«زوج دوچرخه سوار و ماجراجو ۱۰ هزار کیلومتر در آمریکای جنوبی رکاب زدند، از کوههای آند گذشتند، از رودخانه آمازون عبور کردند، توی صحرا خوابیدند تا آن طور که میگویند «نهایت خودشان را ببینند.»
ایران نوشت: «چند شب میتوانید توی چادر بخوابید؟ چقدر میتوانید از خانه و شهرتان دور بمانید؟ چند روز میتوانید بدون حمام زندگی کنید؟ مینا و حبیب ۱۶ ماه توانستند همه این سختیها و خیلی بیشتر از اینها را تحمل کنند و به سفری بروند که حتی فکر کردن به آن هم سخت و طاقتفرساست. این زوج دوچرخه سوار و ماجراجو ۱۰ هزار کیلومتر در آمریکای جنوبی رکاب زدند، از کوههای آند گذشتند، از رودخانه آمازون عبور کردند، توی صحرا خوابیدند تا آن طور که میگویند «نهایت خودشان را ببینند.» آنها را در خانه کوچکشان ملاقات کردم و ساعتها به گپ و گفت نشستیم تا شاید بتوانم بخش کوچکی از همه تجربیات روحی و جسمی آنها را درک کنم.
حبیب اشتری و مینا قربانی فعال، هر دو ۳۸ سالهاند و ۹ سال است که با هم ازدواج کردهاند. آشنایی آنها به زمانی برمیگردد که مینا هنوز دانشجو بود و حبیب سودای سفر به دور دنیا با دوچرخه در سر داشت و همین نقطه مشترک بود که آنها را به هم وصل میکرد؛ گروه کوهنوردی و عشق حبیب و مینا به دوچرخهسواری و سفر.
مینا هم تکنیسین اتاق عمل است و هم مهندس کشاورزی؛ حبیب دکوراتور داخلی. البته هر دویشان ۶ ماه قبل از سفر به آمریکای جنوبی از کار استعفا دادند تا مقدمات کار را آماده کنند. سفری که با سفرهای قبلی آنها در قاره آسیا و قارههای آفریقا و اروپا و رکاب زدن در این کشورها فرق میکرد؛ دوندگی برای ویزا، تأمین و مدیریت منابع مالی و انجام کلی کار دیگر برای مهیا کردن مقدمات سفر، کاری بسیار دشوار و زمانگیر بود. تا این که اول شهریور ۹۵ از راه رسید و همه چیز آماده رفتن شد. یک دنیای جدید و کلی تجربه ناب از قارهای که پای کمتر ایرانی به آن باز شده.
حبیب با تیشرت ساده و شلوار کتان روی مبل، زیر قاب نقاشی که مینا کشیده نشسته و مینا با حرارت مشغول حرف زدن از روزهایی است که تازه از سفر برگشته بودند. حرف زدن از یک سفر ۱۶ماهه کار راحتی نیست. با این همه سؤال من چیز دیگری بود؛ چرا یک زوج جوان خانه و زندگی و امرار معاش و خانواده را رها میکنند و پی سختی و ماجراجویی میروند؟ شاید اگر سفرشان در هتلهای گرانقیمت میگذشت و قرار بود با هواپیما از شهری به شهر دیگر بروند قضیه فرق میکرد.
حبیب میگوید:«سفر برای ما فقط یک کار ورزشی و رکاب زدن تنها نیست. هر بار سفر کردن برای ما یک چالش جدید است. چالشی که در آن رشد میکنیم و صیقل میخوریم. مثل یک تکه سنگ که توی رودخانه آن قدر به این سمت و آن سمت پرتاب میشود تا تیزیهایش گرفته شود. یادم هست وقتی اولین بار تنهایی آسیا را رکاب میزدم حال عجیبی داشتم. حس میکردم تمام ساختارهایم شکسته. انگار پیش از آن توی یک تخم مرغ زندگی کرده بودم و همه چیزهایی که تا آن روز به نظرم خوب یا بد بود معنایش تغییر کرد. وقتی رکاب میزنی زمانداری که به خودت فکر کنی و هر از گاهی دریافتی تازه از زندگی بیابی. چیزی که شاید سالها با نشستن در خانه پیدایش نکنی. در سفر وقتی دیگر تمرکزت از نیازهای اولیه برداشته میشود کم کم فکرهای جدید به سراغت میآید و نگاهت به آدمها فرق میکند. انگار هر روز لایه جدید خاک گرفتهای از وجودت کنار میرود.انگار این لایهها فقط در سفر ورق میخورد و بعدش نقاط ضعف و قوتمان را بهتر میشناسیم.»
مینا میگوید: «راستش را بخواهی من قبلاً در اروپا و آفریقا رکاب زده بودم و آنجا خیلی از باورهایم در مورد زندگی ترک خورده بود، اما توی این سفر انگار تمام آن ترکها شکست و من با مینایی جدید رو به رو شدم. تجربهای که نمیشود برای کسی تعریفش کرد. یکی از تجربیات ما در این سفر احساس خوب وابسته نبودن بود. من همیشه در زندگی تمرین میکردم که وابسته چیزی نباشم. در این سفر به خاطر زمان زیادی که در راه بودیم دائم این تمرین برای ما وجود داشت. آدمهایی که اتفاقی ملاقاتشان میکردیم، رابطه احساسی بینمان به وجود میآمد و بعد از مدتی کوتاه باید همدیگر را ترک میکردیم. بارها و بارها پیش میآمد که واقعاً ناراحت میشدم که ای بابا من دیگر این آدم را نمیبینم. ما در طول سفر دائماً از مکانی به مکان دیگری میرفتیم و با آدمهای جدید رو به رو میشدیم که برای ما مثل یک جهان تازه بودند اما باید موقعیت و افراد را با هر شرایطی که داشتند ترک میکردیم و دوباره راهی جاده میشدیم. دیگر فرقی نمیکرد در خانهای خوب و تمیز اقامت کرده باشیم یا جایی کثیف و نامرتب.»
همینطور که به حرفهایشان گوش میدهم با خودم فکر میکنم چقدر سفرشان شبیه به یک سفر عرفانی بوده، پر از نشانههایی که بعد از ریاضت پیدا میشود. پر از زمانهایی که یکه و تنها میمانی در غار یا قارهای که ساعتها از خانهات دور است. از همه دنیا دور است. مینا میگوید: «سفر ما شاید برای خیلیها شبیه یک جور خودآزاری باشد و شاید کسی نتواند عمق سختی سفر را درک کند. اما هر چقدر عمیقتر سختی میکشی بعد با لذتی بزرگتر روبه رو میشوی. مثلاً روزهای متوالی میشد که رکاب میزدیم و هیچ اتفاق خاصی رخ نمیداد. اما یکدفعه یک نفر پیدا میشد و ۱۰ دقیقهای با هم حرف میزدیم و در همین زمان کوتاه به حدی از حرفهایش انرژی میگرفتیم که قابل وصف نبود. با خودم فکر میکردم لابد همه این سختیها را کشیدیم تا به اینجا برسیم و این آدم را ملاقات کنیم. انگار دنیا حضور آن آدم را در آن موقعیت برای ما برنامهریزی کرده بود.»
دوست دارم کمی از سختیهای سفر بگویند. رکاب زدن در هشت کشور مختلف با اقلیم عجیب آمریکای جنوبی حتماً لحظات بیشمار به یادماندنی برایشان رقم زده. حبیب با انرژی از روزی حرف میزند که به صحرای «آتاکاما» رسیدند. چالشی عجیب که آنها با آغوش باز به استقبالش رفتند: «آتاکاما خشکترین صحرای دنیاست و در بعضی از قسمتهایش ۴۰۰ سال است که بارانی نباریده. ما ۲۵ روز رکاب زدیم تا از این صحرا عبور کنیم.»
صدای حبیب میلرزد و انگار تصور آن روزها شعفی جادویی به او میدهد: «در بعضی از قسمتهای این صحرا هیچ اثری از حیات وجود ندارد. ما هنگام گذشتن از این صحرا حداکثر قادر به حمل ۱۰ لیتر آب به همراه خودمان بودیم که مصرف ۲ روزمان بود و باید چند روز رکاب میزدیم تا خودمان را به روستایی جایی برسانیم و تنها راه دستیابی به آب درخواست آن از رانندهها بود.»
خاطرات سخت سفر حبیب و مینا آنقدر زیاد است که میتوان با گوش دادن به آنها چند زمستان را پشت سر گذاشت. مینا از روزی میگوید که به بیابانهای «پاتاگونیا» رسیدند و بعد از آن هم به «اوشوایا» جنوبیترین شهر دنیا که به آخر دنیا مشهور است. چون کمی پایینتر از آن به قطب جنوب میرسید. مینا میگوید: «در منطقه پاتاگونیا تمام سال بادهایی میوزد که حتی میتواند کامیون و تریلی را واژگون کند. ما یک ماه و نیم در این منطقه بودیم و هر روز طوفان بود. بادهایی که گاهی سرعتشان به ۱۵۰ کیلومتر میرسد. یک شب آن قدر باد زیاد شد که ما مجبور شدیم برای ادامه سفر، سوار وانت شویم. داخل وانت هم جا نبود و مجبور شدیم توی آن باد و سرما پشت بنشینم تا به پمپ بنزین برسیم. از همان پمپ بنزینهایی که مثل توی فیلمها فقط صدای جیرجیر تکان خوردن تابلویی از آن به گوش میرسد. آن شب آن قدر توی لباسم باد رفته بود که به لرزه افتاده بودم. لرزی که تمام نمیشد. یادم هست به حبیب گفتم من از دیدن ضعف در این لایه وجودی خودم خوشحال نیستم. آگاهی از این ضعف در لایههای عمیق وجودی تنها در شرایط سخت و دشوار خاصی ممکن است که بروز کند و باعث آگاهی آدم از درون ناشناخته خودش شود.»
سؤال آخرم از آنها سؤالی است که خیلیها از جهانگردان میپرسند. پول سفر را چطور تأمین کردید؟ حبیب میگوید: «برای این سفر با ۶۰ میلیون شروع کردیم. پولش هم از پسانداز و فروش طلا و قرض گرفتن جور شد. در واقع همه اینها را گذاشتیم بانک و سود گرفتیم. ۲۰ میلیون هم آخر سفر پول کم آوردیم و دوباره قرض کردیم. واقعاً رفتن به این طور سفرها برای سطح زندگی که ما داریم پرهزینه است و بیشتر جهانگردان از اسپانسر استفاده میکنند. ما برای انجام این سفر اسپانسری نداشتیم.»
چیزی که هر دوی آنها از دیدنش و تأثیرش در این سفر گفتند طبیعت خاص آمریکای جنوبی بود. سفر ۳۱ روزه با قایق و کشتی روی رودخانه آمازون، سفری که در آن مجبور بودند ۸ بار قایق و کشتی عوض کنند، از چهار کشور مختلف بگذرند، توی ننو بخوابند و برای نخوردن گوشت فاسد کشتی، ماهیگیری کنند.
حبیب میگوید: «جاهای دیدنی زیادی دیدیم. مثل «ماچوپیچو» که یادگار تمدن اینکاهاست. دیدن جزایر «گالاپاگوس» که میگویند یکی از دست نخوردهترین مناطق زیست محیطی دنیاست و یکی از جاهایی است که نقش مهمی در تکامل نظریه داروین داشت. دوچرخهسواری جاده مرگ که خطرناکترین جاده دنیاست، دیدن قبایل بدوی آمازون و...»
با این همه سختی و هزینه، آنها تصمیم گرفتهاند بازهم به سفر ادامه دهند. انگار فقط سفر میتواند روحشان را آرام کند.»