arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۲۴۲۴
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۵۶ : ۱۳ - ۲۳ بهمن ۱۳۹۰

يادداشتي به مناسبت درگذشت پرويز رجبي/او ديگر در اين «خانه» نيست

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
اعتماد نوشت: شاهروخ تويسر كاني روز شنبه هفته قبل بود كه طبق معمول با دوستان روزهاي شنبه گرد آمده بوديم. آن روز برحسب تصادف ميهمان تازه يي داشتيم: «پژمان موسوي» از روزنامه نگاران نسل جديد. از هر دري سخن مي گفتيم و از دردهاي بي شمار اين روزها، از دردهاي دوستان مان در بستر بيماري و از دردهاي هميشگي و درمان ناشدني اهل قلم و انديشه.آن روز از طريق پژمان موسوي باخبر شديم كه پروفسور پرويز رجبي دستش شكسته و سخت بيمار است و در منزل خواهرش بستري است.

او قبلاسكته كرده بود و يك طرف بدنش در اختيارش نبود. براي جويا شدن حالش به او تلفن زدم تا حالش را بپرسم. با صدايي ناتوان و لرزان برعكس هميشه كه پر از انرژي و احساس بود، گفت: از حالم نپرس، خوب نيست! در حال مرگم. در چند ماه گذشته هر بار كه با او صحبت مي كردم، انگار داشت دست و پايش را جمع مي كرد براي رفتن ولي اين بار صدايش چنين مي نمود كه تصميمش را گرفته است.

 با جديت تكرار كرد: «راست مي گويم، در حال مرگم، در حال مرگم.» من هم طبق معمول به رسم عادت، سلامتي و طول عمرش را آرزو كردم.نمي دانم چه شد كه از بين بيست سي جلد كتابي كه از او چاپ شده و خوانده ام، كتاب هايي چون تخت جمشيد بارگاه تاريخ، تاريخ جشن هاي ايرانيان، ترازوي هزاركفه، سيمرغ، كتاب چندجلدي هزاره هاي گم شده و كتاب هاي ديگر كه عنوان شان در خاطرم نيست، عنوان كتاب خواندني «شما در اين خانه حقي نداريد» بيش از همه در جلوي چشم و ذهنم جاي گرفت.به راستي او ديگر در اين خانه حقي ندارد؟ نه، اين انصاف نيست. او حق بزرگي بر همه اهالي اين خانه دارد.

سال ها رنج و مشقت كشيده است، سال ها درد و غربت دوري از وطن را تجربه كرده و در وطن درد بيكاري و دردي كه با داشتن دكتراي ايران شناسي، رانندگي سرويس مهد كودكش را براي امرار معاش پيشه خود كرده بود. در زندگي حسرت ها هميشه مثل علف مي رويند ولي حسرت هاي واقعي مثل بادبادكي چرخان در آسمان و چشم انسان به دنبال آن، روح را به گردش وامي دارد.و امروز از آن مكالمه تلفني دقيقا يك هفته گذشته است كه باز از طريق يكي از همان ياران شنبه ها «عرفان قانعي فرد» باخبر شدم كه پرويز رجبي درگذشت. با شنيدن اين خبر فهميدم حسم درست گفته بود كه ديگر او را نمي بينيم و صدايش را نمي شنويم چرا كه اصرار زياد داشتم همان روز سيدعلي صالحي با او حداقل صحبت كند و جوياي حالش شود چون مي دانستم كه رجبي بر گردن سيد، حق پدري داشت.
    
سيد گفت من فردا پس فردا بايد به عيادت و ديدارش بروم كه با اين اتفاق اين ديدار گويا به قيامت افتاد! بگذريم. اين رسم روزگار است به هر صورت. پروفسور رجبي از ميان ما رفت. او روايتگري بي همتا در نگارش تاريخ ديروز و امروز اين مرز و بوم بود.

او آن زمان كه عاشقانه مي نوشت، چنان روايت مي كرد كه گاه از حسرت نوع نوشتنش هنگام خواندن، مي خواستي سرت را به ديوار بكوبي. رجبي در بهار سال 1318 در يكي از روستاهاي قوچان به دنيا آمد.مادرش اهل قوچان و پدرش اهل روستايي در آذربايجان بود. پدرش سياسي بود و از فعالان فرقه دموكرات و بعد از سقوط پيشه وري به شوروي گريخت و او به ناچار با مادرش به زادگاهش پناه برد و زندگي را با بي پدري و دردسري در قوچان سپري كرد. مثل اينكه بعد از مشقت هاي فراوان و گرفتن ديپلم مدتي را به شغل معلمي و زماني را به كارمندي بانك صادرات گذراند تا اينكه در جست وجوي پدر به خارج از كشور رفت ولي ظاهرا از اين تلاش طرفي نبست. به همين دليل راهي كشور آلمان شد تا در آنجا به تحصيل و تحقيق درباره تاريخ چندهزار ساله پدرانش بپردازد. او سرانجام در اين رشته موفق شد از دانشگاه «گوتينگن» دكتراي ايران شناسي و اسلام شناسي دريافت كند. او در سال 1353 به ايران بازگشت و اولين مركز تحقيقات ايران شناسي را تاسيس كرد كه بعدها اين مركز منحل شد.

دكتر رجبي در سال هاي اخير بيشترين وقت خود را صرف تاليف و تحقيق كرد كه حاصل آن كتاب هاي ارزشمندي است كه از او به جاي مانده است. نوشته هاي او و نثرش به خصوص خاطره نويسي و گزارش نويسي از سفرهايش آنچنان زيبا و رسا و گوياست كه گويي بيهقي زمانه ما است. زنده ياد گذشته از كارهاي علمي و تحقيقي، ذوقي و عشقي به شعر داشت. حسرت و دريغ كه ديگر نيست كه اين شعرش را دوباره براي ما بخواند: شعري كه گويا با طنز و طعن خودش را در آن توصيف كرده است.

عنوان شعرش چنين است:چند بار بگويم كه خوبم؟!/ از حالم پرسيدي گفتم خوبم دروغ گفتم/ حالم وقتي خوب بود كه در كودكي كنار حوض مي نشستم/ و گمان مي كردم كه ماهي ها مرا مي شناسند/ و گنجشك ها آب خوردن شان را نشانم مي دهند/ باران يار دبستاني ام بود و هر قطره اش را بالش سرم مي كرد/ تا تنهايي ام را تبعيد كنم/ وقتي خوب بودم/كه عطر نان /تازه نوازشم مي كرد/ و نان بيات را به مرغ هايمان مي داديم/ و اندازه اي كه چوب الك دولك مي گرفت قانع ام مي كرد/ دنيا به بزرگي محله مان بود/ و بادبادكم فاتح آسمان دنيا/ از حالم مي پرسي؟/ چرا مي خواهي به دروغ گفتن عادتم دهي/ يادش به خير مادرم مي گفت/ كه من در سحري باراني به دنيا آمدم/ وقتي كه هنوز گنجشك هاي محله سرشان را از زير بال شان بيرون نكشيده بودند/ امروز نپرس!/ سينه ام ابري است،/ همه ي كوچه ها كوچ كرده اند/ از هزاران كوچه يكي برايم نمانده است/ حالم را مي پرسي؟/ مرتكب زندگي هستم/ و خريدار خنده ي كوچه هاي گريزان به سوي برهوتي نامنتهي/ برهوت ها هم با تك درخت هاي تنها/ ..../ و كوه هايي كه ديگر نشانه هاي رهگذرها نيستند/ از سكه افتاده اند/ سكه هاي رايج اين روزها، بي نگاهي هاست/ و گناه هاي ناموسوم/ فكر نمي كني حالم را نپرسي بهتر است/ چند بار بگويم كه خوبم!
   
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۹:۴۲ - ۱۳۹۰/۱۱/۲۷
0
1
روحش قرین رحمت
نظرات بینندگان