سرویس تاریخ «انتخاب»: لطفالله میثمی از اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق و مدیرمسئول نشریه چشمانداز ایران، در ویژهنامه سیوهفتمین سالگرد درگذشت آیتالله طالقانی که در تابستان ۹۵ منتشر شد، در مصاحبهای روابط مجاهدین خلق با آیتالله طالقانی را اینطور روایت کرده است:
[...] سران نهضت آزادی، مرحوم آیتالله طالقانی، مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر سحابی بودند. این سه نفر با ۹ نفر دیگر محکوم شدند. دادگاه اول آنها در سال ۱۳۴۲ و دادگاه دوم در سال ۱۳۴۳ بود. آنهایی که در سال ۱۳۴۲ محکوم شدند در زندان قصر جمع شدند که عبارتاند از: آیتالله طالقانی، دکتر سحابی، مهندس بازرگان، دکتر عباس شیبانی، دکتر محمدمهدی جعفری، عباس رادنیا، حاج احمد حاج علیبابایی، محمد بستهنگار و ابوالفضل حکیمی که حدد ۱۲ نفرذ در قصر بودند. آنها به کمیته دانشجویی نهضت آزادی در دانشگاه تهران در سال ۱۳۴۳ پیام دادند که شرایط بسیار پیچیده و از کشش ما خارج است و باید مولود جدیدی متولد شود که ما تنها میتوانیم رحم آن باشیم. این پیام به «مولود رحم» معروف شد. وقتی محمد حنیفنژاد در سال ۱۳۴۲ از زندان قصر آزاد شد مهندس بازرگان گفته بود: «این بار ساده از زندان بیرون نیا، اینگونه بیا»؛ یعنی دستش را مانند اسلحه کمری نشان داده بود.
[...] حنیفنژاد معتقد بود طالقانی، سحابی و بازرگان نقش پیامبر ساموئل را دارند که به دنبال طالوت هستند تا با سپاه جالوت درگیر شود؛ «المتر علیالذین خرجو من دیارهم ولکن الله ذو فضل علیالعالمین.» (آیات ۲۴۲ تا ۲۵۱ سوره بقره). یعنی این افراد باید دانش مبارزه را بدانند و قدرت جسمی داشته باشند و حالت کیفی و کمی هم داشته باشند. بنیانگذاران مجاهدین به این رسیده بودند که مبارزات پیش از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ علمی نبود. مرحوم بازرگان به علمالاشیا اعتقاد داشت، ولی درباره علمالاجتماع کاری نکرد. حنیفنژاد و مجاهدین گفتند مبارزه باید علمی و سازمانیافته باشد.
در بیرون از زندان نیز چنین پدیدهای بود که ما هم باید جمعبندی جدیدی داشته باشیم. تا سال ۱۳۴۷ که اولین ملاقات بین حنیفنژاد و یارانش با مهندس بازرگان رخ میدهد. وقتی از سازمان تعریف میکنند، مرحوم بازرگان از چشمهایش اشک میآید و میگوید: «ما نمیتوانیم چریک شویم.» البته مبارزه مسلحانه را تایید میکند. از سال ۱۳۴۷ تمام مسائل سازمان مجاهدین که آن زمان اسم نداشت بیشتر با مرحوم طالقانی و سپس مهندس سحابی مطرح میشد و تمام جزوهها و دستاوردهای آنها خدمت آیتالله طالقانی عرضه شده بود. سال ۱۳۵۲ که من از زندان شیراز آزاد شدم یک روز از صبح تا ظهر با ایشان در منزلشان ملاقات داشتم. ایشان در این ملاقات به من گفتند: «بگویید جزوهها را برای من بیاورند تا من دوباره به آنها نگاه کنم...» و ما دوباره این جزوهها را از طریق شهید رجایی برایشان فرستادیم.
[...] مرحوم بازرگان در دادگاه تجدید نظر در سال ۱۳۴۲ گفتند: «ما آخرین گروهی هستیم که از قانون دفاع میکنیم و با زبان قانون با شما حرف میزنیم و پس از ما اینگونه نخواهد بود.» به قول مهندس سحابی این گفته ایشان بر اساس جو زمانه بود و به واقعیت پیوست و پس از آن همه گروهها فعالیت مسلحانه داشتند. [..]در آن زمان انقلاب الجزایر با یک میلیون شهید پیروز شده بود و انقلاب ویتنام در جریان بود و فلسطینیها بیدار شده بودند.
[...] در سال ۱۳۵۲ که من با آیتالله طالقانی دیدار داشتم ایشان میگفت: «برخی به من پول میدهند و میگویند آن را به مجاهدین بدهید، به آنها میگویم خود شما آنها را پیدا کنید و پول را بدهید، چون هدف من این است وقتی پول میدهم جان هم پشت آن بیاید و با مجاهدین و خطمشی مسلحانه ارتباط برقرار کند» یعنی ایشان در معرفی عضو به مجاهدین هم کمک زیادی میکرد و به من گفت: «شنیدهام بچهها به قدری نان و پنیر خوردهاند که زخم معده گرفتهاند، من نگران هستم، اگر کمکی میخواهید ما را در جریان بگذارید.»
من گفتم: «بچهها بیسیم درست کردهاند و بیسیمهای ساواک را شنود میکنند.» ایشان لبخند زدند و خوشحال شدند. در هواپیماربایی شش زندانی با سه هواپیماربا بودند که مجموعا ۹ نفر میشدند. آن زمان اطرافیان بیت آیتالله خمینی با مجاهدین همکاری داشتند. از طریق آقایان دعایی و املایی توانستیم ملاقات با امام داشته باشیم. آن روزها افرادی، چون آقای حمید روحانی نیز با مجاهدین رابطه بسیار خوبی داشتند. آیتالله طالقانی به امام مینویسد: «این ۹ نفر در زندان بعثیها هستند، کاری کنید تا آزاد شوند.» امام میگویند: «این بعثیها نفتی هستند و من از آنها خواهش نمیکنم.» ماجرا این بود که حنیفنژاد نزد آقای طالقانی رفته و ایشان پیامی با جوهر نامرئی برای مرحوم امام مینویسند و به آیه ۱۳ سوره کهف استناد میکند و مکتوب خود را با «اما تَسعِ» یعنی درباره آن ۹ نفر زندنی شروع میکنند. وقتی پیام مرئی میشود، امام خوشحال شده و میگویند: «این کار بچه مذهبیهاست؟»، چون بچه مذهبیها تا آن زمان هواپیماربایی نمیکردند. این اوج حمایت آقای طالقانی از کسانی است که به خاطر مبارزه مسلحانه در دوبی گیر افتادند و هواپیماربایی انجام دادند و در زندان بعثیهای عراق بودند.
[...] من شهادت میدهم آنچه در درون سازمان میگذشت به آیتالله طالقانی و مهندس سحابی گفته میشد.
[...] آقای طالقانی به قرآن اولویت میداد. امتیاز مجاهدین نسبت به آموزشهای جاری در حوزههای علمیه این بود که به قرآن اولویت دادند و شعار آنها «قرآن، راهنمای عمل» بود. به نظر من امتیاز انجمن اسلامی که در سال ۱۳۳۹ به رهبری حنیفنژاد تشکیل شده بود، با قرآن راهنمای عمل شروع شد. من از ایشان پرسیدم: «ما چه تفاوتی با حوزهها داریم؟» او گفت: «قرآن درس رسمی حوزهها نیست و ما میخواهیم به سرچشمه برسیم و قرآن را راهنمای عمل کنیم.»
آقای طالقانی حنیفنژاد را در این زمینه تقویت کرد. حنیفنژاد پیش از آن قرآن را همیشه میخواند و برخی به او وهابی میگفتند که چرا همیشه در جیبش قرآن میگذارد. پس از انقلاب از امام استفتا کردند که ترجمههای قرآن – که نوعی تفسیر است – خوب است یا نه؟ ایشان گفتند: «ترجمه الهی قمشهای خیلی خوب است»؛ یعنی حتی روی ترجمه قرآن هم بحث بود که ترجمه قرآن نوعی تفسیر است و اگر به دست جوانان بیفتد ممکن است آنها را منحرف کند. حنیفنژاد با یک قرآن با ترجمه معزی از کرج به مسجد هدایت میآمد و در راه آن را مطالعه میکرد تا از درس آقای طالقانی بهره بیشتری بگیرد. آن زمان بیشتر ترجمه آقایان معزی و الهی قمشهای بود که، چون الهی قمشهای قطع جیبی نداشت آن را نمیتوانست همراه ببرد. آیتالله طالقانی به دکتر محمدمهدی جعفری گفته بود: «حنیفنژاد برخی نکاتی را از قرآن میفهمد که من تا به حال متوجه نشده بودم.»
[...] در سال ۱۳۵۲ در زندان به آقای طالقانی گفتم «ما به کارهای ایدئولوژیک نیاز داریم، کارمان را چگونه ادامه دهیم؟» گفت: «باید دعای افتتاح را بخوانید.» من آن زمان متوجه حرف ایشان نشدم. بعد که خواندم [...] متوجه شدم ایشان میخواهد بگوید انسان با توکل به خدا راهی را میرود و به دستاوردهایی میرسد و اگر نقصی هم داشته باشد، در عمل نقص او برطرف میشود. آیتالله طالقانی از من پرسیدند: «چرا ساواک جلوی انتشار پرتوی از قرآن را نمیگیرد؟» من گفتم: «حتما تبلیغ مسلحانه در آن نیست؛ چون آنها نسبت به کار مسلحانه حساس هستند» و شرکت سهامی انتشار را به این دلیل بستند که کتابهایی مثل «حسنک کجایی» را چاپ کرده بود. حسینیه ارشاد را هم به این دلیل بستند که هرکس را میگرفتند و میپرسیدند با فلانی چگونه آشنا شدهای، میگفت: در حسینیه ارشاد با هم آشنا شدهایم.
اما آیتالله طالقانی گفت: «آنها اصلا نمیفهمند من چه مینویسم و این عمیقتر از این حرفهاست.» بعدها که من نابینا شدم و در زندان پرتوی از قرآن را دقیق خواندم، تازه متوجه شدم ایشان چه میگوید و بنیاد آنها را زده است. فضای حنیفنژاد، فضای طالقانی بود و فضای مجاهدین هم همین فضا بود. من در جلد اول خاطرات خود «از نهضت آزادی تا مجاهدین» آوردهام که نماد نهضت آزادی، آیتالله طاقانی و نماد مجاهدین هم حنیفنژاد بود. بیشترین کارهای فکری سازمان هم با حنیفنژاد بود و بیشترین ارتباط فکری را حنیفنژاد با آقای طالقانی داشت. [...] حنیفنژاد نمیگفت که ایشان صد درصد ما را تایید میکرد، بلکه میگفت: «من از ایشان مخالفتی ندیدم.» استنباط ایشان تایید است و بلکه راهنمایی هم میشد.
[در مورد مجاهدین مارکسیست شده] نظر آیتالله طالقانی این بود که یک گروه مذهبی با یک مشکلات فکری روبهرو شدهاند، این مشکلات فکری پرسشهای جانداری دارد که باید به آن پاسخ داد و ایشان در تفسیر آل عمران که در زندان اوین نوشته و پس از انقلاب چاپ شده، پاسخ آن را دادند.
در سال ۱۳۵۳ که بیرون از زندان بودم، پرسشی مطرح بود و بچهها میگفتند قرآن، راهنمای عمل است. بعد که در عمل افتادند متوجه شدند این قرآن، محکم و متشابه و ناسخ و منسوخ دارد. مفسران مشهور میگویند مرز بین ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه مشخص نشده است. مرحوم علامه طباطبایی در تفسیر «المیزان» میگویند: «درصد زیادی از آیات قرآن متشابه هستند و باید به آن ایمان داشت و عمل نکرد.» به گفته آقای لاهوتی در آن زمان، سی درصد آیات قرآن محکم است و هفتاد درصد آن متشابه. شانزده نظر در المیزان در مورد اینکه محکمات چه هستند آمده است. البته آیتالله جوادی آملی هم نظری اضافه کرده که هفده نظر شده است. اگر یک سازمان مذهبی بخواهد آن را راهنمای عمل قرار دهد، به آن متشابهات که باید ایمان داشت و عمل نکرد، در مورد محکمات هم که شانزده نظر متفاوت است، این چگونه وارد سازمان مسلحانه میشود؟ از این رو گفتند آموزش قرآن متوقف شود، چون ما انسجام خود را از دست میدهیم [..]ما در زندان روی آن کار کردیم. آیتالله طالقانی در تفسیر سوره آل عمران روی آن بحث کردند. [..]ما پیش از سال ۱۳۵۴ تفسیر سوره آلعمران آقای طالقانی را نداشتیم. پس از از انقلاب روی آن کار کردیم. [...] وقتی در سال ۱۳۵۴ صمدیه دستگیر شد و وحید افراخته لو رفت و هرچه در مورد صمدیه بود لو داد، صمدیه را شکنجه زیادی کردند. آقای طالقانی به او میگوید: «چه شد که اینطور شد؟» صمدیه میگوید: «قرآن را از دستمان گرفتند. به اینجا کشیده شد.»
[...] البته شاه دیر به قانون اساسی اعتراف کرد. زمانی که توبه کرد و گفت: از آن پس میخواهد قانونی عمل کند دیر شده بود. اگر در سال ۱۳۵۱ به این گفته دلسوزانه عمل میشد و احزاب آزاد میشدند، اسلحه منطقی نداشت، کما اینکه پس از انقلاب در فضای آزادی، تمام گروههای مسلحانه بیمنطق شدند و فردی که نام او را نمیبرم، ولی قهرمان مقاومت در دوران شاه بود و پس از انقلاب دستگیر شده بود به من گفت: «وقتی به زندان رفتم متوجه شدم کار من اشتباه بوده و وقتی تودهها در صحنه هستند و پشت امام، چرا باید اسلحه میکشیدم.»... آقای طالقانی مجاهدین را بسیار تایید میکرد.
[...] رجوی در یکی از محافل گفته بود آقا (طالقانی) در سه مورد موی دماغ شده است: نخست اینکه ایشان رهبری امام را قبول دارد که ما روی آن مسئله داریم. دوم اینکه ایشان میگوید اگر لازم باشد من و امام سوار بر تانک در کردستان میجنگیم. در حالی که ما با کردها اتحاد استراتژیک داریم. سوم هم در مورد مارکسیستها است که آقا در خطبه نماز جمعه گفت: مگر مارکسیستها دستشان پینه بسته که متولی کارگرها شدهاند. در حالی که ما با مارکسیستها اتحاد استراتژیک داریم.
آخرین ملاقات من با ایشان [آیتالله طالقانی] یک هفته پیش از فوت ایشان بود (شهریور ۵۸). در ماه رمضان نزدیک افطار با ایشان دیدار داشتم. در آنجا گفتند مجاهدین میخواهند ریش مرا بگیرند و به دنبال خود بکشند، اگر آنها اسلامی عمل کنند ما از آنها حمایت میکنیم. اگر بیم این نبود که آنها به خانه تیمی بروند، من با آنها ارتباطی نداشتم؛ یعنی اعلام میکردند آنها به خانه تیمی نروند.
[...] مجاهدین پس از انقلاب را نباید به بنیانگذران سازمان تعمیم دهید؛ چون رابطه بنیانگذران هیچ نقصی با آقا [طالقانی]نداشت. ایشان نام بچههای زندان و بچهها را دائم میآوردند.