پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : پس از انتشار خاطرات روزانه آیت الله هاشمی رفسنجانی، «انتخاب» قصد دارد این بار بخش های گزیده ای از خاطرات دیگر شخصیت های مهم و تاثیرگذار کشور را روزانه، مرور و منتشر کند
به گزارش انتخاب، در خاطرات علم آمده است:
صبح شرفیاب شدم. قبلا وقتی به دفترم رسیدم دکتر اقبال را با پریشانی آن جا دیدم که منتظر شرفیابی بود. می گفت: «آمریکایی ها نه حاضر به سرمایه گذاری و نه حاضر به دادن تعهد حداقل بهره برداری و نه... هستند. نمی دانم چه کنم.» ولی شاهنشاه مرا قبلا احضار فرمودند، خیلی راحت و آرام بودند. فرمودند: «می بینی هوا چه قدر امروز خوب شد.» عرض کردم: «افسوس تشریف آوردید.» فرمودند: «هفته دیگر برای اسکی بازمی گردیم. از بارندگی بسیار راضی و خوشحال بودند.» فرمودند: «همه جا باران خوب آمده و مایه شکرگذاری بود.» فرمودند: «سفیر آمریکا را احضار کن و به او بگو این که در جواب پیغام ما توسط وزارت خارجه که گفته بودیم آیا ما می توانیم اسلحه به مراکش بدهیم گفته بودی گمان نمی کنی دولت و کنگره چنین [حالی] mood باشند، آیا فکر کرده ای اگر حالا که الجزایر وسیله روس ها تا دندان مسلح می شود به مراکش کمک نکنیم، از بین می رود و یک آنگولای دیگر تحویل شما می شود» (البته چون اسلحه ما آمریکایی است طبق قرارداد موجود بین دو کشور، برای دادن به کشور سوم، موافقت آن ها لازم است). فرمودند: «به او بگو این گزارش را هم طوری بده که باز به دست جراید نیفتد.» عرض کردم: «اتفاقا برای آمدن [نلسون] راکفلر، معاون رئیس جمهور، وقت خواسته غلام را ببیند، چون وقت آمدن او عوض شده.» فر مودند: «چه بهتر، به هر حال زودتر او را ببین.»
عرض کردم: «وزیر دربار مغرب می خواست که اگر لازم باشد، آن ها هم با آمریکایی ها صحبت بکنند. اگر اجازه بفرمایید به او اطلاع بدهم که آن ها هم مذاکره کنند و خیال نکنند که از طرف شاهنشاه مضایقه شده یا می شود.» فرمودند: «تلگراف کن، نظر خوبی است.»
راجع به یک اعدامی (تروریست) که مادرش عریضه داده بود وساطت کردم. فرمودند: «اگر مرتکب قتل شده باشد، نمی شود. مگر آن هایی که این ها می کشند، آدم نیستند و پدر و مادر و وابسته ندارند.» فرمایش کاملا صحیح است.
تاریخ آمدن وزیر خارجه انگلیس را عرض کردم.
عرض کردم: «شهردار تهران استنباط کرده است که اعلیحضرت همایونی علاقه به قرارداد متروی تهران ندارند. کسب تکلیف می کند که برای عقد قرارداد پیش برود یا تسامح کند.» فرمودند: «نه، به او بگو اگر پول و اعتبار به دست بیاید با اصل عمل موافقم...»
بعد مرخص شدم. به کارهای جاری رسیدم. من جمله سرگرد اویسی را دیدم که همبازی والاحضرت همایونی و گارد ایشان است. شرحی می گفت که والاحضرت دیگر ماشاءالله بالغ شده و تفریح می خواهند و به من گفته اند به تو بگویم که به عرض شاهنشاه برسانی. به علاوه از این زنیکه پدرسوخته فرانسوی هم که هنوز خیال می کند والاحضرت بچه و ایشان پرستار است عاجز شده اند.
ملاقات هایی در دفترم داشتم که دو ساعت طول کشید. سر شام رفتم. مطلب مهمی نبود. علیاحضرت شهبانو فرمودند: «در این سفر ژیسکاردستن خیلی [مهربان] gentil بود. چندین دفعه به وال دیزر تلفن و از من احوال پرسی کرد.» عرض کردم: «خدا سایه اعلیحضرت را از سر ما کم نکند. من هم که به مراکش رفتم دیگر چیزی نمانده بود که کفش مرا پاک کنند. پس آن ها هم مهربان بودند؟» دیگر صحبتی نشد (البته بین علیاحضرت شهبانو و من) و مجلس به خاموشی گرایید، وگرنه مذاکرات دیگر من جمله حکایتی که والاحضرت عبدالرضا از سفرشان به عمان می کردند و همچنین موضوع پرنس برنهارد و غیره دنبال شد.