هم نشد به ما بگویند که مقصد بعدی کجاست قطار به مقصد دوشنبه حرکت کرد از همان زمان سه نوع جا در قطارهای مسافربری شوروی وجود داشت کوپه پلاتسکارت که مشابه واگون درجه ۲ است و واگون عمومی من بلیط پلاتسکارت خریدم که جای خواب داشت اما کوپههای آن در نداشت.
از همان شهرها و راههایی که مرا به کولیما برده بودند، باز میگشتم هنگام رفتن در قفس بودم و جایی را نمیدیدم اما اکنون جنگلها و رودخانهها و طبیعت واقعاً زیبای روسیه را تماشا میکردم حرکت آهسته قطار از روی پلی میرود. آمور، که بسیار بزرگ و پهناور بود، حدود ده دقیقه طول کشید. از بلندگوی قطار ترانه زیبا و خاطرهانگیزی با موسیقی ملایم درباره رود آمور پخش میشد گرچه عظمت این پل حیرتانگیز، بود اما من به فکر انسانهایی بودم که هنگام ساختن این پل جان خود را از دست داده بودند. هنوز هم از دیدن یادبودهای دوران استالین غمگین میشوم قطار از روی رود آمور گذشت.
خانم فروشندهای با روپوش سفید و زنبیل بدست سوسیس میفروخت. تا آن روز سوسیس ندیده بودم و کنجکاوانه به شکل و شمایل نگاه میکردم یک آذربایجانی شوخ طبع و باهوش در کنار من سوسیس ایستاده بود که قبلاً با او در قطار آشنا شده. ه بودم او. او از نگاه کنجکاوانه من به فهمید که برایم سؤالی مطرح شده است و فهمید که در ذهن من چه سوسیس میگذرد. رو به من کرد و با حالت جدی گفت: مبادا بخوری! این فلان چیز سگ است! این را فقط روسها میخورند اوّل تعجب کردم، اما وقتی که تبسم دزدکی و پنهانی او را دیدم متوجه شدم که مرا دست میاندازد.
باری دل به دریا زدم و یک دانه سوسیس گرم خوردم، که بسیار هم چسبید. پس از مدتی از بلندگوی قطار اعلام شد که به دریاچه بایکال نزدیک میشویم. بایکال یکی از تمیزترین عمیقترین و شیرینترین دریاچههای دنیا است. قطار ۲۰ دقیقه توقف کرد من هیچ دریایی با آبی به صافی آب بایکال ندیدهام. پس از چند شبانه روز قطار ما به ایستگاه بزرگ نو و وسیبیرسک رسید. دیدن این ایستگاه برای من حیرتآور بود. خود ایستگاه یک شهر مدرن بود. قطار ما در نووسیبیرسک عوض شد اما بلیط من همچنان درجه ۲ یا پلاتسکارت بود. پس از دو سه روز قطار وارد جمهوری کازاخستان شد. دیگر از رودخانهها و جنگلها و طبیعت زیبای روسیه خبری نبود. قطار از بیابانهای خشک میگذشت در ایستگاههای بین راه سنگهای لاغر، ولگرد و گرسنه به دنبال قطار میدویدند هر کدام در حد توان خود قطار را تعقیب میکردند، تعدادی با عُوعُو و ناله و تعداد دیگر ساکت و آرام، با زبان آویزان خسته و درمانده به موازات قطار به دویدن ادامه میدادند. در هنگام دویدن چشمان خود را به پنجرهها میدوختند و خود را به قطار نزدیک میکردند تا شاید تماشاگران چیزی خوردنی از پنجره قطار بیاندازند و گاه که تمام حواسشان به پنجره قطار بود، در مقابل چشمان تماشاگران زیر چرخهای قطار له میشدند وقتی هم که مسافران چیز خوردنی برای آنها پرتاب میکردند به هنگام قاپیدن غذای پرتاب شده و در جدال با یکدیگر ناگهان تعادل خود را از دست میدادند و به همان سرنوشت دچار میشدند. باری در تاشکند قطار یک ساعت و نیم توقف داشت. از قطار بیرون آمدم و کمی اطراف ایستگاه قطار را تماشا کردم به فکرم رسید که بد نیست توسط تلگراف روز رسیدن خود را به اکبری و میر میرانی خبر دهم، و این کار را کردم قطار حرکت کرد از سمرقند و بخارا رد شد و سرانجام پس از ۱۴ شبانه روز به ایستگاه راه آهن استالین آباد (دوشنبه) رسید.
روزی دبیر دوم حزب کمونیست تاجیکستان (دومین مقام تاجیکستان) بنام ساروکین بنا به دستور مسکو مرا به دفترش خواست. او با احترام بسیار صحبت کرد و از این که نزدیک ده سال در زندان و اردوگاهها بودهام، از طرف حزب و دولت از من پوزش خواست و گفت که در مورد من اشتباه شده است و سرانجام پرسید: آیا درخواستی از حزب کمونیست دارید؟ آیا چیزی کم ندارید؟