در پی خبر حرکت قشون روس از قزوین به سمت تهران رضاشاه پهلوی، صبح ۲۵ شهریور استعفای خود را نوشت و به سمت اصفهان عزیمت کرد و از آنجا به قصد خروج از کشور روانه بندرعباس شد، مقصد بعدی شاه معزول به سمت بمبئی بود. در یکی از روزهای نیمه اول مهرماه ۱۳۲۰ کشتی بریتانایی «بندرا» با شاه مستعفی و همراهانش به سمت بندر بمبئی هندوستان حرکت کرد، اما رضاشاه هرگز نتوانست قدم به خاک هندوستان بگذارد و از طرف نایبالسلطنه هندوستان برنامه آمد که شاه مستعفی و همراهان باید ۵ روز در همان کشتی در وسط دریا منتظر بمانند تا کشتی اقیانوسپیما برسد و آنها را به جزیره موریس ببرد...
شمس پهلوی که در این سفر پدرش را همراهی میکرد، زمانی را که پس از بیست روز دریانوردی به موریس رسیدند و نیز اقامتگاهشان در این جزیرده را اینطور توصیف کرده است:
بامداد روز بیستوسوم مهرماه جزیره موریس نمایان گردید؛ از دور محوطه بهشتآسای جزیره مانند خرمنی از گل و گیاه دیده میشد و منظره خرم و سرسبز آن مایه سرور و شادی همه ما شد.
آن روز پس از ۲۰ روز رنج و تعب جانفرسا در قلب خود احساس اندکی خرمی و نشاط مینمودیم.
کشتی در نزدیکی جزیره توقف نمود و با نورافکنها مشغول دادن علامتی به ساحل شدند و از آنجا نیز جواب داده شد.
یکی از کارکنان هندی کشتی مردی سهراب نام بود که مادر او ایرانی و کرمانی بود. از او که زبان فارسی را هم خوب میدانست سوال شد: «چه موقع در جزیره پیاده خواهیم شد؟» جواب داد: «چهار ساعت بعدازظهر»
البته از اینکه تا ساعت چهار بعدازظهر باید در کشتی بمانیم ناراضی و ملول شدیم ولی تحمل این چند ساعت را بر خود هموار نمودیم.
در ساعت ۴ بعدازظهر فرماندار انگلیسی جزیره آقای سر بید کلیفرد و جمعی از رجال شهر با لباس رسمی به وسیله قایق تا کشتی به استقبال آمدند و به اعلیحضرت خیر مقدم گفتند و مراجعت نمودند و سپس ما را در بندر پیاده کردند. چند تاکسی از تاکسیهای کرایهای شهر که از اتومبیلهای تاکسی تهران بزرگتر بود منتظر ما بود.
من و اعلیحضرت پدرم در تاکسی نخستین نشستیم و سایرین هم در تاکسیهای دیگر سوار شدند و یکسر به عمارت و باغی که در یکی از محلات خوب شهر برای محل اقامت ما در نظر گرفته بودند رهسپار شدیم.
روزنامههای موریس خبر ورود اعلیحضرت شاه و ما را در خبرهای روزانه خود، آن روز به طور اختصار نوشتند.
اقامتگاه ما در موریس باغ وسیع سرسبز و خرمی بود که سراسر آن از انواع و اقسام درختان مناطق حاره و گلها و گیاهان استوایی پوشیده شده بود؛ چیزی که بیش از همه در این باغ جلب نظر میکرد درختان گل کاغذی بود که جلوه و شکوه خاصی داشت و بسیار زیبا و فریبنده بود.
در گوشهای از باغ زیر درختان انبوه و تناور، استخر بزرگی که در حکم دریاچه کوچکی بود، واقع شده بود و دو لاکپشت بزرگ که پنج برابر لاکپشتهای معمولی ایران بودند در کنار استخر زندگی میکردند. این باغ دارای دو ساختمان بود: یکی عمارت دوطبقه بالنسبه بزرگی که دارای اتاقهای متعدد و سالن و اتاق ناهارخوری بود و تخصیص به محل اقامت اعلیحضرت فقید و من و والاحضرت شاهپورها داده بودند؛ یکی هم ساختمان کوچکتری که مخصوص همراهان و مستخدمین بود. مبل و اثاثیه اتاقها ساده و متوسط ولی روی هم رفته کافی و پاکیزه بود و احتیاجات ما را تکافو میکرد بخصوص که میتوانستیم آنچه را هم که داشتیم و یا برای مصارف شخصی ما لازم بود از شهر خریداری کنیم.
عده کافی از مستخدمین بومی برای خدمت ما گمارده بودند. رئیس غذا و آشپزخانه یک نفر فرانسوی بو به نام مسیو «لومو» که هتل بزرگی را در شهر پرلوئی مرکز موریس اداره میکرد، و رئیس مستخدمین هم شخصی بود به نام مسیو «لارشه» که نژاد او مخلوطی از فرانسوی و سیاهان بومی موریس بود و هردوی آنها با جدیت و حسننیت به ما خدمت میکردند.
آقای اسکرین که از بمبئی تا موریس همراه ما آمده بود، تا مدت دو سه هفته در موریس ماند و سمت مهمانداری ما را داشت و پس از سه هفته ایشان موریس را ترک گفتند و شخصی به نام مستر «پیکوت» که مردی مودب و مهربان بود جانشین ایشان شد. مستر پیکوت دفتری در مجاورت محل اقامت ما داشت و کلیه مراجعات ما با ایشان بود.
در موریس هم مانند کشتی ما میهمان دولت انگلیس بودیم و با کمال سخاوت از ما پذیرایی میکردند و این موضوع باعث ناراحتی و تکدر خاطر اعلیحضرت فقید بود زیرا ایشان از روزی که از تهران حرکت کردند میلشان این بود که در یک گوشه دورافتادهای از دنیا مانند یک فرد عادی به خرج خودشان آزاد زندگی کنند و هرگز مایل نبودند میهمان شخص یا دولتی باشند و در موریس هم این موضوع را به کرات تذکر میدادند که به ایشان اجازه دهند به کانادا یا نقطه دور دیگری عزیمت کنند و آزادانه به میل خود زندگی نمایند ولی جواب مساعدی به ایشان داده نمیشد.
در قسمت بهداشت از طرف میهمانداران ما مراقبتهای لازم درباره ما میشد پس از ورود به موریس به همه ما واکسن تیفوئید تلقیح کردند و به ما یادآوری نمودند که بدون پشهبند نخوابیم زیرا علاوه بر اینکه بیم گزیدن پشه مالاریا میرفت، در موریس همیشه قبل از بارندگی مقدار زیادی مورچه پردار در فضا به پرواز درمیآمد به طوری که اغلب صبحها که از خواب برمیخاستیم تمام روشویی و وان حمام انباشته از این حشره بود.
مورچههای پردار و شبنم سنگین موریس از آن چیزهاییست که خاطره آن را من هرگز فراموش نخواهم کرد.
همچنین هر وقت احتیاج به پزشک پیدا میکردیم بلادرنگ مسیو لارشه رئیس مستخدمین طبیبی برای ما حاضر میکرد.
با وجود اینکه وسایل راحتی و آسایش ما را از لحاظ مادی از هر حیث فراهم کرده بودند، همه بدون استثنا روحا ناراحت و دلتنگ بودیم و غربت و رنج دوری از وطن ما را عذاب میداد بهخصوص که در موریس هم تا مدتها یعنی تا وقتی که پیمان سهگانه بین ایران و انگلیس و شوروی امضا گردید، از داشتن هرگونه ارتباط با وطن و یار و دیار محروم بودیم. نه نامه یا تلگرافی از ایران به ما میرسید و نه تلگراف و نامههای ما را به مقصد تهران قبول میکردند. به کلی از اوضاع کشور خود بیخبر بودیم و این بیخبری همانطور که قبلا هم نوشته بودم بیش از همه خاطر اعلیحضرت فقید را رنجه میکرد.
تنها از رادیو لندن و برلین، خبرهای وطن را میشنیدیم. متاسفانه اغلب اتفاق میافتاد که هردو طرف یعنی هم لندن و هم برلین به اعلیحضرت فقید دشنام میدادند و اینجا بود که اعلیحضرت با یک دنیا تاثر میفرمودند: «جرم من جرمیست که باید هر دو طرف به من ناسزا بگویند.»
با اینکه از رادیو هم خبر خوشی نمیشنیدیم، معهذا بدان دلخوش بودیم که نام ایران را میشنویم و همین که ساعت خبرهای رادیو فردا میرسید، همه گرد رادیو جمع بودیم یا رادیویی را در بغل گرفته به اتاق خود میبردیم. مکرر کوشیدیم و امتحان کردیم شاید بتوانیم صدای رادیو تهران را بشنویم و همیشه مایوس شدیم، معهذا همه روز بیاختیار این آزمایش را تکرار میکردیم.