پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : مدرسهای که حالا حدود صد نفر از جمعیت ١٨٠ نفرهاش را دانشآموزان افغانستانی تشکیل میدهند. درِ صورتی مدرسه که باز میشود، چشمهای پرسشگر دخترکان کوچک به سمت ما برمیگردد. مدیر مدرسه درحالیکه چادرش را روی سرش مرتب میکند به کودکانی که هاجوواج به من و عکاس نگاه میکنند، میگوید: «بچهها، امروز به مناسبت آغاز سال تحصیلی دو نفر از خبرنگاران آمدهاند با شما مصاحبه کنند..»
با گفتن این جملات نگاه بچهها پرسشگرانه روی ما میماند.
دستانشان را پشتشان قلاب میکنند و آرامآرام به خودشان پیچوتاب میدهند، بین آنها صدای نجوای معصوم کودکانهشان هم شنیده میشود. کسی پشتم میگوید: «هیس! حرف بزنی میگم اسمت رو توی بدهای روزنامه بنویسه». دخترکانی ریز و کوچک با مانتوهای مرتب طوسی کمرنگ که حاشیههای آستینشان صورتی است و مقنعههای سفید و تازهای که یکیدرمیان اسمشان را رویش دوختهاند.
آنقدر تعداد کودکان افغانستانی زیاد است که بشود آنها را از بین ایرانیها تمییز داد. اکثرشان ریزنقشترند و چشمهای شرقی دارند. جلو یکیشان ایستادهام. دختر کوچک کلاساولی که آستین مانتویش برایش بلند است. اصلا صورتم را نگاه نمیکند. دولا میشوم و دستان حناگرفتهاش را در دستم میگیرم و میپرسم: «اینجا به دنیا آمدی؟»
دخترک ترسیده، قفسه سینهاش به سرعت بالا و پایین میشود، نگاهم نمیکند و سریع میگوید: «نه خانم. من ایرانیام، مامان و بابام هم ایرانیان. ما مشهدی هستیم. فقط شناسنامم گم شده... همین.» میپرسم، اسمت چیه؟ میگوید زهرا و از میان جملاتش میفهمم که پاسپورت دارد. زهرا میگوید ایرانی است و وقتی از پاسپورتش سؤال میکنم، میگوید اشتباه گفته. بچهها به ردیف و در صفهای منظم وارد کلاس میشوند. نگاهم به کفشهایشان که میرسد کمی مکث میکنم. اکثر کودکان کفشهای نو و متحدالشکل به پا کردهاند. دخترک دولا شده و با گوشه آستین نوک کفشش را پاک میکند، کنارش میروم و درباره کفشهایش و زیبایی آنها حرف میزنم.
دخترک مابین خنده راحت و بیادعایش میگوید: «مدرسه بهمون داده. یادگاری مدرسهاس...» خانم ذباح، معاون مدرسه سعدی است و میگوید: «بیشتر بچههای مدرسه و این محله افغان هستند. ما هم برای ثبتنامکردن این کودکان سختگیری نمیکنیم. نه پارسال سختگیری میکردیم و نه امسال. بهویژه پس از دستور رهبری، دیگر مدارس ملزم به ثبتنام این کودکان شدهاند».
آیتالله خامنهای، رهبر معظم انقلاب، در اردیبهشتماه سال ۹۴ گفته بودند: «همه کودکان افغانستانی، چه آنها که شرایط قانونی حضور در ایران را دارند و چه آنها که مدارک قانونی حضور در ایران را ندارند، باید در مدارس دولتی ثبتنام شوند».
همین چراغ سبزی میشود برای ثبتنام کودکانی که نمیتوانند هویت خود را اثبات کنند. پس از صدور این فرمان بود که وزارت کشور با اعلام اینکه قصد شناسایی افراد فاقد هویت افغان را ندارد، توانست در فرصتی پنجروزه به ثبتنام این کودکان مبادرت ورزد. ذباح با گلایه از یکی از مدارسی که همین نزدیکیهای خیابان پامنار است و بچههای افغان را ثبتنام نمیکند، میگوید: «همه رو میفرستن پیش ما. ما هم جدا نمیکنیم این بندگان خدا رو. همه رو با آغوش باز ثبتنام میکنیم... از شما چه پنهان که اتفاقا بچههای افغان از ایرانیها بهتر و کممسئلهتر هستند».
از پلههای مدرسه بالا میروم، بوی رنگ همهجا را گرفته. مدرسه را تازه رنگ کردهاند. کلاسها را برای آغاز سال تحصیلی تزیین کردهاند. رنگ قالب مدرسه صورتی کمرنگ است. پلههای قدیمی را بالا میرویم و توی کلاسها را تماشا میکنیم. دخترکی مقنعهاش را بالا زده و روی خط کجی که خودش ساخته، دیکته مینویسد. وارد کلاس که میشویم همه بچهها با هم بلند میشوند و با صدای رسا سلام میکنند. بعد دوباره میروند سر دیکته.
بچههای این کلاس پایه دوم را میگذرانند. دخترکی از پشت دستم را میگیرد و من رویم را برمیگردانم و نگاهش میکنم. او آرام میگوید: «خاله! روسریتون چه خوشگله... اومدین ما افغانیها رو بیرون کنید؟ ما کارت داریم خانم».
سکوت مرگباری بین من و کودک که نامش فاطمه است برپا میشود، از او میپرسم که ایران به دنیا آمده یا نه؟ او میگوید با خانوادهاش کمتر از دو سال است به ایران مهاجرت کردهاند. دخترک کارت دارد و سنش ١٠ سال است. پیشازاین در خانه علم ناصرخسرو تا پایه چهارم را خوانده و مدرسه سعدی بعد از تعیین سطح، پایه دوم را برایش در نظر گرفته است.
الهه و خواهرش هم دوقلوهای کلاسششمی هستند. ناظم مدرسه میگوید درسشان خوب است، پدرشان کارگر ساختمانی است. بچهها شناسنامه ندارند، اما میتوانند درس بخوانند. معلم یکی از پایهها میگوید شرایط بچههای ایرانی و افغان در این مناطق خیلی با هم متفاوت نیست، حداقل برتری کودکان افغان این است که در میان خانوادههای آنها کمتر اعتیاد ریشه دوانده است.
معلم میگوید بحث اصلی ثبتنام این کودکان شهریه است؛ شهریهای که آنها به عنوان کمکهای مردمی یا هرچیز دیگری به حساب مدرسه واریز میکنند، میتواند باری از روی دوش مدرسههای فقیر بردارد؛ هرچند معلم میگوید بیشتر این کودکان حتی توانایی پرداخت ١٠ هزار تومان را هم ندارند. مهناز ١٥ ساله است و شاگرداول کلاس ششمیهاست.
دختری قدبلند با ابروهای مشکی و صورتی اصیل. ریزریز میخندد و میگوید پدرش کارگر ساده است. دستهایش را حنا گرفته. مهناز شش سال است درس میخواند و این شانس را داشته که با وجود اختلاف سنیای که با دانشآموزان مدرسه دارد، هنوز در مدارس ابتدایی درس بخواند.
میپرسم قرار نیست به افغانستان برگردند، مهناز میگوید ایرانی است. آنها بیش از ٢٠ سال است در ایران زندگی میکنند. میگوید حتی اگر شناسنامه هم نداشته باشند و آنها را افغانی صدا کنند باز هم ایرانی است.
واکنش بچهها هم در مقابل هزینههای شهریه مدارس متفاوت است، یکی میگوید نمیداند چقدر شهریه داده، کسی از مبلغ ١٥٠ هزار تومانی حرف میزند و یکی هم با صورتی مبهوت و ساده میگوید: خیلی خانم! ١٠ هزار تومن یک بار و ٣٠ هزار تومن هم یه دفعه دیگه ازمون گرفتن.
اما خانم ذباح، ناظم مدرسه، میگوید در این مدرسه خانوادههای ایرانی و افغان توانایی پرداخت کمکهای مردمی را ندارند. اما افغانها باید ٣٠٠ هزار تومان به حساب دولتی واریز کنند که هنوز هم این مبلغ از آنها گرفته نشده. خانم عزیزی مدیر مدرسه سعدی است. در دفتر ساده مدرسه نشسته و با زنی که حال مساعدی ندارد و دخترش را به دنبالش میکشد، چانه میزند.
دختر و مادر اتفاقا ایرانیاند، دختر اما شناسنامه ندارد. مادر خمار است یا بیحال... میگوید شناسنامه بچه را گرو گذاشتهاند برای زایمان کودک دیگری که یکماهه است. مادر حالا به فکر ثبتنام دخترش در کلاس اول افتاده. دختر به درودیوار تازه رنگشده مدرسه با اشتیاق نگاه میکند. نتیجه این حرفزدنها یک اتفاق خوشایند است... از فردا یک دانشآموز جدید به دبستان سعدی اضافه میشود. خانم عزیزی میگوید مطابق فرمان رهبری، حالا هیچ محدودیتی برای ثبتنام این بچهها نیست.
بچههای افغان حالا سادهتر درس میخوانند، تا زمانی که کسی آنها را برای ازدواج پسند کند. مطابق آمار خانم عزیزی فقط یکی از این دانشآموزان به خاطر ازدواج درس را کنار گذاشته... .
زنگ تفریح بچهها با اشتیاق توی حیاط میدوند. نیلوفر کلاس چهارم است و سه خواهر و برادر دیگر دارد. آنها افغان هستند و پدرش برای رسیدن به رؤیای اروپایی چند سال است که از ایران رفته و او و خانوادهشان را رها کرده. هیچکس از پدر نیلوفر خبر ندارد. مادر نیلوفر کف کفشها را به قالب میچسباند، آنقدر این کار روی ریهاش تأثیر گذاشته که تا مدتها بیمارستان بوده و پزشکان، بیماری او را سل تشخیص داده بودند. نیلوفر کفشهای صورتی ساده به پا دارد؛ کفشهای دخترانهای با پاپیونی نازک. خانم ذباح میگوید مادرش موهایش را از بیخ کوتاه کرده.
میپرسم چرا؟ میگوید چون قرتی بوده. نیلوفر دختر کوچک و ریزقامتی است که بعد از حرفزدن با ما، در حیاط شروع به دویدن میکند و انگار که موهای بلندش در ذهن تداعی میشود؛ موهای دخترکی افغان که بیپروا در باد تکان میخورند.
شرق