سرویس تاریخ «انتخاب»: در کتاب «خاطرات شعبان جعفری» روایتی از او در مورد کودتای ۲۸ مرداد آده است.
به گزارش «انتخاب»، بخشی از گفت و گو با شعبان جعفری در کتاب مذکور به شرح زیر است:
... خدمت شما عرض کنم که ما رو بردن زندان تحویل دادن. هنوزم زندانیا فحشمون میدادن. بعد دومرتبه اینا که دیدن ۲۵ مرداد شاه رفت، دیگه بیشتر باز شلوغ کردن و فحش دادن که «اینو بکشیدش، این مادرفلان محکوم به اعدام شده، بکشیدش.» بعد منو بردن مریضخونه زندان که بقیه زندانیا نکُشنم.... اصلا اگر هزار وهشتصد تا زندانی بود، یکیشون آرام نبود. همه فحش میدادن... ما هفت هشت تا بودیم تو یه کریدور زندانی بودیم، بند بالا احمد عشقی بد، امیر موبور [امیر زرینکیا]بود، حسین رمضونیخی و اینا بودن. دو روز مونده بود به حساب به ۲۸ مرداد. بعد رئیس زندان اومد و گفت: «بیا برو تو مریضخونه دومرتبه. اینا ممکنه تو رو از بین ببرن.» گفتم: «من که حکم اعدام دارم دیگه کجا برم. بذار اینا اعدامم کنن!» گفت: «نه بیا برو تو مریضخونه.» رفتیم مریضخونه. سرهنگ قوامیام همونجا بود. این سرهنگ قوامی راست آدم خوبی بود، خیلیام به ما محبت میکرد. اونم یه رادیو داشت. آخه تو زندان که رادیو نبود. خودشون یه بلندگوهایی داشتن که ظهرا از اونا اذون پخش میشد و چار تا کلمه حرف میزدن و بعد قطعش میکردن. رفتیم اونجا با سرهنگ قوامی و بعد غروب شد و شب شد. اونجا یه افسر نگهبان داشت، سروانی بود به نام کاظمی یه همچی چیزی، اومد تو همون مریضخونه سرهنگ قوامی رو ببینه، یه خرده نشست اونجا و بعد دراومد گفت: «دیدی بالاخره این شاه رفت پیش اربابش؟» من گفتم: «اربابش کیه؟» گفت: «لندن، انگلیس!» گفتم: «همه که میگن شاه رفته کربلا، تو میگی رفته انگلیس؟» گفت: «نه. این مرتیکه فلان فلان شده رفته...» گفتم: «مرتیکه خودتی!» و ما همونجا بیخ خر افسره رو گرفتیم. بیخ خرشو گرفتیم و خب یه خرده ناراحتش کردیم. افسره رفت با دست خودش یه پرونده درست کرد که من اینو گفتم و اینو گفتم و این منو زده. خودش با دست خودش! کی میدونست فراد چه خبر میشه! حالا چه موقعست؟ شب ۲۷ مرداد.
فردا صبح شد و ما دیدیم که رئیس زندان یهو اومد تو. تقریبا ساعت ده اون موقعها بود. اومد تو و گفت: «جعفری من میخوام امروز با تو یه ناهار بخورم.» پیش خودم گفتم: «اِ، آژانای اینجا اصلا به ما محل نمیذارن، چطور این میخواد با ما ناهار بخوره؟» گفتم: «جناب سرهنگ قابل نداره. الان میفرستم از بیرون برات ناهار بیارن.»
س: آن زمان رئیس زندان چه کسی بود؟
شعبان جعفری: نمیدونم سرهنگ ایرانپور بود، یه همچین چیزی. بعد همونجا یکی رو صدا کردم، به یه پاسبونی گفتم: «برو چند تا ظرف چلوکباب بگیر وردار بیا.» این رفت بیرون و برگشت دیدم که لباساش پاره پاره شده و سرش شکسته. گفتم: «چی شده؟» گفت: «تصادف کردم.» حالا نگو زده بودنش گویا.
س: چه کسانی؟
شعبان جعفری: مردم! گویا بیرون شلوغ شده بود. در این مابین اومدن به من گفتن: «یه خانومی اومده تو رو میخواد.» گفتم: «من با خانوم کار ندارم. من که تا حالا ملاقاتی با خانوم نداشتم!» گفتن: «حالا اومده تو رو میخواد. ببین کیه چیه و اینا...» اومدیم یه سر و گوش آب دادیم دیدیم پروین آژدان قزیه. من از توی اون دادگاه که اومده بود دیگه ندیده بودمش. اومد و گفت: «آقا...» گفتم: «برو بابا با من حرف نزن.»
س: چرا نخواستید با او حرف بزنید؟
شعبان جعفری: آخه گفتم که اون تو ردیف کار ما نبود.
س: کاش میپرسیدید چکار داشت!
شعبان جعفری: حالا صبر کن. برگشتم برم، قسم داد که: «وایسا میخوام یه چیزی بگم.» گفتم ببینم این چی میگه. رفتم جلو گفتم: «چیه؟» گفت: که: «بر و بچهها دارن شروع میکنن. یه پیغوم میغومی برای بر و بچهها بده تا من برم باهاشون صحبت کنم و اینا. یه چیزی، نوشتهای بده.» گفتیم: «والا میخوای بری برو، بچهها خودشون میدونن چیکار میکنن!» خلاصه، یه چیزی جور کردیم و گفتیم بره. رفت و مام رفتیم تو نشستیم و گفتیم: «بچهها مثل اینکه شهر داره شلوغ میشه!»
س: یعنی شما توی زندان بودید که برو بچههای شما از جنوب شهر راه افتادند آمدند توی خیابانهای شمال شهر؟
شعبان جعفری: خب بله، دار و دستهها راه افتاده بودن.
س: دار و دستهها به دستور شما راه افتاده بودند؟ یعنی آن نامه یا پیغامی که به خانم پروین آژدان قزی دادید اثر کرد؟
شعبان جعفری: نامه نه، پیغوم دادم.
س: پیغام دادید گفتید بچهها بیایند بیرون؟ درست؟
شعبان جعفری: بله.
س: بسیار خوب، برگردیم توی زندان. بعد از اینکه پروین آژدانقزی رفت و شما برگشتید تو زندان، چه اتفاقی افتاد؟
شعبان جعفری: آهان، یکی از بیرون اومد و به اون پاسبونه یواشکی گفت: که: «خونه مصدق رو خراب کردن و همه جا رو گرفتن و اینا.» به سرهنگ قوامی گفتم: «سرهنگ رادیوتو بگیر ببینم.» رادیو رو گرفتیم – یک و بیست دقیقه بعدازظهر بود – دیدیم خونه مصدق جلسه پنبهست. درست یادمه، این خبرو داد و گفت: جلسه پنبهست و کی و کی و کی همه نشستن. پس اینا که میگن خونه مصدق رو زدن که؟! دیدم نه هنوز هیچ خبر مبری نیست. خلاصه، شد ساعت دو بعدازظهر. دو بعدازظهر گفتیم خب وقت اخباره. حالا هرچی هست میگه. باز کردیم دیدیم نه، اخبار نمیگه. بعد دیدیم صدای رادیو خراب شده، هی باهاش ور رفتیم و اینور اونورش کردیم. بالاخره بعد از یه ربعی، صدای رادیو یهو دراومد. سر و صدای رادیو که دراومد، من دیدم که صدای کی بود خدایا...؟
س: میراشرافی؟
شعبان جعفری: ... نه ملکه اعتضادیه. دیدم صدای اونه و بعد میراشرافی و تیمسار زاهدی و خلاصه، چند تا از اینا پشت رادیو صحبت کردن که فلان و بیسار شده و ما الان بیسیمو گرفتیم. نگو اینا رفتن بیسیم. بعد از اونجام با تانک میان تو شهربانی. حالا تو شهربانیام پلیسا و افسرای شهربانی همه اعتصاب کردن، میگن تا شاه برنگرده ما سر کار نمیریم. تیمسار [سرتیپ محمد]دفتریام رئیس شهربانی بود. تیمسار دفتری میگه که: «آقایون برین سر کاراتون! مملکت شلوغه!» میگن: «تو بگو زنده باد شاه تا ما بریم.» تیمسار رفتریام میگه: «خب، من دو سه ساعت دیگه میگم. حالا شما برین مردمو آروم کنین.» به خدا جون شما اینو که میگم عین واقعیته. هیچی خلاصه، همین موقع، درست یادمه دیدم تیمسار خلعتبری، معاون شهربانی بود اون موقع، تیمسار خلعتبری و بیوک صابر و یه افسری اسمش یادم رفته خدایا؟ خلاصه، این سه چهارتا یهو اومدن در زندان و گفتن: «زاهدی جعفری رو میخواد.» منو ورداشتن بردن بالای شهربانی تو اون اتاق بالا. دیدم زاهدی و اینا همه تو اتاق جمعن و شلوغ پلوغ، بیا و برو. اون [سرتیپ فرهاد]دادستان بود و چند تای دیگه. مام رفتیم اونجا و یهو تا رسیدیم زاهدی بغل وا کرد مام رفتیم تو بغل تیمسار و اونم مارو ماچ کرد و گفت: «برو فوری مادرتو ببین.» گفتم: «نه. ما صبر میکنیم تا اعلیحضرت بیاد.» گفت: «همین الان برو! مملکت هنوز آروم نشده.» گفتم: «قربان پس اجازه بدین من...» گفت: «هنوز ما خیلی باهات کار داریم.» گفتم: «قربان رفقام زندان هستن، اجازه بدین من برم اینا رو بیارم.» خلاصه، رئیس زندانو صدا کرد و گفت: «اونا رو بده دست این برن.» گفت: «قربان اینا چندتاشون جرمشون سیاسی نیست! اینا چاقوکشی کردن!» گفت: «جعفری صبر کن دو سه روز.» گفتم: «نه قربان، اگه اجازه بدین من برم پیش اونا با اونا بیام بیرون. چون من به اینا تو لوطیگری قول دادم.» گفت: «عیب نداره! بده دست این برن. من اسماشونو مینویسم!» اون وقت رئیس زندانم میترسید کاری بکنه، چون هنوز نفهمیده بود کار دست کی میافته. میفهمی چی میگم؟
س: کاملا.
شعبان جعفری: خلاصه، رفتم سراغ حسین رمضونیخی و احمد عشقی و حاجی محرر و امیر موبور و اونایی که بهشون قول داده بودم که اگه من برم بیرون شما رو با خودم میبرم. حسین رمضون یخی همون کسیه که طیب رو با چاقو زده بود و هیجده ماه زندان براش بریده بودم. طیب واسه خاطر همین با من مخالف شد که چرا من حسین رمضونیخی رو آوردم بیرون نذاشتم هیجده ماه زندانیشو بکشه. یه همچی چیزی.
س: شما میگویید برگشتید و رمضان یخی و رفقا را از زندان درآوردید؟ ولی در کتاب کودتاسازان در فصل «بازیگران ۲۸ مرداد» درباره حرکت دار و دسته مصطفی زاغی، رمضان یخی، ظیب و اینها صحبت میکند. این نوشته با حرفهای شما مغایرت دارد. چه جوابی برای این نوشته دارید؟
شعبان جعفری: مزخرف گفته، همهش چرت و پرته. خب این کتاب رو بعد از انقلاب تو ایران چاپ کردن معلومه که باید ضد من باشه! اونجا که نوشته دار و دسته حسین رمضونیخی از اونجا راه افتادن، حسین تا همون ظهر ۲۸ مرداد تو زندان بود. چند تا از اینا رو که اسم برده اینا زندان بودمن که همینا به من گفتن: «آقا اگه بری بیرون ما رَم میبری؟» گفتم: «صد درصد!»
س: نقش طیب در ماجرای ۲۸ مرداد را برایم بگویید.
شعبان جعفری: اصلا طیب...
س: طیب که ۲۸ مرداد با شما در زندان نبود.
شعبان جعفری: اصلا طیب نبود.
س: خودش و دار و دستهاش راه نیفتاده بودند؟
شعبان جعفری: نخیر عرض کردم، روز ۲۸ مرداد و اینا اصلا طیب دستش تو کار نبود.
س: نبود؟ پس من از قول شما مینویسم طیب در جریان ۲۸ مرداد نبود.
شعبان جعفری: والا من که ندیدمش.
س: برگردیم به دنباله ماجرا! اجازه گرفتید بچهها را از زندان با خودتان ببرید...
شعبان جعفری: ... بله درآوردیم و خلاصه ورداشتیم بردیم. آهان، حالا من رفتم زندان اینا رو بیارم، این زندانیا، به جون شما، داد میزدن: «به سلامتی آقای جعفری صلوات ختم کنین، صلوات ختم کنین!»
س: همانهایی که فحشتان میدادند؟
شعبان جعفری: همونا که همهش فحشم میدادن و خوار و مادر ما رو یکی میکردن. اینا همه اومده بودن به سلامتی ما صلوات میفرستادن! فهمیده بودن ورق برگشته دیگه! خلاصه، ما اومدیم از زندان بریم بیرون، اون افسره رو که شب به من حمله کرده بود صداش کردم، انداختمش تو همون مجردی که منو انداخته بودن و درو روش قفل کردم. آخه باور کن خانوم، اون موقع من هر کاری میخواستم تو تهران بکنم، میتونستم. میتونستم ده میلیارد ببرم. ولی به جون شما به مولا علی، اگر شما فکر کنین یه قرون دنبال این حرفا بودم اصلا دنبال مادیات نبودم. چون یه آدمی بودم که، عرض کردم، تو خاک بزرگ شده بودم. تو زندگی اصلا چیزی نداشتم، چیز مسخواستم چیکار. هیچی خلاصه، ما اومدیم یه نیگا به اینا کردیم. حالا همه میگن: «آقای جعفری تو رو خدا، تو رو خدا ما رو ببر...»
س: پرویز خسروانی و نادر باتمانقلیچ و بقیه یارانشان توی همان زندان بودند؟
شعبان جعفری: زندان ما از اونا سوا بود. سربازا و ارتشیا سوا بودن.
س: یکی از دوستان خاطرهای دارد و خواسته از شما بپرسم موقعی که زاهدی آمد در زندان را باز کرد، باتمانقلیچ از هولش شلوارش را وارونه میپوشد. از این قضیه چیزی میدانید؟
شعبان جعفری: زاهدی که نمیاد در زندان رو واز کنه که! به دستورش درو واز کردن! از همچی چیزی خبر ندارم.
س: پس باتمانقلیچ و خسروانی و اینها در زندان با شما کاری نداشتند.
شعبان جعفری: نخیر ندیدمشان. گفتم که زندان اونا با من جدا بود.
س: ببخشید حرفتان یادتان نرود. برگردیم سراغ شما و زاهدی.
شعبان جعفری: ... هیچی خلاصه راه افتادیم و، چون هنوز مملکت آروم نشده بود، اومدیم رفتیم یه خرده اینور و اونور و مردمو ساکت کردیم، ولی اون روز کس زیادی کشته نشد. اصلا خُب ۲۸ مرداد مثلا با ۳۰ تیر و ۱۴ آذر خیلی فرق میکرد.
س: شما کی به در خانه مصدق رفتید؟
شعبان جعفری: گفتم که بعدازظهر ۲۸ مرداد زاهدی ما رو خواست ما رفتیم اونجا، گفت: «برین نذارین مردم شلوغ کنن دیگه.» این بود که ما به حساب راه افتادیم تو خیابونا. تو تهران بودیم، ولی خونه مصدق نرفتیم. خونهش تو دعوای بین مردم و سرهنگ ممتاز و اینا داغون شد.
س: پس بعد از اینکه از زندان آزادتان کردند رفتید توی شهر؟ نرفتید منزل مصدق؟
شعبان جعفری: نه. گفتم که من روز ۲۸ مرداد در خونه مصدق نرفتم، رفتم تو شهر. رفتیم گوشه کنارا، اینجا و اونجا.
س: چکار کردید؟
شعبان جعفری: همون کاری که همه میکردن مام کردیم.
س: شلوغ کردید؟! تا چه ساعتی؟
شعبان جعفری: تا فردا صبحش.
س: یعنی شب نخوابیدید؟
شعبان جعفری: نه. شبم دیگه تا همه رفتن شد ساعت دوازده. ما همهش تو ماشین سوار بودیم و یه عکس شاه رو گذاشته بودیم رو شیشهش و داد میزدیم: «ایهاالناس، مملکت آروم شد برین خونههاتون، برین سر زندگیتون!» همهش همینجور هرجا میرسیدیم که دار و دستهای جمع بودن، همین کارو میکردیم.
س: پولها را بعدازظهر پخش کردند؟
شعبان جعفری: کیا؟
س: همین آمریکاییها؟
شعبان جعفری: والا ما که ندیدیم! میگن بیست و هفت میلیون دلار به من دادن، کودتای ۲۸ مردادو راه انداختم.
س: بیست و هفت میلیون دلار یا هفت میلیون تومان؟
شعبان جعفری: نخیر. بیست و هفت میلیون دلار. روزنامههاش هست، دارمشون. آره. آخه اولا کیم روزولت کی بود؟ دوما بنده انگلیسی بلد نیستم تا با کیم روزولت صحبت کنم.
س: پول دادن و گرفتن که انگلیسی نمیخواهد! همینجوری میدهند دست آدم، آدم هم میگیرد و میگذارد توی جیبش.
شعبان جعفری: آخه چهجوری؟ وقتی که من اونو نمیشناسم و نمیدونم کیه؟
س: شما اصلا او را ندیدید؟
شعبان جعفری: اصلا و ابدا.
س: امکان دارد کسان دیگری برای شما یا به اسم شما گرفته باشند؟
شعبان جعفری: باریکلا! اونوقت برادرای رشیدیان با انگلیسا کار میکردن.
س: منظورتان این است که آنها پول را گرفتند؟
شعبان جعفری: آخه بردارای رشیدیانم با همه این جاهل ماهلای میدون و اینا دست داشتن.
س: شما آنها را میشناختید؟
شعبان جعفری: بله. خوب. هر سه چهار برادرو، اسدالله، قدرتالله، سیفالله، همهشونو...
منبع: خاطرات شعبان جعفری، به کوشش هما سرشار، تهران: ثالث، چاپ شانزدهم، ۱۳۹۷، صص ۱۵۹-۱۶۶.