سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «من اطلاعاتی بودم» در دو جلد توسط رضا اکبری آهنگر و راضیه ولدبیگی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات علی مهدوی، کارمند بازنشسته وزارت اطلاعات از سالهای اول انقلاب و پرونده انجمن حجتیه است. نشر شهید کاظمی به آدرس قم - خیابان معلم - مجتمع ناشران - طبقه اول واحد ۱۳۱ و به شماره تلفن ۶ الی ۰۲۵۳۷۸۴۰۸۴۴ ناشر این کتاب میباشد.
ما میخواستیم راجع به انجمن بیائیم خدمت حضرات آیات مؤمن، جنتی و خزعلی و از قدرت مثبت آقایان استفاده کنیم. اطلاعاتمان را ارائه بدهیم و بگوئیم انجمن این است شما بزرگواران بگویید ما چه کار کنیم. با اطلاعاتی و اختیاراتی که در اختیارشان میگذاشتیم تصمیم بگیرند و بگویند ما با اینهائی که به امام و شهدا و همه هستی انقلاب اهانت میکنند و هر جا هستند علیه اینها فعالیت میکنند و منافع خودشان را به منافع حاکمیت ترجیح میدهند و در حالیکه داخل در حاکمیت هستند فقط برای مصالح خودشان خنجر میزنند چه بکنیم؟
نجات دختر آقای ایکس
یک روز فهمیدم برای دختر آقایی دارد اتفاقات بدی میافتد، دل به دریا زدم و به صراحت به او گفتم که دارند کارهایی میکنند تا دخترش را به گمراهی بکشانند. دختر بسیار بسیار نجیبی بود من دیدم پسرکی نامهای به دستش داد او سرش را بالا نیاورد پسر را ببیند چشمش از کفشهای او تخطی نکرد، من از این میترسیدم آن شیطانی که کنارش بود مرتب ادامه بدهد و نگاه او آرام آرام از کفش بیاید روی شلوار از شلوار بیاید روی لباس صورتش را ببیند و پیش خودش گمان کند حالا یه نگاهی بهش بندازم ببینم چی میگه شاید ازش خوشم بیاد رویه آدم یواش یواش تغییر می. کند با نگرانی نگاهش میکردم که یکدفعه بدون بخواند؛ با پاکتش پاره کرد و داخل جوی آب انداخت.
اینقدر نجابت داشت که اگر ازدواج نکرده بود میترسیدم هدر برود. سن و محیط تربیتی بسیار است محیط تربیتیاش عالی بود اما یک شیطانی از اقوامشان مرتب او را به نامه را هم مهم آنکه سمت دیگری هل میداد اینقدر فشار آورد و زمینهسازی کرد که دختر را در عمل انجام شده قرار دهد. پدر نشست با دخترش صحبت کرد و قضیه ختم به خیر شد، سالها از آن جریانات گذشت. یک روز رفتم خانه آنها نشسته بودیم در اتاقی صحبت میکردیم.
ناگهان یک پسربچه خوش چهرهای آمد دفعه اول بود مرا میدید به جای اینکه برود بغل پدربزرگش، بدو بدو آمد من را بغل کرد نشست روی زانوی من. من هم بغلش کردم ماچش کردم پدربزرگ گفت: عه پسر؟ حالا دیگه بغل من نمییای؟ سلامت کو؟ او هم اصلاً تحویل نگرفت آقاجانش را وی رو کرد به من و گفت: این بچه همان دختری است که شما عنایت داشتید من تازه فهمیدم بچه همان دختر است. خیلی خوشحال شدم که آن دختر رفته است سراغ زندگیاش. و از آن انحرافی که میتوانست به وجود بیاید دور مانده اینکه من بروم با پدرش در میان بگذارم و چند سال بعد از آن اتفاق بچه او بیاید روی زانوی من بنشیند، بدون اینکه از قبل مرا دیده باشد و بشناسد برای من خیلی شیرین و دلچسب بود.
بچهها اینقدر راحت بغل افراد غریبه نمیروند حس اعتماد و شادی آن بچه برایم خیلی جالب بود حس میکردم کار مؤثری انجام دادهام و این توی بغل دویدن و خوشحالی بچه به نوعی پاداش کارم بود. ولی در مورد دختر شخص دیگری که از او به نام آقای ایکس تعبیر میکنم یک مقدار شرایط فرق داشت.
هرچند آقای ایکس داشت به ما فحش میداد. همه جا از جلوداران درگیری با ما ایشان بود. آن زمان، دخترهای آقای ایکس در سنین حساسی بودند. ما دیدیم که شرایط به گونهای ست که به آنها طمعی شده است و سر و گوششان به اصطلاح میجنبد. برخی مسائل را از طریق کنترل آنها مطلع شدیم. بعضی مواقع پدر یا مادر خانواده از فرزندانش اطلاع نداشت هیچکسی اطلاع نداشت ولی ما از بیرون همه را مطلع بودیم. به لطایف الحیل شماره آن شخص که مزاحم دخترش میشد را پیدا کردیم یکی از نیروهای وزارت وقتی فهمیده بود اوضاع این جوری ست پیش خودش گفته بود بهتر است لوطیگری کنم. طرحی آماده کرده بود و به مسئول موضوع هم خبر داده بود. قرار شد بگوییم ما در شرکت مخابرات کار میکنیم و از این طریق متوجه شدهایم کسی برای دخترهای ایشان دارد مزاحمت ایجاد میکند الان دقیق یادم نیست چه عنوانی داشتیم چون من مجری طرح نبودم خلاصه طرح اجرا شد و مستقیم به خودآقای ایکس گفته شد که جریان از چه قرار است گفتیم ما خط آن شخص را پیدا کردیم و داریم با او برخورد میکنیم.
آنها یک باند هستند که دارند شیطنت میکنند باید طوری میگفتیم که توجیه بردار باشد. آقای ایکس شنید و تشکری کرد و رفت پیکارش نفهمیده بود کار ما بوده است. در خانه هم راجع به این اتفاق صحبت میکردند ولی مهم این است که موضوع منتفی شد و نیروها توانستند دختر ایشان را ساماندهی کنند.
ما هرگز بدون اذن مسئولانمان کاری نمیکردیم؛ اما بعد از اینکه من از امنیت وزارت بیرون آمدم یک نفر کار خلافی کرده بود کار- اطلاعاتی بدون اذن شرعی و اذن مسئول -خود از من مشورت گرفت و گفت یک فیلم آنچنانی از آقای ایکس گرفتم! گفتم: «همین امروز میری فیلم رو میشکنی، میریزی دور. همین الان برو بشکن دیگه. اینو جایی نگو اشتباه کردی و فیلم گرفتی؛ اجازه این کار را نداشتی شاید نمیدانست آن فرد زنش است خیال میکرد یک کیس پیدا کرده است. اما سازمان به ما آموزش داده بود که این کار خطاست. البته به توصیه من عمل کرد و فیلم را از بین برد.