طاهره توکلی، همسر شهید محسن الله داد، در مورد آشنایی همسرش با شهید چمران در گفتگو با تسنیم چنین نقل میکند:
محسن در ابتدا اصلا هیچ شناختی نسبت به دکتر چمران نداشت. اولین آشنایی ایشان در مجلسی بود که برای سالگرد دکتر شریعتی در پاریس برگزار شده بود. چون مستقیم نمیتوانستند بروند پاریس. با یک پاسپورتی که خودش درست کرده بود رفت آنجا. از آنجا در نامهای که برای من چنین نوشته بود "کسی که دنبالش بودم، مراد و مرشد و معلمم، کسی که تمام آن نقطههای مثبت را در ذهنم برایش داشتم، پیدا کردم و او دکتر مصطفی است." و واقعا هم خیلی خوب این موضوع را فهمیده بود.
دکتر چمران یک موسسهای داشتند که در آن مثل مدرسه، بچهها را جمع کرده بودند و به ظاهر همه چیز آموزش میدادند. مثل نجاری، جوشکاری، آهنگری و غیره. ولی در واقع این بچهها تعلیمات نظامی هم میدیدند. محسن الله داد تحت پوشش یکی از دوستان دکتر چمران، وارد این موسسه شده بود و همراه دکتر بود و آنجا دورههای چریکی را گذراند. در آنجا کسانی بودند که خیلی کار کرده و توانسته بودند با کمترین امکانات بمبهای دستی و نارنجک بسازند. دفاع شخصی داشته باشند و استفاده از اسلحههای گوناگون را یاد بگیرند. کسی که در لبنان با دکتر چمران باشد دیگر اینجا و در ایران که رهایش نمیکند. محسن الله داد همه جا با دکتر بود. وقتی دکتر معاون انقلاب شد با ایشان بود. هر مسئولیت و هر کاری که دکتر داشت محسن مثل چشمش بود.
پل شناوری ساخته شد که عکسش هم هست محسن الله داد با دکتر روی آن انداختهاند. تانک از روی این پل شناور رد میشد؛ این یکی از ابتکارات بچههای رزمنده بود که شاهکاری در آن زمان محسوب میشد. قبل از ساخت چنین پلی، از ارتش و نیرو هوایی و نیروی زمینی میآیند پیش دکتر و میگویند اصلا امکان ندارد که همچین پلی ساخته شود. این کار انجام شدنی نیست و ساخته شدنش مصادف با کشته شدن بچههاست. دکتر آنجا میگویند که من یک نفر را میشناسم که شاید بتواند این کار را انجام دهد. دکتر آن موقع وزیر دفاع بودند. و میگوید یک نفر هست که به هیچکس نه نمیگوید. و بعد به محسن میگوید این کار را انجام دهد. محسن هم با بچهها با تیوپ کامیون و یکسری چوپ و طناب روی کرخه نور یک پل زدند. یعنی با کمترین امکانات؛ بچه ها اینطور میگفتند که چون آن منطقه برای دشمن دید داشت، ما میرفتیم زیرآب و کم کم بالا میآمدیم و با طناب تیوب اول را میبستیم و به همین صورت و با احتیاط تیوب دوم. وقتی کار تمام شده بود، دکتر گفته بود "محسن! روی این آدم هم که برود ممکن است بیفتد." محسن هم گفته بود دکتر با جیپ بیا و ببین که چیزی نمیشود. که دکتر هم با جیپ روی آن میرود و پل مقاومت میکند. در آخر هم عکس یادگاری بچهها با دکتر چمران در حال غذا خوردن روی آن پل باقی ماند؛
عکس یادگاری بچههای ستاد جنگهای نامنظم با شهید چمران روی پل شناور
محسن الله داد چمران را در خاطرات خود با او روایت کرده است. او در بخشی از این خاطرات که در "مرگ از من فرار میکند" آمده است چنین نقل کرده:
اصلا مثل آدمهای دیگر نبود که قدرت طلب باشد و بخواهد برای پستش بجنگد. اهل تجمل هم نبود. یادم هست نماینده مجلس که شد و وزارت دفاع یک پیکان مدل56 به او وبقیه داد، داد رنگ تاکسی به آن زدند، با آن رفت و آمد میکرد. تا توی کاخ نخست وزیری بود میتوانست از تمام امکانات آنجا برای خودش استفاده کند. اما نکرد. طبقه بالا بنی صدر مینشست و زیر زمین چمران؛ از خودش اصلا خانه نداشت. یک خانه پدری بود که گاهی میرفت آنجا سر میزد. جنگ هم که شروع شد نمیگذاشت بچهها بلند شوند بیایند تهران و طرف این و آن را بگیرند و وارد دعواهای سیاسی شوند. میگفتیم: رجایی تنهاست. میگفت: حل میشود.
در اولین محرم بعد از انقلاب رفتیم کن. گفتیم: امشب میخواهیم شام بگیریم و برویم با دکتر بخوریم. رفتن به نخست وزیری زیاد سخت نبود. رفتیم دو نوع خورشت گرفتیم و آوردیم گذاشتیم توی آبدارخانه. یکیش فسنجان بود. دکتر گفت: من بیشتر از بیست سال است فسنجان نخوردهام. تا دید چه آوردهایم گفت: چرا دو جور خورشت خریدهاید؟
در اوایل جنگ یادم نمیرود هیچ کداممان هنوز از نزدیک تانک ندیده بودیم. برایمان غولی بود. اصلا فکرش را هم نمیتوانستیم بکنیم که میشود شکارش کرد. دکتر آمد توی دب حردان چند تا از اینها را شناسایی کرد، روی کاغذ چیدشان کنار هم، با اطمینان گفت: "میروید اینها را میزنید." چند شب رفتیم نشد. دکتر خودش آمد. با همان خونسردی همیشگیاش رفت نشست نزدیک یکی شان، آر پی جی را گذاشت روی دوشش، نشانه گرفت و زد. او که ماند تمام تانکها را زدیم.
تنها باری که عصبی دیدمش وقتی بود که داشت با فرمانده توپخانه اهواز- سرهنگ قاسمی- حرف میزد. میگفت: "آر پی جی میخواهم" سرهنگ میگفت: "نمیتوانم بدهم" دکتر میگفت: "چرا؟" سرهنگ میگفت:" دستور ندارم" دکتر میگفت:" از کی؟" سرهنگ میگفت:" از فرمانده کل قوا؛ از بنی صدر؛ باید او بگوید. یا لا اقل دستورش را کتبی به من بدهد." دکتر میگفت:" آخر عزیز من، الان او کجاست که من بروم گیرش بیاورم به شما دستورش را بدهد؟" سرهنگ میگفت:" این مشکل من نیست. مشکل شماست" دکتر میگفت: " جنگ که این حرفها را ندارد." سرهنگ میگفت:" نمیتوانم. اصرار نکنید."
دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و گذاشتش سرجایش؛ میخواستم بگویم چه شد که خودش حرف اول و آخر را زد:" مستحق اعدام است" به من گفت: " میروی آنجا و تا آر پی جی ها را نگرفتهای برنمیگردی." گفتم:" اگر سنگ انداختند چه؟" گفت: " به زور میگیری." سرخ شده بود وقتی این حرف را میزد.