پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : ایسنا نوشت: وروديه زندگي براي اين بنده خدا چقدر است؟ 12 ميليون تومان! ببخشيد، آنوقت گارانتي اين زندگي چقدر است؟ نميداند "كبد" چيست! حتي نميتواند حرف "كاف" را تلفظ كند. اگر بخواهد به روزهايي برسد كه "كاف" را از يك جاي ذهنش، "ب" را از جاي ديگر و "دال" را از كنج كزكرده فكرش برداشته، به زبان بياورد و بگويد "كبد"، بايد پول داشته باشد. بايد زندگي را از زير صفر شروع كند. شبيه دروازهبان بازي فوتبال است كه هنوز به خود نيامده، همان دقيقه اول بازي، از زندگي يك گل خورده است!؟
زندگي خرج دارد. اين جمله را خود زندگي به او ياد داده، همين ابتداي كار، همان دقيقه اول بازي.
بايد 12 ميليون تومان داشته باشد. اين مبلغ انگار ورودي زيستن است براي او. 12 ميليون تومان ناقابل تا نارسايي كبدش جبران شود و تازه برگردد به زندگي عادي مثل بقيه نوزادها.
حتي نميداند 12 ميليون تومان چقدر است؟ اصلا چيست؟
بچه كه بوديم، دستههاي گندم و چوب كنار هم، توي كتاب رياضي، يادمان ميداد، يكان، دهگان و صدگان را. بچه كه بوديم ميخوانديم: دال كمر شكسته، اونجا تنها نشسته و "دال" هميشه تنها بود.
در درس علوم ميخوانديم كه كار "كبد" مهم است در سوختوساز بدن و گوارش؛ و بعد ميخوانديم كه بعضي چيزها رسانا هستند و بعضي ديگر نه. اما هرگز نخواندهايم كه كبد هم ميتواند مثل چوب نارسانا يا مثل آب رسانا باشد.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)، آن روز كه به مادرش گفتند، نوزادش نارسايي كبد دارد، انگار يك سطل از همان آب رسانا ريختند روي سرش! زمان دور سرش چرخيد و احساس كرد همه اعضاي بدنش به پيوند نياز دارند، از كبدي كه براي او درست كار ميكرد و براي فرزندش نه، بدش ميآمد. تنش از كار افتاد. مغزش از كار افتاد. زندگي از كار افتاد! رفت و حساب كرد، بهاي زندگي بچهاش را.
12 ميليون تومان چقدر بود؟ تازه حساب نكن زيرميزي برخي از اين به اصطلاح ... تازه حساب نكن هزينه هر شب بستري شدن را. آن همه داروي قبل و بعد عمل را.
كاش بدن بچهاش مثل همان اسباببازي بود كه برايش خريد و فردا كه ديد يك قطعهاش خوب كار نميكند، رفت و پس داد و از فروشنده يكي سالمش را گرفت.
گارانتي اين زندگي چقدر است؟ زندگي هميشه همينقدر سخت است يا فقط وقتي بچه هستي؟ اين را توي يكي از فيلمها شنيده بود. از خودش خجالت ميكشيد. او مادري بود كه نميتوانست پاسخ اين سؤال را بدهد.
روزهاي بيمارستان به پاي شبهايش نميرسد. كارش اين است كه بچه ده ماههاش را بغل كند، فك و فاميل نسخههاي خودشان را ميپيچند اما دكتر فقط ميگويد "پيوند".
بايد كبدش را به اين زندگي پيوند زد. هميشه فكر ميكرد فقط كليه را پيوند ميزنند. هميشه فكر ميكرد كودكي جور ديگري شروع ميشود.
اما فقر را نميشود به كسي پيوند زد. سرايت ميكند توي همه زندگيات، توي همه روزها و شبهايت، همه اعضاء و جوارحت و از بند ناف مثل يك ويروس وراثتي ميرسد به جنين. به زندگي كودكي كه تو به اين دنيا آوردياش و اين عذابوجدانِ بزرگي است!
گاهي فكر ميكرد اگر خدا بخواهد، ميشود فقر را پيوند زد به دستهايي كه دست ميگيرند، به لبهايي كه دعا ميكنند، به پاهايي كه قدمي برميدارند. آن وقت او دوباره ميتواند كودكش را به دنيا بياورد. آن وقت شايد عذاب وجدان...
مادربزرگ ميگفت: سلامتي تاجي است بر سر آدمها. تاجي كه فقط آدمهاي بيمار آن را ميبينند. مادربزرگ فقط وقتي كه خيلي پير بود روزها و شبهاي بيمارستان را سپري كرد. اما كودك او شايد يك سالگياش را هم بايد بين همين در و ديوار بيمارستان جشن بگيرد. ديوارهاي سفيد سرد.
زن، اما بالاي سر تخت هر دوشان نشست و قرآن خواند: "يا من اسمه دواء و ذكره شفاء"
پينوشت: به بهانه گلريزان براي كودك 10 ماههاي كه نارسايي كبد دارد.
چرا که به مانند یک مجرم با انسان برخورد میکنند و خصوصی هایش هم پولش به فلک سر میکشد .