arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۷۶۶۳۷
تاریخ انتشار: ۰۸ : ۰۹ - ۰۱ تير ۱۳۹۵

روایتی تلخ از زندانیان جرایم غیرعمد زنان، در مشهد

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : به همین امام رضا( ع) خانم جزء یک مُهر و همین چادری که به سر دارم حالا هیچ چیزی ندارم که بدهی بدهکاران را بدهم. الان هم چون پرداخت اقساط بدهی ما عقب افتاد مرا اینجا آوردند و ماه رمضان امسال دخترها نه پدر دارند نه مادر...
« من کجا زندان کجا، گفتم محاله طاقت بیارم...»، « چشم‌هایی روشن با انتظاری بلند برای محکم گرفتن دستان کوچک و به آغوش کشیدن دختر سه ساله»، «آرزوی گره زدن دست‌هایی به ضریح فولادی ولی نعمت مان، دست‌هایی که در گذر روزگار خطا کرده و حالا به میله‌های حصار زندان گره خورده»، «سادات رضوی و زندان و اشک...»، «گفتی بسازم با روزگارم، گفتم محاله طاقت بیارم...» این جملات گوشه‌ای از اظهارات بانوان در بند زندان مشهد است که به دلیل بدهی اکنون در زندان به سر می‌برند و چشم انتظار کمک مردم و خیران برای آزادی هستند.

خارج از بند و سه روایت تلخ

به گزارش تسنیم، گوشی همراه را همان اول راه تحویل دادم و بعد از کمی این اتاق و آن رفتن با نامه‌ای که از ستاد دیه داشتم مجوز ورود به بند نسوان زندان مرکزی مشهد را گرفتم.

مجوز ورود را که به نگهبان نشان دادم و توضیح علت حضورم، با حضور موقت من در بند نسوان موافقت کرد و اجازه ورود داد.

مسیر ورودی یک راهروی میله‌ای چند ده متری بود که سقف و بدنه را فقط نرده تشکیل داده بود و آن گونه که سرباز درب ورودی محوطه با دستش آدرس دادنش را تکمیل کرد باید دیوار بلند محوطه تا انتها می‌رفتم تا به بند ورودی نسوان برسم. محوطه کسی نبود جزء نگاه تیزبین سرباز دکل نگهبانی که استوار چشم به محوطه دوخته بود.

به بند نسوان که رسیدم با تحویل مجوز به نگهبانی درب ورودی پا به جایی گذاشتم که زن بودن در این مکان جدا از مادری، همسری و دختر بودن به شکل دیگری معنا می‌شد. خانم مهدودی مددکار زندان تا رسیدن به اتاق خودش که شرایط برای مصاحبه مناسب بود با ورود من به بند نسوان هدایت مسیر را بر عهده می‌گیرد.

کمی سریع‌تر از معمول حرکت می‌کند و در مسیر هم همانطور که چند گام جلوتر از من بود با سئوالاتش کامل در جریان حضور من قرار می‌گیرد: « گفتن از ستاد دیه آمده‌اید... نه گزارشگرم و قرار گزارشی از مجرمان غیر عمد بنویسم»

همانطور جواب می‌دهم و تلاش می‌کنم از خانم مددکار زندان عقب نمانم فضای بند نسوان را جسته و گریخته نگاهی می‌اندازم فضایی بدون پنجره، اتاقک‌های با درهای باز و نیمه باز و زنانی با چادرهای رنگی و دمپایی‌های آبی و سفید که در گوشه و کنار ایستاده و یا در حال عبور از کنار ما هستند.

در حین عبور از راهرو آنچه که در نگاه نخست از لابلای تصوراتم رنگ باخت راهروی با اتاقک‌هایی که با میله‌های فلزی جدا شده بود. اینجا خبری از میله نبود اما پنجره هم نبود.

با رسیدن به اتاق، خانم مهدوی معرفی زنان دربند این مرکز که به جرم بدهی و یا جرایم غیر عمد در زندان هستند را بر عهده می‌گیرد و همان طور که در با انگشت لیست خود را بالا و پائین میکرد به رفت و آمد زنان زندانی جواب می‌داد و حتی یک لحظه هم صحبت زنان داخل راهرو گُل کرد بود و بلندتر از حد معمول شد با پشت دستش به پنجره مشرف به راهرو کوبید و صدا اندکی فرو نشست.

بعد کمی مکث نگاهش به من گره می‌خورد: « اصلا حواس برای آدم نمی‌گذارند که.... باور کنید کار در زندان آن هم جایی که همه آدم‌های این محل به دلیل انواع و اقسام آسیب‌هایی که فکرش را بکند اینجا هستند مغز فولادین می‌خواهد.کاش یک روز گزارشی از مددکاران زندان و دغدغه کاری آنان بنویسید.»

از اوج آسمان تا خاک سرد زندان!

بند یک- «طلا» اولین فردی است که این مددکار زندان معرفی می‌کند و خلاصله‌ای که از برش زندگی این فرد می‌دهد این است که حدود یک ماهی است به زندان مرکزی مشهد به دلیل بدهی آمده است.

چند دقیقه‌ای از زمانی که با بلند اسمش را صدا زدند گذشت و پس گذشت این مدت زنی حدوداً 55 یا 60 ساله وارد اتاق می‌شود.

خودش را « طلا» معرفی می‌کند که در حال حاضر و به دلیل بدهی 190 میلیون تومان در بند زندان است. او سرگذشت زندگی خودش را با افتتاحیه شرکت هواپیمایی خودش در ایلام این گونه روایت می‌کند: « سال 79 بود که همراه با همسرم و با ارثیه پدری که داشتم یک شرکت هواپیمایی زدیم. آن زمان و در شرایطی که ایران تحریم بود توانستیم از روسیه دو هواپیمای 120 نفره برای شرکت خود اجاره کنیم و تمام تلاش من و همسرم این بود که با احداث و راه‌اندازی این شرکت هواپیمایی بتوانیم برای ایلام و توسعه این شهر کاری انجام داده باشیم.»

او ادامه روایت زندگی خود را در حالی که بغض کرده بود و گفتن پشت سر هم جملات برایش سخت شده بود با مکث‌های کوتاهی ادامه می‌دهد: « برای تامین سوخت هواپیما که در هر پرواز رفت و برگشت 4 تن سوخت نیاز داشت که این سوخت را از اصفهان وارد می‌کردیم. از طرفی اجاره هواپیماهای روسی که وارد کردیم بودیم آن زمان( سل 79) ساعتی 950 هزار بود. با همه این شرایط کار را شروع کردیم اما تغییرات قیمت دلار، حملات گاه و بیگاه گروهک‌های تروریستی عراق به ایلام که موجب لغو پروازها می‌شد و نیز تعداد کم مسافر در هر پرواز همه و همه دست به دست هم داد تا ما ورشکست شویم. البته بعضی از افراد هم می‌خواستند ایلام این شرکت هواپیمایی را نداشته باشد و فشار آوردند تا شرکت ما با بحران روبه‌رو شود.»

همراه شش دختر به امام رضا پناه آوردم

« بدهی به شرکت‌های تامین کننده سوخت، عقب افتادن اجاره هواپیما و حقوق پرسنل » مشکلاتی بود که این زندانی به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: « شرکت ما چون آزمایشی بود بیمه جبران خسارت نکرد و همسرم که با من در راه‌اندازی این شرکت شریک بود با قبول همه بدهی زندانی شد من هم مقرر شد با پرداخت اقساطی آن هم ماهی یک میلیون بدهی‌ها شرکت را کم کنم.»

«پس از این ماجرا شرایط ایلام به گونه‌ای نبودکه من همراه با 6 دخترم در آن شهر بمانیم و مدام تهدید می‌شدیم و برای همین مسئله همراه دخترها راهی مشهد شدم و به امام رضا(ع) پناه آوردم.»

او روایت زندگی‌اش را با صدای لرزانش این گونه ادامه می‌دهد: « با 23 سال سابقه کاری که در اطلاعات پرواز داشتم خودم را بازنشست کردم تا بدهی‌ها را پرداخت کنم دخترها هم شرایط کار برایشان پیدا شده بود و حتی چهار دخترم را با همین شرایط به خانه بخت فرستادم.»

به اینجا که می‌رسد اشکش جاری می‌شود و دستم را می‌گیرد و می‌گوید: « به همین امام رضا( ع) خانم جزء یک مُهر و همین چادری که به سر دارم حالا هیچ چیزی ندارم که بدهی بدهکاران را بدهم. الان هم چون پرداخت اقساط بدهی ما عقب افتاد مرا اینجا آوردند و ماه رمضان امسال دخترها نه پدر دارند نه مادر...».

شش سال حرم نرفته‌ام و در انتظار معجزه‌ام

بند دوم-  فاطمه سادات یکی دیگر از زنان دربند زندان مرکزی مشهد است که به گفته خودش و مددکار زندانی شش سالی است به دلیل بدهی مالی در زندان مشهد است. از در که وارد می‌شود با چهره‌ای خندان و چشم‌های اشک آلود حال و احوال می‌کند: « شنیدم می‌خواهید برای جشن گلریزان گزارشی بنویسید... من دعا می‌کنم که نه تنها من، بلکه همه زنان این زندان که بدهی مالی دارند آزاد شوند... به معجزه اعتقاد دارید!؟ من منتظر معجزه امام رضا( ع) هستم و خودم هم سادات رضوی‌ام و مطمئنم مرا می‌بخشد و گره کارم را باز می‌کند.»

زندگی او با ازدواجش  آغاز می‌شود جایی که تصمیم می‌گیرد با یک مرد معلول ازدواج کند: همسرم دست راستش قطع شده بود و شرایط کار و فعالیت نداشت.

وقتی باهم ازدواج کردیم من شدم سرپرست خانواده و حاصل ازدواج ماه سه دختر و یک پسر بود. همسرم به دلیل مشکلات جسمی که داشت  توانایی کار کردن نداشت و با این وضعیت من بعد از ازدواج با همراهی بهزیستی وارد کار خیاطی شدم و توانستم کارگاهی برای خودم برپاکنم. کارم با جدیت ادامه دادم تا جایی که چند زن دیگر را توانستم در کارگاه خود استخدام کنم.»

از اینجا به بعد فصل دوم زندگی‌اش را تعریف می‌‌کند آن همزمانی که تصمیم به توسعه کارگاه می‌گیرد و فردی مدعی می‌شود که می‌تواند برای او وام دریافت کند و او به پشتوانه این فرد پای در مسیری می‌گذارد که سرانجام آن بدهی و زندان است.« وقتی آمد حتی به کارگران خیاطی وعده وام داد و آنان هم چک‌هایی از من برای ضمانت گرفتند اما هیچ کدام از ادعاهای این مرد محقق نشد و من به دلیل چک‌هایی که به این فرد برای وام دادم و نیز ضمانت‌هایی که برای کارگران به منظور گرفتن وام داشتم در دادگاه محکوم شدم.»

عروسی پسر و فوت پدر ندیدم و نبودم

اشک و  خنده‌ای که در ابتدای ورود داشت حالا با گذشت چند دقیقه از روایت زندگی‌اش گریه شده بود گویی روایت این قسمت از زندگی‌اش تلخ‌تر از همه بود. بعد از چند دقیقه گریه کردن خودش را جمع و جور می کند و این گونه ادامه می دهد: «از آن زمان تا به امروز حدود شش سال گذشته و من به دلیل چک‌هایی که دادم زندانی هستم. همسرم هم پس از مدتی که متوجه گرفتاری‌های من شد وقتی به زندان منتقل شدم مرا طلاق دادم و الان هیچ کس را ندارم.»

فاطمه سادات رضوی در همان حال که اشک می‌ریخت این را هم گفت که همان روزهای ابتدایی که حکم او صادر شده بود و به زندان انتقال داده شد پدرش سکته می‌کند و پس از مدتی در بیمارستان بدون دیدن دخترش فوت می‌کند از سوی دیگر فاطمه سادات هم نمی‌تواند در مراسم ختم پدرش شرکت کند. در این شش سالی که فاطمه در زندان مرکزی مشهد بوده، چهار فرزندش ازدواج می‌کنند و او مراسم ازدواج هیچ کدام از فرزندانش را ندیده بود.

وقتی از مراسم تنها پسرش می‌گفت که در آن مراسم نبوده چندبار بخاطر بغض و اشک‌های پی در پی مکث می‌کند و هربار آغاز جملاتش را با نفس عمیق همراه با آه پی می‌گیرد؛ «به خدا قسم ، به جدم قسم من با آن آقا آشنایی نداشتم و اگر این گونه بود چرا من باید چک ضمانت می‌دادم و ضامن کارگران خیاطی می‌شدم.»

کمی مکث می‌کنم تا اندکی از گریه‌اش کاسته شود. آرام‌تر از قبل که می‌شود اشک‌هایش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: « راستی شنیدم دخترم باردار است و چون کار بافت بلوز یاد داشتم در زندان برای نوه‌ام لباس بافتم جدا از آن برای آنکه پولی داشته باشم تا دیگر لوازم بچه، شیشه شیر و از این چیزها بخرم، برای دیگر زندانیان که می‌خواستند لباس بافتی بافتم و پول این لباس‌های بافتی را به هرکدام از زنان اینجا که مرخصی می‌رفت می‌دادم تا برایم لوازم نوزاد بخرد.»

سادات رضوی باشی و شش سال حرم نرفته باشی

اینکه چقدر امیدوار است گره کارش باز شود و چشمانش آسمان آبی بیرون از زندان را ببیند این‌گونه جواب می‌دهد: « من به معجزه اعتقاد دارم به اینکه جدم مرا شفاعت کند و گره کارم با ببخش طلبکارانم باز شود. به اینکه خدا قسمت کند و یکبار دیگر حرم امام رضا(ع) بروم و دست‌هایم را گره کنم به پنجره فولاد امام رضا(ع) و فقط گریه کنم و گریه... خانم، من سادات رضوی هستم و فکر کنید سادات رضوی باشی و شش سال حرم نرفته باشی.»

مهر مادری

بند سوم- بیشتر از دوسالی در زندان مرکزی مشهد بند نسوان است. آن روزهایی که با حکم دادگاه به زندان آمده بود یک دختر چند ماهه داشت و همراه نوزاد چندماهه خودش پا به زندان مرکزی مشهد گذاشت و حالا این روزها آن گونه که می‌گفت چند ماهی است که از دخترش دور شده است.

انگار همه زنان دربند نسوان حال و روزشان با گریه درآمیخته و حرف زدن از آنچه که کرده‌اند اشک است و آه، شاید این خاصیت زندان و دیوارهای بلند اینجاست.

« من باور نمی‌کردم روزی سر اینجا دربیاورم. همیشه فکر می‌کردم زندان محل معتادان و خلاف کاران است... من کجا اینجا کجا...»

غصه از یک دوستی و ضمانت برای دوست آغاز می‌شود؛ « آرایشگاه داشتم و برای خرید لوازم دست چک داشتم و کارم خوب پیش می‌رفت تا آنکه یکی از دوستام خواست یک چک ضمانت به او بدهم تا وام بگیرد. اشتباه من از آنجا شروع شد که چک ضمانت را پشت نویس با قید ضمانت نکردم. اصلاً تصور نمی‌کردم که آن فرد بخواهد از این چک استفاده کند.»

او اشتباه خودش را به آگاهی نداشتن از قوانین چک گره می‌زند و ادامه می‌دهد: « من نمیدانستم... من باورنمی‌کردم که حالا 20 میلیون بدهی داشته باشم و به این دلیل زندانی...»

جملاتش کوتاه کوتاه است و با دستش مدام اشک‌هایش را پاک می‌کند: « روزی که پا به زندان گذاشتم دخترم چند ماه بود و شیر می‌خورد و قانون اینجا هم این گونه است که تا دوسالگی بچه را می‌توانم همراه خود نگه دارم. تا چند ماه قبل همینجا بود.» با اشک و لبخند از دخترش می‌گفت و ادامه جملاتش حول محور دخترش بود؛ « الان نزدیک سه سالش هست. من تا چندماه قبل اینجا نگه داشتم اما چون بیشتر از دوسال داشت دیگر اجازه ندادند که از دخترم نگه داری کنم و الان پیش پدرش هست.»

تکتم حالا هر چند هفته دخترش را با مرخصی‌هایی که می‌گیرد می‌بیند اما خودش می‌گوید قلبش آرام و قرار برای «سارا» ندارد؛ « هر چند هفته که می‌روم ببنمش احساس می‌کنم چقدر بزرگ‌تر شده اما چه فایده همان لحظات اندک هم نمی‌توانم کامل ببینمش و در آغوش بگیرمش چون بیشتر وقت را با همسرم مشاجره می‌کنیم و اجازه نمی‌دهد کامل ببنمیش.»

این جملات آخر را کوتاه‌تر از قبلی‌ها و با گریه می‌گوید: کدام مادر بد بچه‌اش را می‌خواهد اینکه من اشتباه کردم را قبول دارم اما مادری من اشتباه نیست و من مادر بدی نیستم. اصلا چه کسی گفته اگر مادری به زندان افتاد بد است؛ مادر نیست، مهر ندارد؟

تو را من چشم در راهم...
نظرات بینندگان