از خاطرات اعلمالدوله ثقفی؛
امیر: «آیا میگذارید که من از حمام بیرون بیایم آن وقت ماموریت خود را انجام دهید؟» فراشباشی: «خیر» امیر: «میگذارید یک دو کلمه به عزتالدوله پیغام داده خداحافظی کنم؟» فراشباشی: «خیر». گفت: «میگذارید وصیت خود را بنویسم؟» گفت: «خیر». امیر گفت: «پس لااقل خواهید گذاشت این ماموریت شما به طرزی که من میگویم انجام بگیرد؟» فراشباشی گفت: «مانعی ندارد.»... امیر رو به دلاک کرد و گفت: «نیشتر فصادی همراه داری؟» دلاک گفت: «بله.»... دلاک به سربینه [رختکن] آمد و نیشتر را از توی لباسهای خود پیدا کرد و به دستور امیر رگهای هر دو بازوی امیرکبیر را زد و خون فوران پیدا کرد... امیر کاملا بیحس بود... میرغضب با چکمه لگدی به میان دو کتف امیر نواخت. امیر درغلطید و به روی زمین افتاد. صحن حمام را خون گرفته بود و میرغضب دستمال ابریشمی را لوله کرد و به حلق امیر فرو کرد و گلوی امیر را آنقدر فشرد تا جان داد. بعد رو به فراشباشی نموده گفت: «دیگر کاری نداریم.»
کد خبر: ۶۱۱۸۴۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۲۰