arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۱۳۴۶۹۳
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۸ - ۰۵ آبان ۱۳۹۲

حاتمی‌کیا از خواربار فروشی تا کارگردانی

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

آنها که مثل ابراهیم حاتمی‌کیا بخش بزرگی از هویتشان به جنگ گره خورده، در پیش‌ و پس و حول این اتفاق بزرگ، صاحب روایت‌های چندپاره‌ای هستند. ویژگی روایت پیش رو شاید این است که رشته‌ای انسانی و ملموس از میان همه‌ این پاره‌ها می‌گذراند و تکه‌های به‌ظاهر متناقض را کنار هم می‌نشاند.

به گزارش ایسنا به نقل از جهان، متن زیر را حبیبه جعفریان بعد از گفت‌وگو با حاتمی‌کیا از زبان او نگاشته است که متن کامل آن در شماره‌ بیست‌ونهم، آبان ۱۳۹۲ مجله‌ داستان همشهری آمده است:

«من هیچ‌وقت نجنگیدم. توی آتش، زیر خمپاره بوده‌ام ولی نجنگیده‌ام. همیشه با خودم فکر می‌کنم شاید تو مرد جنگیدن نبودی. بعد می‌بینم من خط مقدم بوده‌ام، کمین رفته‌ام و باز نجنگیده‌ام. اگر ترس بود یا مرد جنگ نبودم، آنجا چه غلطی می‌کردم؟ گاهی با خودم تخیل می‌کنم اگر اسلحه دستم بود و دشمنی می‌دیدم آیا آن را به سمتش نشانه می‌رفتم؟ آیا کسانی را به گلوله می‌بستم؟ نمی‌دانم. هر وقت با خودمم، تنهایم، این را از خودم می‌پرسم، مثل این کابوس‌ها یا خواب‌هایی که تکرار می‌شوند، اینکه چرا هیچ‌وقت اسلحه برنداشتم. جوابی برایش ندارم. فقط همیشه این آرامم می‌کند که من ناف تهران ننشستم و این سوال را از خودم بکنم. این را توی منطقه، زیر آتش از خودم می‌پرسیدم. نمی‌دانم. آخر از این قرتی‌بازی‌ها هم نداشتم که «من نمی‌جنگم و اسلحه دستم نمی‌گیرم چون با خشونت مخالفم.» یعنی با نفس جنگیدن مشکل عقیدتی نداشتم ولی هیچ‌وقت نشد تلاش کنم این فرصت را به‌وجود بیارم که تفنگ دستم بگیرم.

چند روز پیش داشتیم می‌رفتیم صدابرداری فیلم «چ». باید صدای تیراندازی ضبط می‌کردیم. هفت هشت جور اسلحه آنجا بود. باید تیر در می‌کردیم تا صدابرداری کنیم ولی من دست و دلم نرفت که حتی یکی از اینها را بردارم دستم بگیرم؛ چه برسد به اینکه تیر در کنم باهاشان. وسوسه هم ‌نشدم. ولی وقتی پای دوربین وسط می‌آید همه‌ چیز عوض می‌شود. زنده می‌شوم انگار. سریع قبله‌ام را پیدا می‌کنم. اینکه کجا باید بایستم.

چهارده پانزده‌ سالم که بود رفتم پشت دخل مغازه‌ خواربار فروشی پدرم ایستادم. فکر می‌کردم جایم آنجاست. هنوز پای دوربین به زندگی من باز نشده بود. سینما رفته بودم. ولی همین. می‌رفتم سینما هما سر چهارراه نادری که فیلم هندی نشان می‌داد. سینماهایی که فیلم‌های ایرانی نشان می‌دادند نمی‌رفتم. از ترسم نمی‌رفتم. می‌گفتند آنجاها بچه‌بازها می‌پلکند. فضای سینماهایی که فیلم هندی نشان می‌دادند، خانوادگی بود. مردم با زن و بچه می‌آمدند این فیلم‌ها را ببینند و من هم بین اینها خودم را جا‌ می‌کردم. باهاشان احساس امنیت می‌کردم. با خانواده‌ انگار سینما دیگر خطرناک، فاسد یا بی‌رحم نبود. سینما کسی یا چیزی بود که به آن پناه آورده بودم. از بس از مدرسه بدم می‌آمد. تا یک جایی این‌طوری نبود. تا یک جایی فکر می‌کردم قرار است مهندس ساختمان بشوم. برای همین خیز برداشته بودم بروم هنرستان صنعتی، نقشه‌کشی یا معماری بخوانم. چیزی که عشق و علاقه‌ام بود. مطمئن بودم نمره‌اش را هم می‌آورم. بعد که کارنامه‌ها آمد، معلوم شد دوازده‌تایی کم آورده‌ام. باید پانصد و چهارده‌تا می‌شد، نشد. معنی‌اش این بود که باید بروم رشته‌نظری بخوانم. از نظری متنفر بودم. سال اول ناپلئونی قبول شدم، سال دوم با تجدیدی و سال سوم رد شدم. شاید همان موقع‌ها بود که فکر کردم جای من پشت دخل مغازه‌ آقام است. هنوز پای دوربین به زندگی من باز نشده بود.

مغازه‌ بابا توی خیابان سپه بود بغل بیمارستان سینا. طبق روال، تابستان‌ها که مدرسه نداشتم باید می‌رفتم آنجا که احیانا توی خانه آتش نسوزانم و مدام میان دست‌ و پای خواهرها و مادرم نباشم. آن سال کم‌کم که داشتیم می‌رسیدیم به مهرماه، یک جوری به آقام رساندم که من دیگر نمی‌خواهم بروم مدرسه و می‌آیم مغازه پهلوی خودش. قبول کرد. بدش هم نمی‌آمد که بایستم مغازه. من هم قشنگ با یک لذتی ایستادم دم مغازه. چسبیدم پشت دخل. به‌ هر حال از آن وضعیت نکبت‌بار و تحقیرآمیزی که در مدرسه داشتم بهتر بود. همه‌ هنرهایم را هم توی مغازه نشان می‌دادم. یک موتور داشتم که هنوز هم دارمش. مغازه از خواربار فروشی به ابزارفروشی تبدیل شد. یکی از چیزهایی که می‌فروختیم شلنگ بود. یادم هست برای اینکه قابلیت‌هایم را نشان بدهم و بگویم چقدر بلدم، رول‌های سنگین شلنگ را چنان روی ترک می‌چیدم و می‌بستم که دیگر چیزی از موتور پیدا نبود ولی همه چیز به‌ سلامت می‌رسید مغازه. پشت دخل که می‌ایستادم، از پنجره می‌دیدم بچه‌ها دارند می‌روند مدرسه. ولی به خودم می‌گفتم به جایش من زودتر مرد شده‌ام و اینجا پشت این دخل ایستاده‌ام، جایی که همه‌ پول‌ها توی آن است، تو از دست مشتری پول را می‌گیری، می‌شماری، خرد می‌کنی. بقیه‌ پول را می‌دهی. یک جور احساس قدرت و دیده‌شدن به آدم می‌داد. بابا کنارم بود و تاییدم می‌کرد. البته اگر یکی می‌پرسید چرا پسرت مدرسه نمی‌رود و ایستاده مغازه، می‌گفت: «تنبل دی.» ولی انگار یک جوری داشت با دست پس می‌زد و با پا پیش می‌کشید.

شاگرد مدرسه‌ها رد می‌شدند و من پشت دخل خودم را می‌زدم به کاسبی. روز اول، روز دوم، روز سوم ... دیگر کم‌کم داشت برایم طبیعی می‌شد که آنها هیچ ربطی به من ندارند. آنها کسان دیگری‌اند، من کس دیگری. فکر کنم روز چهارم یا پنجم مهر بود که آن اتفاق افتاد. اتفاقی که مرا از پشت دخل کشید بیرون. برای اینکه بروم پشت دوربین، اول باید از پشت دخل بیرونم می‌کشیدند.

بابام توی مغازه با یکی از عموهایم شریک بود. با بزرگ‌ترینشان. در واقع بابام که ته‌تغاری بود با برادر ارشدش شریک شده بود. یک جا هم زندگی می‌کردیم. خانه‌ ما در پامنار یکی از آن خانه‌های قمرخانمی بود. یک طرف ما بودیم و یک طرف ‌عمو و خانواده‌اش. یک عموی دیگر هم دارم که از بابای من یک کم بزرگ‌تر است. او با زن و بچه‌اش خیابان سعدی زندگی می‌کرد و گاهی که گذرش سمت سپه می‌افتاد، می‌آمد به مغازه‌ برادرش هم سری می‌زد. آن روز هم آمده بود سلام‌ و علیکی با برادرهایش بکند که مرا توی مغازه دید، پشت دخل بودم. یادم هست همان توی چارچوبِ در ماند و یادم است که در آن لحظه دخل را که یک میز قدیمی کهنه بود، محکم چسبیده بودم و از همان جا دیدم که سگرمه‌هایش رفت توی هم. گفت: «تو پشت دخل چه‌ کار می‌کنی؟» گفتم: «هستم دیگه.» گفت: «مدرسه‌ها مگه باز نشده؟» دیدم انگار توی لحنش دارد انقلابی رخ می‌دهد. رویم را کردم به آقام که یعنی تو توضیح بده، من که چسبیدم به دخل. آقام هم با سستی گفت: «عرضه نداره دیگه. عرضه نداره، نرفته.» عموم گفت: «عرضه‌ چی رو نداره؟» بابام گفت: «درس دیگه. نمی‌خونه. می‌خواد وایسه مثل من حمال بشه.» اصلا دروغ می‌گفت. نمی‌خواستم حمال بشوم. خودش هم آن کار مرا حمالی نمی‌دانست ولی می‌خواست جلوی او کم نیاورد. عمویم دوباره گفت: «یعنی چی شده؟» بابا گفت: «نمی‌خواد بره دیگه. زورم بهش نمی‌رسه. چی بگم؟» عمویم از همان‌جا که ایستاده بود، از توی چارچوب در گفت: «غلط کردی.» من فکر کردم به من دارد می‌گوید، نگو به بابام می‌گفت. بابا هم احترام او را نگه‌ می‌داشت. دوباره گفت: «برای چی گذاشتی پسرت بیاد مغازه؟» بابا هم یک ذره مِن و من کرد و تا بخواهد چیزی سر هم کند عمو آمده بود پشت دخل و گوش مرا گرفته بود. من هم منتظر که: «بابا بیا به داد من برس!». «بیا بیرون! بیا از پشت دخل بیرون! واسه چی پشت دخل وایسادی؟» من که بغضم هم گرفته بود گفتم: «آقا نمی‌شه به خدا! رفتم نشد. نمی‌تونم. رد شدم». «غلط کردی رد شدی!». «بابا نمی‌شه دیگه.»

ولی مگر عمویم این حرف‌ها سرش می‌شد؟ نیمچه سوادی داشت. یعنی از بقیه‌ برادرها باسوادتر بود. ‌گفت باید برگردی مدرسه. گفتم: «کجا برم؟ ثبت‌نام‌ها تمام شده. سال دیگه می‌رم.» گفت: «‌همین امسال، باید همین امسال بری.» گفتم: «خب کجا برم؟» گفت: «همون‌ جا که محمود پسر من می‌ره.» محمود کمی از من بزرگ‌تر بود. می‌رفت هنرستان خدمات قدوسی. بغل مدرسه‌ رفاه که بعد امام آمد و شدیم همسایه‌اش و هنرستان هم شد زندان ساواکی‌ها. حالا اصلا هنرستان خدمات چی بود؟ ما سه‌ تا رشته داشتیم. اول هنرستان‌های صنعتی بودند که نمره‌های بالاتری می‌خواستند. بعد همین نظری یا طبیعی بود. بعد از اینها، کسانی بودند که می‌رفتند هنرستان خدمات. بهشان می‌گفتند تبعیدی‌ها چون هیچ جای دیگری راهشان نداده بودند. من رفتم قاتی تبعیدی‌ها و توسری‌خورده‌ها. ولی دیدم چه رشته‌هایی آنجا هست، معماری داشت ولی شاخه‌ تزئینات داخلی، گرافیک بود، عکاسی هم بود. من تزئینات داخلی خواندم. عکاسی هم یاد گرفتم. ظهور و چاپ عکس. اسلاید و ... همان سال اول معدلم شد هفده. سال سوم جنگ شروع شد و کمی بعدش روز اول جنگ رفتم جبهه اما با دوربین سوپر هشت. نوزده‌ سالم بود.»

انتهای پیام

نظرات بینندگان