کد خبر: ۳۱۲۰۷
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ : ۱۳ - ۲۰ تير ۱۳۹۰

گزارشي از بيمارستان اعصاب و روان جانبازان اهواز؛ بنويس... فضا پيمايم را دزديدند!

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
فضاپيما اختراع کرده است، فضاپيمايش را دزديده اند. آمده اند و از او اطلاعات کشف کرده اند، حالا تحت تعقيب است، همين جور که تحت تعقيب است، قدم مي زند، هي قدم مي زند و فکر مي کند، فکر مي کند فضاپيمايش را دزديده اند، فکر مي کند، او فقط فکر مي کند...

بيمارستان جانبازان اعصاب و روان «بوستان» اهواز چهار ديواري ساکت روحهاي خسته و شلوغ و درهم و برهم مردان خط مقدم خوزستان است که از مهيب انفجار زخم خورده اند.راهروهاي خلوت بيمارستان به بخشهاي دربسته مي رسند؛ به درهاي بسته،

درهاي بسته اي که آدمها در آن سويشان با فکر و خيال، با پارانوييد، با توهم دست و پنجه نرم مي کنند.آدمها توي بخشهاي دربسته اين جا راه مي روند، قدم مي زنند، فکر مي کنند و توي فکرهايشان هنوز با دشمنان فرضي مي جنگند، پناه مي گيرند. هواپيماها مي آيند. بمبها مي ريزند، پيش پايشان بمبها مي ريزند. انفجار سوت مي کشد و همه چيز موج مي خورد. موج انفجار مي لرزد و تشنج سراپاي قامت مردان رشيد خط مقدم را به هم مي ريزد. آنها راه مي روند، توي جاده اي که ته اش خط مقدم است و در دوردست جاده، هيبت مردي در موج انفجار هنوز ايستاده است...

بعضي ها مي آيند، چند وقت مي مانند، مي روند، بعد دوباره مي آيند... و بعضي ها سالهاست که پشت درهاي بخش مزمن، روز را شب مي کنند... سالهاست، 10 سال، 15 سال، بيشتر، 20 سال...
«مريد» بيست سال است که اين جاست، نگاه مي کند و بي تعارف مي گويد: «نمي توانم حرف بزنم...»

حالت خوب است؟

نه...

دستش را تکان مي دهد و چيزي را توي هوا از جلو چشمش رد مي کند، زير لب مي گويد: «اعصابم...»
قرص مي خوري؟

آره.

روزي چند تا؟

نمي دانم، ديگر ازم سؤال نکن، نمي توانم... و دستهايش را توي هم مچاله مي کند.

«عيسي» يادش هست که در عمليات والفجر مقدماتي مجروح شده، مي آيد بيمارستان و مي رود، اين بار 20 روز است که اين جاست. عسلويه کار مي کند، برقکار است.

زن جواني با دو کودک کنارش نشسته اند، آرام مي پرسم: «پدرت است؟» مي گويد: «پدر بچه هاست! آمده ايم ملاقاتي.»
اين قدرها سن و سال ندارد، ولي غباري سپيد روي سر و صورتش نشسته است، بيشتر از اينها مي زند، انگار که پدربزرگ بچه ها باشد. از آنهاست که پير سال و ماه نيست، يار بي وفاست...

زن مي گويد: «مشکل پارانوييد دارد، توي جبهه با موج انفجار اين جور شده، بي قرار مي شود، پرخاش مي کند، فکر مي کند فضاپيمايش را دزديده اند، بعضي وقتها بدنش مي لرزد، حالش خيلي طاقت فرسا و مشکل است... ترس دارد، توهم دارد... ولي وقتي دارو استفاده مي کند آرام مي شود، از اين رو به آن رو مي شود...»

آناهيتاي 9 ساله مي پرد توي حرف مادرش: «بابام با انفجار مريض شد...» باباش از اثر قرص ها آرام است، لبخند مي زند، نازش مي کند و با کوروش دو ساله توي بغلش مهرباني مي کند، مثل اين که دلش خيلي تنگ شده باشد.

آناهيتا مي گويد: «بابام را دوست دارم، خيلي.»

«هاشم» از توي يک دنياي ديگر حرف مي زند: «آبادان بوديم، خمپاره انداختند...» خيره خيره نگاه مي کند.

«عيدي» هم مي آيد، او هم 20 سال است که اين جاست، مي گويد: «جانبازم.»

مي گويد: « من ديپلم تجربي دارم، از هگل برايت بگويم يا کانت يا ارسطو يا گاليله؟»

بي وقفه حرف مي زند، با اشتياق و هيجان، حرف مي زند: «کانت مي گويد هر چه انرژي در طبيعت رها کني، به سوي تو برمي گردد... مثل همين ضرب المثل خودمان که مي گوييم تو نيکي مي کن و در دجله انداز...» انگشتش را با تأکيد تکان مي دهد: «که ايزد در بيابانت دهد باز...»

همين جور با حرارت ادامه مي دهد: «هگل مي گويد آنچه درباره اش بحث مي کنيد، فلسفه است و آنچه درباره اش فکر مي کنيد، منطق است.»

بعد چپ چپ نگاه مي کند: «فهميدي؟»

در کارگاه عروسک دوزي، «سعيد» الگوي گوزن مي برد، بي حوصله است: «ناراحتي اعصاب دارم، از خيلي پيش، 20 ساله بودم که جانباز شدم، متولد چهل و شش ام.»

در اتاق کناري، بقيه دور ميز کارگاه معرق نشسته اند، چوب اره مي کنند، با نقشهاي ريز و پيچ پيچ.
«غلام حسين» مي گويد: «اين کار، اعصابمان را سر جا مي آورد، به ما ياد داده اند تا تمرين کنيم براي تمرکز، هميشه اعصابمان خرد است، فکري و روحي...». اره نازک را روي نقش گل تاب مي دهد: «يک دفعه دلشوره مي آيد، نااميدي مي آيد، توهم مي آيد سراغمان...»

همين جور که سرش پايين و به کار گرم است: «توي عمليات حلبچه شيميايي زدند، من آن جا بودم، حالا روي اعصاب بچه هام هم تأثير گذاشته، آنها هم عصبي اند، فاطمه و حسين.»

مي گويد: «بيمارستان که مي آييم و توي کارگاه که کار مي کنيم، يواش يواش بيماري مان کنترل مي شود، ولي يکي دو روز که نياييم، مثل اول مي شويم و علايمش دوباره مي آيد سراغمان.»

خاک اره را از جلو دستش مي زند کنار: «يک بيماري اي است که نمي شود بيانش کرد و درباره اش صحبت کرد، سخت است، بيماري روحي است.»

«فريد» هم همين جور که سرش گرم نقش زدن روي چوب است، مي گويد: «قرص، قرص، قرص...» و «داود» ادامه مي دهد: «من روزي 25 تا 30 قرص مي خورم.»
اما يکي کنج ميز هست که حرف نمي زند، هيچ، فقط روي چوب طرح مي کشد.
اتاق آن طرفي، کارگاه نقاشي است، مربي طرحهاي سياه قلم علي را ورق مي زند، مي گويد: «خيلي با هم خوب بوديم، ولي بعد از چند سال که با هم کار کرديم، به من هم بدبين شد، به من مي گفت تو جاسوس آمريکا هستي. مي گفت توي محفظه کولر کارگاه شنود گذاشته اي و صدايم را ضبط مي کني. بعد افسردگي شديد گرفت، ديگر نمي آيد بالا، دو سه سال است که کارگاه را رها کرده، اسکيزوفرني دارد.»

«عباس» دارد طرح مي کشد: «سرگيجه دارم هميشه اعصابم خراب است. خمپاره انداز بودم، تک تيرانداز هم بوده ام، توي کرخه نور، جزيره مجنون، بانه، سقز، بستان. با موج انفجار مجروح شدم.»
آن يکي اتاق کارگاه گل سازي است، پر از گلهاي مصنوعي رنگ و وارنگ، براي ماشين عروس گل مي سازند.

توي طبقه پايين، «علي» در بخش مزمن را باز مي کند؛ همان که نقاشيهايش را مربي کارگاه نقاشي نشان داد. مي رويم توي اتاقشان، روي تختش مي نشينيم، تختش بالش ندارد: «به خاطر درد گردن و دست و پا و مفاصلم، به خاطر درد کمرم بالش نمي گذارم.»

دارد حرف مي زند که پرستار مي آيد، مي خواهد که برويم بيرون، هم اتاقي علي کنترل ندارد، بايد لباسهايش را عوض کنند، بيدارش مي کنند، از حال و هوايش بيرون نمي آيد، هي مي پرسد: «چي؟ چي؟»

پرستار مي گويد: «لباسهات... لباسهات را بايد عوض کنم.»

مي رويم بيرون مي نشينيم، علي تعريف مي کند: «سال 60 در عمليات طريق القدس توي سوسنگرد دو تا خمپاره 120 خورد کنارم، همان جا مجروح شدم و مشکلاتم شروع شد، بيماري ام بد بود، بدتر شد، اصلاً خوب نشد، نه توانايي کار دارم و نه ادامه تحصيل، آن موقع 18 سالم بود.»
«وقتي جنگ تمام شد دانشگاه رفتم، رشته دبيري زيست شناسي قبول شده بودم ولي نتوانستم تمام کنم، رهايش کردم، از سال 71 هم اين جا هستم. »

«پدر و مادرم فوت شده اند، خواهر و برادر دارم، ولي 14 ماه است که به خانه هايشان نرفته ام، آنها پذيرا نيستند، هيچ کس هم مثل پدر و مادر نمي شود.»

«وقتهايي که حالم بد مي شود، دراز مي کشم، توي سرم پر از حرف مي شود، با يک احساسات بخصوص که تمام مغز و بدنم را مي گيرد، حسابي شکنجه مي شوم و اين حالت ماه ها طول مي کشد، شش، هفت ماه طول مي کشد، دارو هم که مصرف کنم فايده ندارد، به خاطر خمپاره هاست که نظم مغزم به کلي به هم ريخته...»

مي گويد: «بنويس او به خاطر نبود پدر و مادرش، خيلي ناراحت است...»

به حرکت خودکار آبي روي کاغذ نگاه مي کند: «با اين وضعيت که برام پيش آمده، نتوانسته ام سرقبرشان هم بروم، بنويس اين وضعيت خيلي سخت است...»

بعد از ناهار، مردان آرام يکي يکي صف مي کشند و پرستار داروهاي هر کدام را از پشت پيشخوان با دقت کف دستهايشان مي گذارد، يکي برمي گردد و از توي فکر و خيالهاي دور، از دور، از خيلي دور، از جايي که اين جا نيست، از جايي که خيلي از اين جا دور است لبخند مي زند...
مي گذريم و در بخش مزمن را پشت سرمان مي بندند.

*گزارش از افسانه باورصاد
خبرگزاري دانشجويان ايران - اهواز
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۷
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
UNITED STATES
|
۱۷:۲۵ - ۱۳۹۰/۰۴/۲۰
0
5
مرا به گريه انداختيد. يکی دو بار برايشان دارو برده ايم بازهم خواهيم برد با وجود گرانی بيش از حد داروهای روانی. خداوند متعال از الطاف خفيه و آشکارش شما را نصيب کند عزيزانم ، ای مردان فراموش شده.
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۰:۴۳ - ۱۳۹۰/۰۴/۲۱
0
4
افسوس وصد افسوس که چه کسانی که اصلا نه رنگ جبهه وجنگ را دیده اند ادعای رمنده بودن هم میکنند روزگار قریبیست نازنین
علی و. راد
|
CANADA
|
۰۸:۳۹ - ۱۳۹۰/۰۴/۲۲
0
0
روزه شعبان، داروی وسوسه های درونی و آشفتگی های روحی

امام صادق علیه السلام فرمود امیرالمومنین علیه السلام در جلسه ای با اصحابش برای آبادی دین و دنیای مومن چهارصد نکته به آنها آموختند که یکی از آن نکات این است صَوْمُ شَعْبَانَ یَذْهَبُ بِوَسْوَاسِ الصَّدْرِ وَ بَلَابِلِ الْقَلْبِ؛ روزه ماه شعبان وسوسه های درونی و پریشانی خاطر و آشفتگی های قلبی را از بین می برد.(الخصال 2/611)
علی و. راد
|
CANADA
|
۰۹:۴۳ - ۱۳۹۰/۰۴/۲۲
1
0
یک دفعه برداشت نادرست نکنید و به این بندگان عزیز خدا گشنگی دهید! چی بگم دلم کباب شد, ولی راه حل های علمی روز را آیا در این مکان دنبال میکنند؟ من شنیدم که موسیقی موتزارت خیلی آرامش بخش است, همچنین تغذیه گیاهی و تنوع آن مهم است, رنگ لباس ها شاد باشد و فیلم های چارلی چاپلین نشان دهید . . .
نظرات بینندگان