خلاصه رفتم زیر سنگ، لب رودخانه سایه بود؛ زیر سایه سنگ نشستم. رحمتالله، موسی [و] آیی به قله لوارک نگاه میکردند که هر وقت پیاده آمد ما برویم. ما هم بعضی احکام دیوانخانه و غیره بود، با یحییخان و غیره خواندیم. خیلی خسته بودم، خواستم بروم لب رودخانه توی آفتابگردان بخوابم. بعد نخوابیده سوار شده رفتم از دره لوارک. رسیدیم زیر سایه سنگی، آنجا نشستم... چیزی نشد، آخر یک دسته قوچ... آمد از بالای کوه رفت به شکستههای جای همیشه بزها. اول که آمدم، گفتم باید آنجا نشست، رحمتالله [و] آیی مانع شدند. از همان جایی که من گفته بودم قوچ آمد.
کد خبر: ۵۷۳۳۲۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۶/۱۸