arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۱۰۹۵۹۸
تاریخ انتشار: ۰۹ : ۱۲ - ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۲
داستان کوتاه:

آخرین سرباز

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
امیر رضا قراگزلو: دشمن تا نزدیکی شهر پیشروی کرده بود و احتمال سقوط شهر طی روزهای آینده وجود داشت . شهر در حال تخایه شدن بود اما تقریبا نیمی از مردم بعلت های مختلف ، از جمله دفاع ، کمک به ارتش و برخی بخاطر فرزنداشان که در جنگ شرکت داشتند حاضر به ترک شهر نبودند . برخی از جوانان هم که راه فرار را ترجیح داده وبقول خودشان جنگ را برای اهلش گذاشته بودند . پل رودخانه سرخ که برخی آنرا پل پیروزی می نامیدند تنها راه عبور سربازان و ماشینها بود . رودخانه با عرض و جریان آب زیاد کاملا قسمت غربی شهر را جدا میکرد و این دقیقا جناحی بود که دشمن در حال پیشروی بود .بعلت کمبود مهمات دشمن ، دیگر گلوله یا خمپاره ای بسمت شهر پرتاب نمیشد ، اما در هفته های گذشته گلوله ها، ویرانی های موثری را بجا گذاشته بود مخصوصا چند بمباران هوائی که در هرخیابان چند منزل را تخریب کرده و البته باعث قطعی آب و برق نیز شده بود . برخی از مردم شهر نیز کشته شده بودند که همراه اجساد سربازان در گورهای دسته جمعی بخاک سپرده میشدند و این تنها راه حل بود .     

در اتاق فرماندهی جنگ که در فرمانداری شهر قرارداشت ، ژنرال بالاخوف مشغول مطالعه تلگرافی بود که از شخص استالین ارسال شده بود .ژنرال پس از خواندن تلگراف ، با عصبانیت آنرا مچاله و داخل سطل زباله انداخت . خشمگین از جا بلند شد و خطاب به گروهبانی که با احترام در اتاق ایستاده بود گفت : رفیق یهودی دیوانه ما دستور داده که هرکس از جنگ فرار کند باید تیرباران شود! در این لحظه ژنرال پشت پنجره اتاق رفت که از آنجا میتوانست رفت وآمد سربازها و مردم را نظاره کند و ادامه داد : ما باید با مردم خودمان هم بجنگیم . نفرین به جنگ . مردمی که میجنگند نمیدانند با کی و چرا میجنگند وکشته میشوند ، اما سیاست مدارانی که همکدیگر را خوب میشناسند و میدانند برای چه میجنگند  دیگر اهمیتی برای مردم قائل نیستند و در جنگ هم  شرکت نمی کنند. هنگامیکه سربازان پیشروی میکنند آنرا ناشی از برنامه ریزی و ذکاوت خود می دانند و هرگاه شکست بخورند کسی کوتاهی یا خیانت کرده است ، واین شیوه جنگ است.

گروهبان که تا کنون ساکت بود ، خطاب به ژنرال گفت : حالا چه دستوری میفرمائید ژنرال ؟

کمتر از نیم ساعت خبر تلگراف استالین در شهر پیچید . این خبر از خود جنگ برای مردم باقیمانده در شهر ناراحت کننده تر بود چرا که رئیس حزب، فراریان را با دشمن برابر میدانست و این برای آنها قابل قبول نبود .این آرمان حزب نبود. به هرحال فراریان دارای خویشاوندانی بودند که حتی برای پیروزی انقلاب تلاش کرده بودند و حالا اگر بهر دلیلی امکان نبرد ندارند باید خائن تلقی گردند؟

در خیابانی که فرمانداری در  آن قرارداشت منزلی بود  که چند ترکش  خمپاره نمای آنرا تزئین کرده بود و از معدود ساختمانهای در امان مانده از جنگ بود .ماریا بهمراه تنها پسرش الکساندر بیست ساله در آن زندگی می کردند . پدر الکساندر سه ماه پیش در جنگ کشته شده وجنازه او در جائی بود که تحت اشغال دشمن قرارداشت و امکان تحویل آن به خانواده اش وجود نداشت .

الکساندر جوان بارها از مادرش خواسته بود تا شهر را ترک کنند ،اما ماریا تا روزی که امید حفظ شهر بود قصد اینکار را نمی کرد ،اما الکساندر را در این موضوع مختار کرده بود و او نیز بخاطر مادر مانده بود . ماریا بهمراه چند زن دیگر ،گروه پشتیبانی کوچکی ترتیب داده بودند و دائما برای سربازها غذای گرم و پوشاک تهیه نموده و ارسال می کردند .

با انتشار خبر تلگراف لنین دیگر امکان ترک شهر برای الکساندر وجود نداشت و این برای او ومادرش زجرآور بود چراکه حتما همه جوانها را به جنگ می بردند .اما ماریا ناراحتی خود را بروز نمی داد ودر این باره سخنی نمی گفت. او زن سرسختی بود و اگرچه یک کاتولیت معتقد بود اما دو سال قبل از انقلاب ، بعلت فعالیت ضد تزاری همراه شوهرش به سیبری تبعید شده بودند و دوره سختی را در آنجا سپری نمودند .

غروب روز سیزدهم آوریل دو سرباز درب منزل ماریا را زده و به او اعلام کردند که فردا صبح ، الکساندر باید همراه آنها عازم جنگ شود ، شب سختی برای آن دو بود .

الکساندر اگرچه دو سال قبل مدتی دوره اجباری را گذرانده بود اما همیشه از جنگ و حتی اسلحه ترس داشت و اینک باید پای در میدانی میگذاشت که احتمال زنده ماندنش بسیار کم بود . الکساندر دائما در سالن راه میرفت و خود را نفرین می کرد که چرا او می بایست در این زمانه زندگی کند و آنهم در این شهر با موقعیت فعلی. تقریبا زندگی را پوچ تلقی می کرد وبه پیشوا لعنت می فرستاد . ماریا از او ناراحت تر بود ولی ناراحتی خود را پنهان می کرد و بدنبال چاره ای بود که حداقل الکساندر با ناراحتی کمتری او را ترک کند . ماریا از الکساندر خواست تا روی مبل کنار او بنشیند و سپس به او گفت : الکساندر ، تو باید شجاع باشی و مانند یک مرد مقابل دشمن بایستی و از شهر و کشورت دفاع کنی ، این خواست من و پدرت است ، تو پوچ نیستی تو برگزیده شدی تا از میهنت دفاع کنی ، امثال تو باعث میشوند تا سایر مردم در آسایش باشند و این کار بی ارزشی نیست. مسیح محافظ و یاور توست .ترس، انسان ترسو را پیش از مرگ خواهد کشت و این مرگی زبونانه است و اگر در راه دفاع کشته شوی مرگی افتخار آمیز خواهی داشت . از تو می خواهم که خوب به حرفهای من فکر کنی و شب را آسوده باشی و صبحگاه مانند مردان بزرگ به میدان بروی ومایه سربلندی من باشی . آنها همدیکر را دقایق طولانی در آغوش گرفتند و گریستند .

صبح هنگامیکه ماریا فرزندش را بدرقه می کرد در چشمان الکساندر نوری را مشاهده کرد که برای او غریبه بود . الکساندر خطاب به مادر گفت: "از من آسوده باشید شمارا شرمسار نخواهم کرد."
ماریا بروی سینه اش علامت صلیب کشید. از بعد از ظهر همان روز صدای شلیک ها و خمپاره ها بیشر می شد و باقیمانده مردم سراسیمه شهر را ترک می کردند هرلحظه عده ای از سربازان بجهت عقب نشینی وارد شهر می شدند و خبرهای خوبی نداشتند . ماریا درب منزل ایستاده بود دائما دعا میخواند و منتظر بازگشت فرزندش بود .

صدای انفجار مهیبی شهررا لرزاند و بلافاصله گروههای زخمی و ازهم پاشیده سربازان وارد شهر شدند  تا عقب نشینی کنند .حتی امکان حمل جنازه ها و زخمی های شدید نبود . ماریا از همه سراغ الکساندر را می گرفت و کسی پاسخی نداشت . طاقت ماریا تمام شده بود و سراسیمه خود را به یکی از فرماندهان رسانده و از او درخواست کرد  به خارج شهر برود تا شاید اگر الکساندر زخمی بود اورا با خود بهمراه بیاورد ،اما فرمانده اجازه این کار را نداد و گفت زخمیها را نیز خواهند کشت واگر او هم برود کشته خواهد شد . در این میان دستی از پشت بر شانه ماریا خورد . ماریا بیدرنگ برگشت وچهره خاکی وزخمی آنتوان رفیق صمیمی الکساندر را شناخت .

 انتونی ماریا را به گوشه ای برد و گفت : حمله دشمن قابل مهار نبود ، بیشتر سربازان کشته و زخمی شده بودند .امیدی نبود و همه در حال عقب نشینی بودیم .  همه سربازان از پل گذشتند و اگر دشمن نیز از پل می گذشت ، همه سربازها و مردم باقیمانده شهر تا الان قتل عام میشدند .همه دیدند که آخرین سرباز مهمات زیادی را باخود روی پل برد و همه را همزمان منفجر کرد و بیشتر پل منهدم شدو حالا مقداری وقت برای دورشدن برای زنده ها و نجات جانشان وجود دارد .

آن سرباز قبل از رفتن روی پل به من گفت : "به مادرم بگو میدانم حرفهای دیشبش برای دلداری من بود اما من در خواب مسیح را دیدم که همراه پدر، مرا بسوی خویش فرا خواند،مادر راست میگفتی هیچکس بیهوده و پوچ نباید زندگی کند و بمیرد و این را من دریافتم . من باعث افتخار تو خواهم بود . "
نظرات بینندگان