سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «من اطلاعاتی بودم» در دو جلد توسط رضا اکبری آهنگر و راضیه ولدبیگی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات علی مهدوی، کارمند بازنشسته وزارت اطلاعات از سالهای اول انقلاب و پرونده انجمن حجتیه است. نشر شهید کاظمی به آدرس قم - خیابان معلم - مجتمع ناشران - طبقه اول واحد ۱۳۱ و به شماره تلفن ۶ الی ۰۲۵۳۷۸۴۰۸۴۴ ناشر این کتاب میباشد.
شلیک به شقیقه
در بخش تعقیب و مراقبت که بودیم بعد از مدتی یک تعداد اسلحه ویزور به ما دادند. اسلحه ویزور کلت کمری بسیار کوچکی است، فشنگ کوچکی هم میخورد. کالیبر هفت ۶۵ یک تعدادی بین بچهها تقسیم کردند. همراه بچهها در مقر فرمانیه کوچه قلم بودیم و هر کس مشغول کاری بود اصغر گرشاسب، نشسته که اسلحهها را چک کند ببیند کدام خالی است و فشنگ نداشته باشد. شروع کرد به چک کردن؛ تق خالی بود؛ تق خالی بود؛ همه ساکت بودیم و کسی حال حرف زدن نداشت اصغر حوصلهاش سر رفت؛ یهو گفت: بچهها منو داشته باشین؛ یکی از اسلحهها را برداشت گذاشت روی شقیقه خودش تا ماشه را بچکاند؛ فقط یک لحظه قبل از شلیک اسلحه را از روی شقیقهاش برداشت و رو به سقف شلیک کرد، همه مبهوت شدیم یخ کردیم، قلبم توی دهنم میزد هیچکس تکان نخورد و چند لحظه فقط اصغر را نگاه میکردیم یک لحظه سرم را برگرداندم دیدم هیچکدام از بچهها رنگ به رخسار ندارند، چه میشد اگر خودش رازده بود؟ قطعاً کشته میشد، آنهم اینطوری و جلوی چشم ما چه فضاحتی بار میآمد ولی خدا نخواست همه را هوایی میزد آن یک دانه را گذاشت روی شقیقهاش همان یکی هم پر بود.
نمیدانم همسایهها شنیدند یا نه همسایه گارد جاویدانی صدای تیر را خوب میشناخت بچهها تجربه شلیک با کلت را هم نداشتند کسی هم نبود که به بچهها آموزش بدهد اصلاً فرصت نبود؛ اسلحه را دادند و رفتند، یادم هست یک روز پنج تا فشنگ دادند گفتند امروز احتمال دارد از دم فلان پادگان اتفاق خطرناکی بیفتد احتمال کودتا را میدادند.
باید شما آنجا مسلح باشید با پنج فشنگ ویزور رفتیم آماده ایستادیم که اگر لازم شد شلیک کنیم ممکن بود کشته شویم برای هر چیزی اماده بودیم هیچ کداممان هم تجربه کار با اسلحه کمری را نداشتیم.
قبل از اینکه وارد سپاه بشوم دو دوره آموزش نظامی دیدم. میرفتیم مقبره رضاخان که تصرف شده بود. محوطه وسیعی هم بود و تبدیل شده بود به اتحادیه انجمنهای اسلامی و کلاسهای عقیدتی سیاسی. قبل از آن قبر سرجایش بود. بعدها به دستور آقای خلخالی قبر تخریب شد و بعد هم که آنجا حوزه شد. بچهها آنجا دوره میدیدند و رنجر بازی در میآوردند. فکر کن یک بچه ۱۸ ساله باشی یک آدم هفتاد کیلویی روی شکمت راه برود تا تو را ورزیده کند یا نردههایی میچیدند که از رویش بپریم چریک بازی در میآوردیم؛ البته برای من سخت نبود من ورزشکار بودم.
آنجا اسلحه ژ۳ هم به ما دادند و و شلیک با آن را آموزش دادند کلاش کمتر بود بچه که بودم گاهی تفنگ بادی کرایه میکردم یک قران میدادم و سه تا تیر شلیک میکردم هر تیری که به هدف میخورد ترقهای میترکید و جایزه داشت. یادم هست یکبار آنقدر به هدف زدم و جایزهها را بردم که صاحب هم مغازه عصبانی شد و تفنگ را دستکاری کرد بعد از آن تیرها کج میرفت. اما کلت خیلی فرق میکرد شلیک اسلحه کمری با تفنگهای بزرگی مثل ژ۳ یا کلاش خیلی متفاوت است ژ۳ دستگیره دارد، قشنگ میگیری شلیک میکنی ولی کلت کوچک است باید بلد باشی درست توی دستت بگیری ولی چون آموزش ندیده بودیم برایمان سخت بود. در فیلمهای وسترن دیده بودیم چقدر راحت شلیک میکنند ولی در واقعیت اصلاً اینطور نیست کلت به عقب میپرد مچ دستت باید خیلی قوی باشد که بخواهی یک دستی شلیک کنی، بعضی از بچهها که حرفهای شده بودند یکدستی شلیک میکردند. اما ابتدای کار که هنوز عضویت در سپاه ۰ ۶۵ بلد نبودیم لازم بود بچهها تمرین کنند چند تا تیر بزنند ببینند کار با آن چه طور است اما نمیدانستیم چه کار کنیم که کسی صدای تیز را نشنود.
یکی از بچهها فکری به ذهنش رسید در همان زیرزمین خانه که گفتم یکی از بچهها آنجا گاهی خلوت و مناجاتی داشت و اتفاقاً پشه هم زیاد داشت فکر میکنم موتورخانه بود. بعضی از بچهها به آنجا میگفتند «سگدونی» چند تا از بچهها رفتند آنجا در را هم بستند چند نفر دیگر هم داخل پارکینگ که بالا بود تمام موتورها را روشن کردند موتور هوندا ۱۲۵ داشتیم گازش را تنظیم کردند روی دور زیاد و همزمان گاز دادند؛ صدایش خیلی خیلی شدید بود اینطوری بچههایی که پایین بودند میتوانستند شلیک کنند و تمرین کنند و کسی صدای تیراندازی را نمیشنید.
شاید باور نکنید مدتها اسلحه داشتیم اما سالهای بعد آموزش دیدیم و کلاس رفتیم که مثلاً باید برای تیراندازی چه طور بنشینیم لطف خدا بود که هیچ موقع درگیری فیزیکی پیش نیامد؛ کیسهای ما از بمبگذار و تروریست و کودتاچی آدمهای بسیار خطرناکی بودند، اما وقتی موقع عملیات و دستگیری میرسید، عین بره تسلیم میشدند بی هیچ مقاومتی.
آن موقع روابط خیلی آزاد بود و هنوز حجاب جانیفتاده بود، پسرها با موتور چهار سیلندر این طرف و آن طرف ویراژ و مانور و دختری هم ترک موتورشان سر برهنه و راحت با ادا و اطوار این موارد زیاد بود اینکه دختری به دوست ما تعارف کند بیا سر میز ما بشین خیلی عادی بود الان در فیلمهایی که از انقلاب نشان داده میشود مثلاً در مراسم تشییع شهید رجایی میبینید زن سر برهنه هست تا اینکه امام فرمودند: ما انقلاب اسلامی کردهایم زنهایمان نباید اینطور باشند یک دستور العملی آمد که یک مقدار در اداره جات رعایت شود. وگرنه بچهها که میرفتند بانک، هنوز کارمندان زن با مینی ژوب به سرکار میآمدند.