پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
مراوده با آیت الله خامنه ای فتح بابی جدید نزد برخی از سیاسیون ایرانی در ایران شده که سوای محتوای آن نامه ها، از حیث فرهنگی این تحریرات می تواند راهنمائی خصلت شناسانه از خوی ایرانیان را در اختیار قرار دهد.
نزدیک ترین چنین مراوداتی، نامه آقای عبدالکریم سروش در کنار سلسله نامه های محمد نوری زاد و اخیراً نیز نامه ابولفضل قدیانی است.
نقطه مشترک این نامه ها لحن گزنده و پر طعنه و ادبیات تحقیرآمیز و متلک های در لفافه و گاهاً صریح نویسندگان آن است. اما از حیث اهمیت سیاسی نامه آقای ابولفضل قدیانی را می توان بمراتب حائز اهمیت بیشتری دانست. چنین اهمیتی نیز قبل از آنکه بازگشت به ثقل و وزن نویسنده آن داشته باشد، معطوف به خاستگاه و عقبه سیاسی نویسنده نامه است.
قدیانی از حیث سیاسی منسوب به سازمانی است (سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی) که اولاً و بدواً خاستگاهی دست چپی با گرایشات عدالت طلبانه داشته و اعضا این سازمان قبل و بعد از انقلاب اسلامی همواره خود را حاملان منویات آن بخش از بدنه اجتماعی تعریف کرده بودند که اصطلاحاً ذیل توده های محروم و مذهبی و کارگری قرار می گرفت. گذشته از آنکه این سازمان و اعضای آن در تمام سه دهه گذشته نقش برجسته و اثرگذار در عالی ترین سطوح تصمیم گیری جمهوری اسلامی داشته اند.
علی رغم این، جنس و لهجه و نوع گویش «قدیانی» در نامه اش حکایت از یک استحاله و چرخش قابل فهم و توقع و مسبوق به سابقه سازمانی دارد.
بالغ بر 6 سال پیش و بعد از آغاز دور نخست ریاست جمهوری «محمود احمدی نژاد» طی مصاحبه با «بهزاد نبوی» عضو شاخص سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی رشحاتی معنادار از شیب تدریجی سازمان مزبور به سمت استحاله و تغییر پایگاه را به ایشان گوشزد کردم.
در آن مصاحبه وقتی از «بهزاد نبوی» پرسیدم:
اخیراً آقای عرب سرخی (از اعضاء سازمان مجاهدين) اظهار داشته اند که سازمان یک تشکل نخبه گراست و در میان توده ها نقشی ندارد. همین طور مشاهده شد بعد از پیروزی آقای احمدی نژاد در انتخابات ریاست جمهوری جنابعالی در تشریح چرائی نتیجه این انتخابات با زبان طعنه و تحقیر پیروزی احمدی نژاد را محصول «پیروزی حاشیه بر متن» تلقی کرده بودید. لذا اینک پرسش قابل طرح آن است که آیا سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که از ابتدای تاسيس ، خود را ذیل جناح چپی تعریف کرد که در همه دنیا یکی از بزرگترین شاخصه هایش حمایت از توده ها ی محروم و کارگری بوده تا جائی که یکی از اختلاف های جدی شما در همان اوایل انقلاب با جناح راست بر سر بيانيه روز جهانی کارگر بود حال آیا این را بايد بپذیریم که این لحن طعنه و تحقير شما نسبت به اقبال توده های محروم و تهیدست به آقای احمدی نژاد یک تجدید نظر طلبی درمواضع سازمان است؟
هر چند آقای نبوی در پاسخ اذعان داشت:
بنده به هیچ وجه قصد تحقیر یا برخورد با یک همچین پدیده ای را نداشتم. این که در سال های اخیر چنين دیدگاهی در جنبش اصلاحات حاکم شده یا نشده ربطی به سازمان ندارد چون سازمان بخشی از جبهه اصلاحات بوده، ولی خود سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران کماکان به دیدگاه های عدالت خواهانه در کنار مواضع جمهوری خواهانه و آزادی طلبانه اش متعهد است.
اما قرائن و مسیر حوادث طی سال های گذشته بخصوص نامه اخیر آقای قدیانی می تواند موید جهش و چرخش سازمان از تعریف خود ذیل یک «سازمان توده محور» به باز تعریفی «نخبه گرایانه و برج عاج نشین» از پایگاه اجتماعی خود باشد.
این که آقای قدیانی در نامه خود ضمن متهم کردن بنیان حکومت به «سلوک استبداد شخصی» در مقام اثبات چنین اتهامی استناد به دغدغه آن طبقاتی می کند که جنس مطالبات و نگرانی های شان با فاصله ای بعید از طبقات فرودست و کارگری حکایت از ماهیتی مرفهانه دارد! چنین تغییر گفتمانی را جز استحاله سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نمی توان نامی دیگر گذاشت.
ظاهراً آقای قدیانی در نامه خود با یک تاخیر 6 ساله با گذشتن از «ماخوذ به حیا بودن بهزاد نبوی در مصاحبه سال 84» و احیاناً بنمایندگی از سازمان متبوعه تا آن اندازه از صراحت برخوردار شده است تا اینک بدون لکنت و کراهت، تجدید نظر طلبی طبقاتی خود و یا سازمان خود را خواسته یا ناخواسته اطلاع رسانی کنند.
اینکه آقای قدیانی در اثبات اتهام «استبداد در جمهوری اسلامی» بصورتی برجسته متوسل به این گزینه می شوند که:
««اگر کرامت شهروندان ایرانی در بسیاری از کشورها خدشه دار می گردد و رفتارهایی به دور از شان این ملت صلح طلب و خوشنام در مبادی ورودی کشورها در برابر اتباع ایرانی صورت می گیرد و اتهام های ناروا به آنها نسبت داده می شود از آن سبب است که در ابتدا حیثیت و ارزش انسانی ایرانیان در کشور خودشان توسط دستگاه حکومتی به هیچ انگاشته می شود.»»
چنین استنتاجی از چنان مفروضی موید آن است که دردها و جنس دردهای سازمان مجاهدینی که در دهه نخست انقلاب بنمایندگی از توده های محروم و طبقات فرو دست پرچم عدالت طلبی در دست داشت اینک با شیفتی معنادار و استحاله دردهایش، علم دار دغدغه های کرامت خواهانه طبقات فرادست و رفاه محور شده.
هر اندازه که در فرهنگ عامه «بیماری نقرس» بواسطه ابتلا از ناحیه وفور مصرف پروتئین به «بیماری پولدارها» اشتهار پیدا کرده جهت گیری سیاسی جدید افرادی مانند «قدیانی» را نیز می توان ابتلای ایشان یا سازمان متبوعه ایشان به «نقرس سیاسی» معنا کرد!
جهت گیری که دغدغه اش مُبدل به چرائی ایراد اتهامات ناروا به ایرانیان خوشنام در مبادی ورودی کشورها شده است! این در حالی است که آن اقشاری که زمانی قدیانی به تاسی از سازمان متبوعه اش علمدار و سخنگوی ایشان شده بود، همان توده های فرودستی بودند و هستند که آرمانی ترین سفرهایشان یا زیارت بارگاه امام هشتم شیعیان در مشهد مقدس است و احیاناً بعد از سقوط صدام سفری زمینی به کربلای معلی و در عالی ترین سطح عزیمت به مکه مکرمه را در سیاهه آرزوهای خود دارند. سفرهائی که اتفاقاً نزد ایشان هر اندازه برخوردار از سختی و درشتی بیشتر باشد، تلقی به مقبول افتادگی از آن سفر معنوی دارند تا جائی که از فوت در جوار خانه خدا یا شهادت در جوار بارگاه حسین ابن علی تلقی فیض الهی می کنند.
اینکه آقای قدیانی متوجه این واقعیت نیستند که آن ایرانیانی که در سفرهای خارجی شان مواجه با درشتی و اتهام های ناروا از جانب اجنبی می شوند، اولاً عموماً تعلق به آن بخش از ایرانیان دارند که از حیث اقتصادی خاستگاهی متمولانه داشته و ثانیاً مقصد سفرشان عموماً اروپا و آمریکاست و ثالثاً از اساس و ابتدا مخالف و بلکه متنفر از جمهوری اسلامی هستند که جناب آقای قدیانی و هم قطاران ایشان در کنار قاطبه ایرانیان با مشارکت در یک انقلاب فراگیر و اسلامی بنیان آن را در سال 57 گذاشتند و رابعاً درشتی هائی که در مبادی ورود به کشورهای اروپائی بدان مبتلا می شوند را نباید به حساب «هیچ انگاشته شدن حیثیت و ارزش های انسانی شان در داخل کشور» گذاشت.
پیش تر مشابه ادعای جناب قدیانی را بنوعی دیگر جناب آقای محمد خاتمی در مقام انتقاد از رویکرد سیاست خارجی محمود احمدی نژاد مطرح کرده بودند مبنی بر آنکه:
« هنر این نیست كارى بكنیم كه هر روز در «دنیا» اعتبار ملت ایران كاهش یابد و خود گوییم و خود خندیم و خود مرد هنرمند باشیم، اما این ملت بزرگ كه یكى از كارهاى بزرگش، انقلابى عظیم است اعتبارش در دنیا از دست برود و امكاناتش براى پیشرفت روز به روز كاهش پیدا كند»
و در همان تاریخ شخصاً خطاب به جناب خاتمی ابراز داشتم که:
ظاهراً معنای مستفاد از این بخش از کلام جنابعالی ناظر بر این گزاره است که مواضع و سیاست های متخذه آقای احمدی نژاد در عرصه سیاست خارجی منجر به بی اعتباری و سرافکندگی و شرمساری ایرانیان نزد جهانیان در داخل و خارج از کشور شده. گزاره ای که سوای موافق یا مخالف احمدی نژاد بودن بشدت قابل مناقشه است. مناقشه آمیز بودن این گزاره از آنجا ناشی می شود که در بطن خود برخوردار از یک صدق و کذب منطقی است. بخش صادق این گزاره ناظر بر این واقعیت است که اعتبار ملت ایران کاهش یافته اما کذب یا اشتباه مستتر در این گزاره ناظر بر جغرافیا و تاریخ مغفول یا مستور مانده در این بی اعتباری است.
اولاً چنانچه ایرانیان بی اعتبارند جغرافیای این بی اعتباری برخلاف انگشت اشاره آقای خاتمی شمولیت در همه دنیا ندارد بلکه بهتر و مناسب تر آن بود که ایشان می فرمود در فضائی که بر اساس داروینیزم اجتماعی،غرب و فرهنگ و تمدن و موجودیت آن برخوردار از مرکزیت و شمولیتی جهانی تعریف شده، ایرانیان در چنین جهانی بی اعتباراند! والی کدام مقام و مرجعی سند مالکیت جهان را به نام مجموعه تمدنی کشورهای غربی صادر کرده که اکنون بتوان ترش روئی ایشان به ملتی متفاوت با خود را ترشروئی و بی اعتباری «دنیا» برای ایرانیان قلمداد کرد؟ گذشته از آنکه درست است که ایرانیان را با چنین تبصره ای می توان ملتی بی اعتبار شده نزد جهان غرب قلمداد کرد اما این القای ناصوابی است که تاریخ احراز چنان بی اعتباری را به پای احمدی نژاد و سیاست های ناصواب و ادبیات غیردیپلماتیک وی گذاشت.
واقعیت آن است که ایرانیان اکنون برجسته ترین ملت بی اعتبار نزد مجموعه دولت ها و بعضاً ملت های غربی اند.اما تاریخ این بی اعتباری را قبل از آنکه بتوان به پای احمدی نژاد گذاشت، باید در بهمن 57 و از ابتدای تاسیس جمهوری اسلامی ایران آن را استخراج کرد. ایران و ایرانی از فردای پیروزی انقلاب اسلامی نزد غربی ها بی اعتبار شدند. والی کدام مورخ و پژوهشگر تاریخ است که نداند و بر این دانسته خود گواهی ندهد که ایرانیان تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به صفت ظاهر متمدن ترین و فرهیخته ترین و با اعتبارترین و منزه ترین ملت ها نزد غربی ها بودند؟ و باز کدام محقق و پژوهشگری است که شهادت ندهد آن دُردانگی محصول خوش رقصی زمامداران مملکت و پرداختن حق توحش به غربی ها و تحت سلطه سیاسی قرار دادن تمشیت مقدرات این مملکت و ملت نجیب اش به همان مجموعه تمدنی غرب بود؟
آری ایرانیان بی اعتبار شده اند. اما این بی اعتباری هزینه زیست سیاسی مستقل ملتی است که از فردای پیروزی همان انقلاب عظیمی که جناب آقای خاتمی آن را یکی از کارهای بزرگ ملت بزرگ ایران معرفی کرده اند، عزم خود را جزم کردند تا خود باشند و قامت رعنای شان را دیگر با مترغربی گز نکنند. صادقانه باید شهادت دهم اینجانب به عنوان یک ایرانی از میان صدها هزار ایرانی دیگر که در ایالات متحده آمریکا زندگی می کنند، بشدت نزد آمریکائیان بی اعتبارم و نمی دانید چنین بی اعتباری نزد غربی ها تا چه اندازه اسباب سرخوشی و سربلندی است. نمی دانید چه لذتی دارد تا به اعتبار زیست مستقلانه کشورتان و از ناحیه برهم زدن جشن چپاول و سورچرانی دولتمردان و کمپانی های آمریکائی بر سر سفره ثروت و منافع ملت ایران، در این غربت مورد طعن و کنایه و بی اعتباری و تحقیر آمریکائیان قرار بگیرید! **
علی ایحال 3 سال بعد از مراوده با آقای خاتمی و 6 سال بعد از گمانه زنی از تغییر گفتمان و تغییر خاستگاه طبقاتی مضمر در اظهارات آقای بهزاد نبوی، ظاهراً و بنا به صراحت آقای قدیانی اینک می توان سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را به استناد این بخش از دغدغه های آقای قدیانی سازمانی مبتلا به تجدید نظر طلبی در خاستگاه و طبقه سیاسی ـ اجتماعی شان تلقی کرد خصوصاً آنکه اعضا موثر سازمان تاکنون نسبت به اظهارات مشارالیه سکوت اختیار کرده اند.
دغدغه فعلی منسوبین به سازمان مجاهدینی که برخلاف امروز (که دل نگران اسائه ادب به توریست های ایرانی در آنتالیا و شانزه لیزه و پیکادلی و بورلی هیلز و لوس آنجلس ومنهتن و و واشنگتن اند) زمانی دغدغه مستضعفان و محرومان را داشت بمثابه همان دغدغه ای است که پیش تر در نامه به آقای خاتمی به آن اشاره شده بود:
... بانوئی نسبتاً جوان از این گروه از هم وطنان در پاسخ به اینجانب که دلیل خروج اش از ایران و مهاجرت اش به آمریکا چیست می فرمود:
بدلیل تنگ نظری ها حاکم در ایران تن به هجرت از کشور داده چرا که در سال 63 که به اتفاق دوست پسرشان جهت تفریح به پیست اسکی دیزین تشریف برده بودند از جانب مسئولین کمیته مستقر در دیزین بازداشت و مورد مواخذه قرار گرفته و ایشان نیز بعد از این برخورد به این فهم رسیده اند که ایران دیگر کشوری برای ماندن نیست و بار سفر را بسته و به آمریکا آمده اند! این یعنی در سالی که (سال 63) کشور درگیر یک جنگ تمام عیار در مرزهای غربی و جنوبی بوده و جوانان سلحشور ایران با خلوص نیت برای دفاع از دین و میهن و ناموس وطن شان در جبهه های جنگ سلحشوری می کردند ایشان و امثال ایشان در دغدغه تفریح و خوش باشی با دوست پسر یا دوست دخترهای شان و فقد اسباب چنان خوش باشی در ایران، مام وطن را ترک گفته اند!
علی ایحال گذشته از نامه آقای قدیانی، نامه های آقایان سروش و نوری زاد و ایضاً قدیانی و نامه نگارانی از این دست بالاتفاق از یک ويژگی مشترک و روان شناختی ایرانی برخوردار است.
بهترین عنوان جهت تبیین وجه تسمیه این ويژگی مشترک تخلص آن به گزاره «نقطه گرائی گلف استریمی» است که بشکلی تاریخی در سلوک و گفتمان کافه ایرانیان مشهود است.
نقطه گرائی کنایه از رویکردی در سلوک ایرانیان است که طی آن ایشان در برخورد و فهم و درک و حلاجی مسائل مبتلابه، بلافاصله و در مقام مسبب یابی یا مقصرشناسی انگشت اشاره خود را متوجه «یک نقطه» و تنها «یک نقطه» کرده و با منتسب کردن انحصاری همه اسباب و لوازم و علل و دلائل در بروز چنان ابتلائاتی به همان «یک نقطه» در ضمیر ناخودآگاه شان به تشفی خاطر می رسند.
چنین نقطه گرائی از چنان استعدادی برخوردار است تا فرد را در ضمیر ناخودآگاه اش به تمهید یک دو قطبی متضاد اما مکمل برساند. دوئیت متضادی که بمثابه جریان گلف استریم می تواند مجاورت جریان آب گرم و سرد را در طول بیش از 12000 مایل در اقیانوس بدون هیچ تداخل یا تنازلی، تحفظ کند.
این نقطه گرائی گلف استریمی مختصات منحصربفردی دارد:
نخست آنکه تقلیل گراست و در فهم ابتلائات می کوشد با تقلیل داده ها و منحصر کردن آن داده ها به یک داده، به یک ساده سازی و ساده فهمی از قضایا رسیده و طبیعتاً در چنین حالتی حل کردن قضیه ای که تنها برخوردار از یک علت مسببه باشد بمراتب راحت تر و فهم چنان قضیه ای نیز برای اذهان فاقد ظرافت و توان در شناخت سبب شناسانه «پدیده های متزاید الریشه» بمراتب سهل تر است.
ويژگی دوم «نقطه گرائی گلف استریمی ایرانیان» اتکای عمیق ایشان به «منطق باینری» است. با اتکای بر چنین منطقی کلیه ابتلائات فرهنگی و هنری و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی جامعه در یک دو قطبی «خیر و شر» یا «دیو و دلبر» یا «صفر و یک» و یا «اهورا و اهرمن» و «قدیس و ابلیس» فهم و معنا و تجلی و تعیـّـُن پیدا می کند.
منطقی که در آن «دیو و دلبر» مکمل و نیازمند یکدیگرند و نبود یکی از اساس نافی وجود دیگری است و به تعبیر منطقیون «علت مُبقیه» یکی در گرو «علت مُحدثه» دیگری است!
با چنین مختصاتی است که در نامه نگاری های اخیر آقایان سروش و نوری زاد و قدیانی و امثالهم بوضوح می توان «نقطه گرائی» مزبور را ردیابی کرد. طبیعتاً مبتلایان به چنین سلوکی وقتی در تبیین چیستی و چرائی ابتلائات جامعه انگشت اشاره خود را متوجه یک نقطه و تنها یک نقطه کرده و سیاه نمایانه همه اسباب وادله و علل آن «سیاهی مفروض» را ناشی از همان «یک نقطه» فهم و درک و معرفی و معنا می کنند در واقع به طور هم زمان در حال سفید نمائی خود و همه منسوبان به جبهه خود اند.
ضرورتاً مبتلایان به این نقطه گرائی هر اندازه بتوانند نقطه مفروض خود را سیاه تر نشان دهند هم زمان و در ضمیر ناخود آگاه فردی و جمعی شان در حال هر اندازه «سفید خلق کردن» و «سفید باور کردن» و «سفید معرفی کردن» و «سفید فهم و ارائه کردن» خود و دنیای خود و اصحاب خود و متعلقات خود به خود و مخاطبان خودند. بر این اساس ماهیت ذاتی مبتلایان به نقطه گرائی ایرانی، سیاه نمائی دنیای بیرون در مقابل سفید شمائی جبهه درون است. مبتلایان به چنین «نقطه گرائی باینری» بمثابه آن مادیانی می شوند که برخلاف سنت مالوف که همواره از یک مکان ثابت و مشخص تعلیف می شده وقتی برای نخستین بار طعام اش در دو نقطه قرار می گیرد در وحشت و تعب «تخیر» از گرسنگی تلف می شود!
برای چنین اذهانی «ساده سازی باینری از یک قضیه» بهترین شیوه در درک و فهم و یابش راه حل برای قضایای سخت و پیچیده است و اساساً ایشان توان فهم و درک و تحلیل و ریشه یابی ابتلائات شان در فضائی بیرون از این فضای باینری و نقطه گرایانه را ندارند.
غوطه وری در چنان فضای همان اندازه که موجبات تشفی خاطر و حظ و التذاذ ذهنی مبتلا را فراهم می کند توامان و از طریق منتقل کردن همه مسبب ها و مقصرها به «یک نقطه» منجر به تقویت نفی مسئولیت فردی و اجتماعی مبتلایان می شود.
بهترین نمونه تاریخی که در نقطه مقابل چنین اذهان نقطه گرایانه ای قرار دارد، نگاه و فهم واقع گرایانه ای است که در خلال «پروسه محاکمه تا اعدام» سرهنگ محمود خان پولادین در رفتار این یار و هم قطار و رفیق شفیق رضا خان تجلی پیدا کرد.
رضا خان بعد از موفقیت اش در کودتای سوم اسفند و تصاحب قدرت و بعد از آنکه طرح کودتای «سرهنگ پولادین» علیه خود را کشف و خنثی و وی را در دادگاه به اعدام محکوم کرد به اعتبار سابقه سال ها دوستی، قبل از اجرای حکم به ایشان پیغامی با این مضمون فرستاد که:
طلب عفو کن تا مانع از اعدامت شوم!
سرهنگ پولادین نیز در کمال واقع بینی به سردار سپه پاسخ فرستاد:
صورت مسئله ساده است. شما کودتا کردید و گرفت. من کردم و نگرفت! دیگر ندامت طلبی و طلب عفو و بخشش چه محلی از اعراب دارد؟
داستان نامه نگاری های مُد شده در کنار عریضه نویسی ها و دادخواهی ها واستغاثه طلبی ها و گله گذاری های موجه و ناموجه بعد از اغتشاشات سال 88 مشابه بی تابی های کودکانه در بازیگوشی های اطفالی است که بعد از باختن در بازی در مقام «خُنک دلی» رقیب را متهم به جرزنی می کنند!
صورت مسئله برخوردار از وضوح است و آن اینکه در انتخابات ریاست جمهوری سال 88 با استناد به ادعای «تقلب» یک طرف توانست موقتاً بالغ بر 3 میلیون نفر را در تهران به نفع خود به خیابان بکشد و علی رغم این بعد از خطبه های 27 خرداد نماز جمعه تهران و ابلاغ راهکار حکومت جهت حل مسئله، رهبران معترضین با این برآورد که اکنون با اتکای بر حضور خیابانی طرفداران می توانیم ضمن عدم تمکین راهکار حکومت، خواسته های خود را از طریق فشار خیابانی به حکومت تحمیل کنیم لذا با شعار «بجنگ تا بجنگیم» بر طبل تداوم لشکرکشی خیابانی کوبیدند و نهایتاً نیز در این مصاف خیابانی با حکومت شکست خوردند!
صرف نظر از اینکه آیا اساساً برآورد ایشان از خود و عقبه مردمی و توان مبارزاتی شان در خیابان با حکومت متکی بر واقعیت و عقلانیت بود یا نه ، اما ظاهراً ایشان به اندازه «سرهنگ پولادین» برخوردار از تحمل و واقع بینی نیستند تا بپذیرند وقتی شعار «بجنگ تا بجنگیم» را دادند و عملاً هم تا آنجا که توانستند جنگیدند و علی رغم همه سعی شان در مجموع شکست خوردند اکنون هم مناسب تر آن است تن به این واقعیت دهند که:
کسی که شعار جنگ می دهد به همان اندازه هم باید بپذیرد که «جنگ» در نهایت یک طرف پیروز و یک طرف شکست خورده دارد.
بی معنی است اگر بنا به هر دلیل منطقی یا غیر منطقی وارد جنگی شده و بعد از شکست، زمین و آسمان را به هم بافته و با نامه نگاری ها و تفسیر و تحلیل های «خودزنانه» از جنس «عسس بیا من و بگیر» رنجش واقعی خود مبنی بر «اصلاً چرا شما پیروز شدید؟» را در ورای الفاظ و ادبیاتی رنگین و زرین پنهان و بسته بندی کرد و «حقیرانگارانه» پیروزی رقیب بر خود را مُدام با اتهام «ساندیس خواری سربازان جبهه دشمن»! با طعنه دریاسالار ولینگتون به ناپلئون بناپارت قرینه سازی کنند که:
انگلیسی ها برای شرف می جنگند و فرانسوی ها برای پول!
طعنه ای که بصورتی طبیعی این حق را به طرف مقابل می دهد تا قهراً در مقام «دفاع از خود» بتواند پاسخ زیرکانه بناپارت را به رخ رقیب بکشد مبنی بر آنکه:
طبیعی است. هر کس بخاطر آنچه ندارد می جنگد!
داریوش سجّادی
17/دی/90
اگر می فهمیدید جای شک و حیرت داشت! در متن هم اشاره به این مطلب شده بود که خوی ایرانیان منطق سیاه و سفید و یا با مائی یا بر مائی است. داستان آن مادیان را در متن با دقت بیشتر بخوانید