arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۸۵۴۰
تاریخ انتشار: ۱۱ : ۱۵ - ۲۴ خرداد ۱۳۹۰
گفتگوي گاردين با فيليپ راث نويسنده نامدار آمريکايي ؛

من هرگز نمي خندم

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
فيليپ راث نويسنده نامداري است که تنها جايزه ادبي نوبل را در کارنامه کاري خود ندارد. اگر دشمني داوران نوبل با نويسندگان آمريکايي نبود راث بايد سال ها قبل اين جايزه را هم به کلکسيون افتخاراتش اضافه مي کرد. خوانندگان ايراني اخيراً کتاب «يکي مثل همه» را از اين نويسنده خوانده اند که پيمان خاکسار آن را ترجمه و نشر چشمه منتشرش کرده است.
 
به گزارش انتخاب؛ گفتگوي مارتين کراسنيک با اين داستان نويس را با تلخيص بخوانيد .
 
بالاخره يخ شکست. براي مصاحبه نسخه هايي از دو کتاب به نام هاي «حيواني که مي ميرد» و «لکه بشر» را به همراه داشتم.من به او مي گويم که مصاحبه با او مثل بالا رفتن از يک کوه يخي بدون لباس است.

«خوب من به اين زمين نيامده ام که زندگي را براي شما آسان کنم». خنده اش مثل اين بود که فقط مي خواهد چيزي را اعلام کند نه اينکه واقعا خنده باشد.

گفتم: «شايد اصلا نبايد راجع به ادبيات صحبت کنيم».

او مي خندد و مي گويد «حالا که داريد صحبت مي کنيد.من واقعا خوشحال مي شوم اگر بعد از صد سال انتظار شما در سازمانهاي ادبي و بازبيني کتاب ها را ببنديد و منتقدين را از اين کار منع کنيد و اجازه بدهيد مردم در تنهايي خودشان با کتاب ها کلنجار بروند تا ببينند که هستند و که نيستند. هر کاري انجام بشود غير از اين صحبت شاه پريان و از اين قبيل.» آقاي راث مي رود و کتاب جديدش را با خودش مي آورد که جلد سياهي دارد که تنها دور عنوان کتاب خط قرمزي کشيده شده است.

من گفتم جلدش سياه است، آيا ناشر نگران نبود از اينکه مردم کتابي با جلد به اين سياهي را نخواهند بخرند. او گفت: «اهميتي نمي دهم، من آن را مي خواهم چون فقط اين راه من است».گفتم شبيه جلد کتاب مقدس است، گفت: «عالي است من که فکر مي کنم شبيه سنگ قبر است». بعد صبر کرد تا من سوال بعدي را بپرسم.

آيا از مرگ مي ترسيد؟ او مدت زيادي پيش از پاسخ فکر کرد و بعد گفت: «بله از مرگ مي ترسم، ترسناک است» و اضافه کرد «ديگر چه بايد بگويم، نمي توان به مرگ فکر کرد قلب آدم را مي شکند، نمي توان به آن فکر کرد، باور نکردني است و امکان ندارد».

خيلي به مرگ فکر مي کنيد؟

وقتي اين کتاب را مي نوشتم خيلي وقت ها مجبور بودم به مرگ فکر کنم. دو روز تمام را در يک گورستان گذراندم تا ببينم آنها چطور قبر مي کنند. سالها بود که تصميم گرفته بودم به مرگ فکر نکنم با اينکه مرگ والدينم را هم ديده بودم تا اينکه يک روز يکي از بهترين دوستانم مرد و اين برايم خيلي دردناک بود. من در هيچ قراردادي چنين چيزي را امضا نکردم مي دانيد که چه مي گويم؟ همان طور که هنري جيمز در بستر مرگ گفت: «آه همين حالا از در وارد شد».

آيا از زندگي خود راضي هستيد؟

«هشت سال پيش در مراسم يادبود يک نويسنده شرکت کردم. مردي که پر از زندگي شوخي و بذله گويي بود. او براي يک مجله در نيويورک کار مي کرد. همه گريه مي کردند و اتاق را ترک مي کردند چون نمي توانستند تحمل کنند. اين بزرگ ترين قدرداني بود...»

به نظرتون خانم ها در مراسم تدفين شما چکار مي کنند؟

«اگه فقط براي خودنمايي هم باشد حتما سرتابوت من گريه و زاري مي کنند» او در حالي که از پنجره به بيرون نگاه مي کرد گفت «مي دانيد هيجانات هرگز عوض نمي شوند ولي شما عوض مي شويد.»

گفتيد از مرگ مي ترسيد الان 72 سالتان است از چه چيز مي ترسيد؟

«از فراموشي. از اينکه زنده نباشم و زندگي را حس نکنم. ولي تفاوت بين امروز و ترسي که در 12 سالگي داشتم اين است که اکنون مي خواهم از واقعيت دوري کنم و حسش مثل زماني نيست که فکر مي کردم مردن بزرگترين بي عدالتي است».

از او پرسيدم اگر تنهايي سبب اضطراب اوست چرا هنوز به نوشتن ادامه مي دهد، جواب داد: «در زندگي من به عنوان نويسنده روزهايي بوده که در اين بين تعادل ايجاد کرده و براي من روزهاي فوق العاده اي بوده است. مثل هر چيز ديگري که اختياري است اين هم اختيار است که ادبيات را براي خودم انتخاب کنم. اين اولين قدم است و طي سالها با پيشرفت در کار خود به خودم ثابت کردم که مي توانم اين کار را انجام دهم».

در حال حاضر اطمينان داريد که مي توانيد اين کار را انجام بديد؟

«از کجا مي تونم مطمئن باشم وقتي که نمي دانم آيا فردا که از خواب بيدار مي شوم آيا ايده هايم را در ذهن دارم يا نه. دلم براي آدم هاي مهم تنگ نمي شود ولي دلم براي زندگي تنگ مي شود. چون در بيست سال اول زندگي که در حلقه ادبيات دست و پا مي زدم آن را نيافتم حلقه اي که در آن زندگيم از دست مي رفت. من زندگي را در صفحات کتابم به تصوير کشيدم، چيزي که از من يک نويسنده ساخت، همين زندگي بود، ولي خيلي وقت ها متوجه شدم که آن سوي زندگي زيسته ام».

عکاس روزنامه مدام سعي مي کند آقاي راث را بخنداند. ولي او مي گويد: «من هرگز نمي خندم». سکوتي طولاني و کشنده همه جا را فرا مي گيرد.

پرسيدم چرا نمي خنديد؟ گفت: «زماني در نيويورک يک عکاس از من مدام عکس مي گرفت و مي گفت لبخند بزن، لبخند بزن. اصلا نمي توانستم اين قضيه را تحمل کنم چرا بايد به دوربين لبخند مي زدم وقتي معنايي از شعور انساني در آن نبود. پس عکس گرفتن و لبخند زدن را کنار گذاشتم».

آيا اصلا تا به حال لبخند زده ايد؟

به من نگاه کرد و گفت:«بله وقتي که يک گوشه نشسته ام و کسي مرا نمي بيند».

براي سؤال بعدي تمام توانم گرفته شده بود: راجع به راث و راث. او در بيشتر کتابهايش به شکل يک پسر يا يک نويسنده بالغ حضور دارد و اکنون يک خود ديگر هم در او و کتابهايش وجود دارد. خوب راث کجا تمام مي شود و از کجا ادبيات شکل مي گيرد؟ فيليپ راث واقعي بي صبرانه نگاه عاقل اندر سفيهي به من مي اندازد و مي گويد «سؤالت را درست متوجه نشدم من اينگونه که تو مي گويي نه کتابي را مي خوانم و نه چنين تصوري دارم. من به تصوير علاقه دارم، به اشيا و به داستان و هيجانات زيبايي شناختي درون آن. مي دانيد من راث هستم يا بهتر است بگويم من همه چيز هستم و هيچ چيز من نيست.»
نظرات بینندگان